حیف که نفهمیدم دیگر نمی آیی

باید می فهمیدم می روی که دیگر نیایی. باید می فهمیدم که چرا مثل همیشه سرت را نیاوردی کنار گوشم و نگفتی: زود بر می گردی.
کد خبر: ۱۹۲۶
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۷:۳۱ - 11August 2013

حیف که نفهمیدم  دیگر نمی آیی

خبرگزاری دفاع مقدس: باید میدانستم وقتی گفتی: مواظب کبوترها باش، مواظب بچه توی شکم ات، دیگر نخواهی امد و من خیره شدم به مردی که در لباس خاکی رنگ، من خیره شدم به دور شدنت در سکوت کوچه. 

وقتی تو رفتی یکی از کبوترها مرد. آن یکی مدام دور کبوتر مرده می گشت. چیزی نمی خورد، حتی نای پرواز نداشت.  وقتی تو رفتی پسرمان به دنیا آمد، بی آنکه کسی را داشته باشد که به او بگوید: بابا من ماندم و یک بچه، و قاب عکس مردی که روی خاک نشسته و لبخند بر لب، من ماندم و نگاه های خیره خیابان، کوچه و بازار.
 
می دانی انتظار چقدر سخته؟
 
با هر صدایی، وزش بادی، خش خش برگی،  کودک ام را در آغوش می گیرم، می آیم روی ایوان می ایستم، به این امید که تو را ببینم تا در خانه را باز کنی و با همان لبخند همیشگی، بگویی: سلام همسر خوبم من برگشتم. 
 
اما من چشمم به راه و تو نیامدی، روزها به شب، و شب ها روز شد اما تو...  پسرمان بزرگ شد، ازدواج کرد، نوه مان به دنیا آمد. 
 
تو نیامدی...
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار