مادر شهید حسین منتظری در گفت‌و گو با دفاع مقدس:

افتخار می کنم که مادر شهید هستم

مادر دانش آموز شهید حسین منتظری گفت: خدا را شکر می‌کنم که بر ما منت گذاشت و چنین فرزندی به ما داد. افتخار می‌کنم که مادر شهید هستم.
کد خبر: ۱۲۲۹۰
تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۱ - 24February 2014

افتخار می کنم که مادر شهید هستم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، زنگ که خورد با عجله کتابهایش را جمع کرد و دوان دوان رفت خانه و گفت: «امام پیام داده هر کس بتواند اسلحه بدست بگیرد، برود جبهه». از وقتی که برادرش محمود رفته بود جبهه، اصلاً حال و حوصله درس خواندن نداشت. فکر رفتن به جبهه یک لحظه رهایش نمیکرد. دنبال بهانه درست و حسابی بود تا رضایت مادرش را بگیرد و برود پیش محسن.

با پیام امام، بهانهاش جور شد. هر طوری که بود اجازه گرفت و رفت کردستان. دو بار رفت جبهه و برگشت سر کلاس درس. باز هوایی شد و رفت بوکان. این بار بر اثر انفجار تله کوملهها به شدت مجروح شد و پس از یک هفته تحمل جراحات شدید، شربت شهادت نوشید و جاودانه شد. برای آشنایی بیشتر با این قهرمان ۱۶ ساله به سراغ خانم «انسیه علی بابایی لواسانی» رفتیم و با ایشان در باره حسین گفتوگو کردیم که میخوانید.
 
فرزند چهارم
 
اسمش «حسین» بود اما توی خانه «رضا» صدا میکردیم. حسین پانزدهم آبان ۱۳۴۶ در تهران – محله راه آهن- به دنیا آمد. چهارمین فرزندم بود. حسین بچگی هاش خیلی زبر و زرنگ بود. البته هر چقدر که شیطون بود عوضش با ادب و با کمال بود. با بچههای دیگر کلی فرق داشت.
 
جور دیگری بود این بچه. کارهایی میکرد که از سن و سالش، بزرگتر بود. دوره ابتدایی را در محله راه آهن (خیابان شهید سعید خطیب) و دوره راهنمایی را در محله استخر (خیابان عباسی) خواند. درسش خیلی خوب بود. دوره راهنمایی را هنوز تمام نکرده بود که انقلاب شد و حسین از درس و مشق دست کشید.
 
انقلابی کوچک

 
اوایل انقلاب مردم شبها میرفتند بیرون و به صورت پنهانی توی کوچه پس کوچهها شعار میدادند و «مرگ بر شاه» میگفتند. پسر بزرگم «محمود» هم میرفت. پشت سر محمود، حسین هم میرفت. آن موقع حسین سن و سالی که نداشت. به زور ۱۰ سالش هم نمیشد.
 
محمود ناراحت میشد و میگفت: «مامان؛ نذار حسین با من بیاد تظاهرات. میترسم شب موقع تعقیب مامورها، نتونه فرار کنه و زیر دست و پا بمونه» هر کاری می­کردم حریف حسین نمی­شدم. هر جایی که محمود میرفت، حسین جلوتر از آن حاضر میشد. جنگ که شروع شد، محمود رفت جبهه. محمود ۵ سال از حسین بزرگتر بود. حسین هم کم و بیش توی مسجد جعفری (خیابان عباسی) فعالیت میکرد.
 
جبهه کوپنی
 
پاشو کرده بود توی یک کفش که اجازه بدهید من هم بروم جبهه. گفتم: حسین جان شما که سن و سالی نداری. حالا خیلی زوده شما بروی جبهه. در ضمن الان برادر بزرگت توی جبهه است. حسین بیمعطلی جواب داد: «مامان جان؛ اولاً جبهه رفتن کوپنی نیست.
 
ثانیاً شما از کی تقلید میکنید؟». گفتم: برو رساله را نگاه کن. گفت: «نه من می­خواهم از زبان خود شما بشنوم» گفتم: خوب معلوم است ما از امام خمینی (ره) تقلید میکنیم. حسین با خوشحالی جواب داد: «خوب. امام خمینی (ره) دستور داده هر کس که بتواند اسلحه بدست بگیرد باید برود جبهه». من دیگر حرفی نداشتم. گفتم: الان که پدرت مریض احوال است. صبر کن محمود از جبهه برگردد. محمود که آمد، نوبت شماست.
 
برگه اعزام
 
بعد از فتح خرمشهر وقتی محمود از جبهه برگشت تهران، حسین آمد سراغم و گفت: «مامان جان، رو قول و قرارت هستی یا نه؟» بعد یک برگه از جیبش در آورد و گفت: «امضاء کن» برگه اعزام به جبهه بود. دلم نیامد زیر ورقه را امضاء کنم. دخترم به جای من امضاء کرد و بالاخره حسین هم رفت جبهه. دوره آموزشیشان توی پادگان امام حسین (ع) بود. زمستان آن سال برف سنگینی آمده بود. یک ماه بود که حسین رفته بود دوره، خبری ازش نبود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. پا شدم رفتم ملاقات حسین. با هر زحمتی که بود، خودم را رساندم پادگان و بالاخره دیدمش و خاطرم جمع شد.

مسافر غرب
 
دوره آموزشی را که تمام کرد رفت کردستان (بانه). توی آن سرمای سیاه زمستان سه ماه در بانه بود. مرتب نامه میفرستاد. بعد از عید برگشت تهران. یکی دو ماه رفت مدرسه. هنوز دوره راهنمایی را تمام نکرده بود. باز آمد سراغم و گفت: «مامان اگر اجازه بدهید دو باره میخواهم بروم جبهه». گفتم: حسین جان پس تکلیف درس و مدرسهات چی میشود؟ مثل همیشه حاضر جواب بود.
 
گفت: «اینها همه درست میشود. ناراحت درس من نباش» گفتم: بالاخره مدرسه هم واجبه. گفت: «الان دزد آمده توی خانهمان. تا زمانی که صدام این دزد کثیف را از کشور بیرون نکنیم از جبهه برنمی گردم. در ضمن مطمئن باش من درسم را هم میخوانم. نگران نباش!»

پیغام آخر
 
آنقدر شیرین زبانی کرد که باز رضایت نامهاش را امضاء کردم و گفتم: حسین جان این دفعه قراره کجا بروید؟ گفت: «این سری میرویم اهواز». خندهام گرفت. گفتم: کارهای تو همهاش بر عکس است. در زمستان، توی کردستان بودید حالا هم توی تابستان دارید می­روید اهواز. حسین برگشت و گفت: «حاج خانم! جبهه رفتن که ییلاق و قشلاق کردن نیست» بالاخره خداحافظی کرد و رفت.
 
چند مدتی آنجا بود. دو باره برگشت تهران. چند ماهی رفت مدرسه. باز برگه اعزام گرفت و این سری رفت بوکان. هیچ وقت نمیگفت که در جبهه چکار میکند. نامه نوشته بود که مدارکم را بفرستید جبهه میخواهم توی سپاه بوکان استخدام شوم. چون مردم کردستان به کمک ماها خیلی نیاز دارند. میخواست در سپاه بوکان استخدام شود و برای مردم منطقه بوکان خدمت کند. پیغام دادم اگر میخواهی توی سپاه استخدام شوی بیا تهران.
 
همیشه در یاد
 
توی خانه چیزی از کارهایش نمیگفت. دوستانش می­گفتند: «حسین در جبهه برای انجام هر کاری پیشقدم میشد». آن روز (۱۰ دی ۶۲) هم داوطلب شده بود که نیروهای تازه وارد را برساند به واحدشان. ۴۵ نفر نیرو بودند. حسین نیروها را حرکت میدهد به سمت مقرشان. بین راه به کمین کوملهها برخورد میکنند. از بین ۴۵ نفر فقط حسین مجروح میشود. جراحتش هم خیلی زیاد بوده.
 
سر و صورت و سینهاش از بین رفته بود (بغض میکند). بلافاصله حسین را به تبریز منتقل میکنند. یک هفته آنجا بستری میشود. بعد از یک هفته به شهادت میرسد. ۱۵ دیماه بود که به ما خبر دادند حسین شهید شده است (گریه میکند). آن روز را هیچگاه فراموش نمیکنم. مگر میشود. فراموش کرد. اینها هیچگاه از یاد رفتنی نیست.

داغ تازه
 
داغ حسین برای من همیشه تازه است. فکر میکنم حسین همیشه توی خانه، پشت سرم است. صدای نفسهایش را میشنوم. خوشا به حالش که چنین راهی را انتخاب کرد. آن هم به خاطر خدا. چون آن موقع نه پولی در کار بود و نه پست و مسئولیتی. این شهدا را خدا انتخاب کرد.
 
اینها با افراد عادی خیلی فرق داشتند. حسین همه چیزش جدای از بقیه بچهها بود. محبتاش حتی. خیلی کم توقع بود هیچ وقت چیزی نمیخواست. از همه چیزش گذشته بود. تعریف نمیکنم اما خدا میداند که نیاز به تعریف دارد. هر کاری که میگفتم، «نه» نمیگفت. تافته جدا بافته بود. میگفت: «مامان، اگر یک نوکر توی دنیا داشته باشی آنهم منم.» خدا را شکر میکنم که بر ما منت گذاشت و چنین فرزندی به ما داد. افتخار میکنم که مادر شهید هستم.
 
 گفتوگو از: محمدعلی عباسی اقدم
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار