خاطرات - ايستاديم با چوب، با سنگ، با تفنگ(خاطره)

کد خبر: ۱۱۶۸۵۵
تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۶ - ۱۸:۱۰ - 05May 2007

وقتي آمدند اول همسايه مان به پا خاست. با چوبي در دست و ديگر هيچ. بعد دوستم محمود بود كه با نارنجكي در دست جلو رفت. نارنجك را انداخت و تانك منفجر شد و خودش همان جا افتاد. وقتي آمدند، هفتم مهر سال 59 بود و شهر آباد، وقتي رفتند هيچ چيز از شهر باقي نمانده بود. به يكباره پيدايشان شد، از همه جا سرازير شدند، مثل انبوه ملخ هايي كه به مزرعه هجوم مي آورند، مثل بيماري، مثل طاعون. من بودم و برادرم و همسايه مان و دوستم محمود كه قبلاً با نارنجكي جلو رفته بود و شهيد شده بود. برادرم گفت:بايد بايستيم .

پرسيدم:با چي؟ گفت:با هر چي، چوب، سنگ، يا تفنگ و ما ايستاديم با چوب و با سنگ و با تفنگ. برادرم اسير شد. آن وقت فرياد زد مرا بزن. با تير بزن. و حس برادري نگذاشت كه بزنم، همسايه مان با همان چوب ايستاد و به شهادت رسيد و من بعد از چهل روز مقاومت با چشمي گريان شهر را ترك كردم. جهان آرا را هم ديدم كه پشت بيسيم گريه مي كرد و كمك مي طلبيد. كمكها اندك بود، و يورش خصم گسترده. بيست و چهارم مهرماه شهر ما شهر خون شد و ده روز بعد سقوط كرد. من با اسلحه ام منتظر ماندم تا لحظات انتظار به سر آمد و همه در ارديبهشت سال شصت و يك با عمليات بيت المقدس حركت كرديم؛ در مرحله چهارم عمليات شهر در دست ما بود، با تعداد زيادي اسير. كمي قبل تر صدام گفته بود:"اگر خرمشهر را آزاد كنيد، من كليد بصره را به شما مي دهم." ما كه نه. به قول امام(ره) خرمشهر را خدا آزاد كرد، و ما تنها كليد شهر خودمان را مي خواستيم كه بعد از 575 روز گرفتيم. خوشحال شديم و اشك شوق ريختيم. آن وقت سوم خرداد جاودانه شد و روز مقاومت و ايثار و پيروزي نام گرفت.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار