امیر لطفیان:

بسیاری از عکس‌های دفاع مقدس قابل انتشار نیست/ روزی که زندگی من دگرگون شد

عکاس دفاع مقدس گفت: بسیاری از عکس‌های دفاع مقدس قابل انتشار نیست، اما نمایشگاهی که من برگزار کردم مخاطبم بسیار با تصاویر ارتباط برقرار کرد.
کد خبر: ۲۱۹۵۶۱
تاریخ انتشار: ۰۸ دی ۱۳۹۵ - ۱۳:۴۳ - 28December 2016
بسیاری از عکس‌های دفاع مقدس قابل انتشار نیست/ روزی که زندگی من دگرگون شدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، امیر لطفیان در اولین روز از سال 1339 در همدان متولد شد. وی زمانی که در کلاس ششم دبستان دوربین کوچک عکاسی‌اش را به دست گرفت شاید فکر نمی‌کرد حدود چهار دهه بعد به عنوان یک عکاس جنگ شناخته شده باشد و جزو عکاسانی محسوب شود که طلایی ترین و درخشان ترین برهه تاریخ کشورش را در قاب تصویر ثبت کرده اند. لطفیان خاطراتش از ایام عکاسی در جنگ را برایمان روایت کرد. خاطراتی که ثمره آن بخشی از تاریخ کشورمان را برای آیندگان به ارمغان آورد.

خاطراتی از جنگ دارید که یادآوری شان اذیتتان کند؟

لحظه های جالب و شیرین در جنگ کنار رزمنده‌ها زیاد بود اما بعضی اوقات هم بسیار تلخ می‌گذشت. مثلا دوستانت که برای شناسایی رفتن جلو بر نمی‌گردند و حالت حسابی گرفته می شود.

اما در عین حال سعی می کردم در عکسهایم عامل انتقال دهنده بدون فاصله باشم، نمی خواستم خیلی تصاویر نمادین به نظر بیاید. حسم اینگونه بود که جنگ مردمی است و نمی خواستم گونه دیگری دیده شود. فکر می کردم مادر وقتی جنازه فرزندش را می بیند باور کند این بچه اش است و نمی خواستم افکت گرافیکی بدم چون در این صورت عکس مردمی نبود بلکه برای عده ای می شد که به صورت حرفه ای قرار است تصویر را ببینند، مثلا عده ای هنرمند. رزمندگان لباس می شستند و نماز می خواندند و من هم عکس می گرفتم در این بخش هم با فرم زیاد کنار نیامدم و سعی می کردم ترکیبم درست باشد اما اصلا نمی خواستم لوکیشن بچینم.

بعد از جنگ چه کردید؟

بعد از جنگ درسم را در رشته سینما ادامه دادم. در همان ایام دوستان تصمیم گرفتند عکاس‌دفاع مقدس را سامان دهند، متوجه شدم نصف نگاتیو هایم در ارشاد است. تعدادی از عکس‌ها که بدون اسم منتشر شد مطمئن هستم برای من است اما چون با دوربین ارشاد گرفته بودم، دلم نمی خواست اسم بزنم، خب آن وقت ها جوانان یکجور اعتقاداتی داشتند و من هم نمی خواستم حرام حلال شود. همه عکس‌هایی که با دوربین ارشاد گرفتم زدم به نام اداره ارشاد. نه اینکه من خیلی معتقد باشم شاید فضای جبهه این را به من می گفت. آن روزها آدم ها از جانش می گذشتند، حالا تو می‌خواهی بگویی این عکس ها برای من است؟ که چی؟ چه چیزی را می خواهی ثابت کنی؟ خیلی اعتقاد مذهبی خشک نداشتم اما در آن فضا جز این نمی شد تصمیم گرفت. شاید بخشی از دوره سربازی من را آماده کرده بود. گذشت را دیده بودم، پیکر شهدا را دیده بودم برای همین برایم مهم بود وقتی می خواهم تصمیم بگیرم خودم را نبینم و خیلی راحت و آزاد کاری را انجام دهم.

در میان رزمندگان کسی بود که بیش از همه شما را تحت تاثیر قرار دهد؟

یک روز زندگی من دگرگون شد. جوانی بود به نام «هزاوه ای». آنها چند پسر عمو بودند که همه‌شان به شهادت رسیدند. یکبار یکی از دوستان فیلمی به من نشان داد و گفت: سخنرانی چند ساعت قبل از شهادت اوست که پیش از او سه نفر دیگر از اعضای خانواده اش شهید شدند. دو سه بار گوش دادم. هنوز 20 سالش نشده بود. متوجه شدم یک گروه صد نفره نشستند حرف این بچه را گوش می دهند. به قدری صلابت سخنان او روی من تاثیر گذاشته بود که هر جا کم می آوردم سخنرانی او را گوش می دادم.

در جنگ آچمز هم شدید؟

من در جزیره مجنون علی رغم اینکه خیلی به آرامش رسیده بودم اما محلی بود که در آن فقط با توپ و خمپاره سر و کار داشتیم و استرس و صدای های وحشتناک همه بعد از مدتی ربای آدم عادی میشد. با این حال نمی دانم چرا یکدفعه دلشوره افتاد به تنم که الان یک اتفاقی می افتد در همین لحظه تا سرم را برگرداندم خمپاره ای افتاد چیزی متلاشی شد. اصلا نمی دانستم چی شده اما می دانستم آن بدن یک جوانی بود که فکر نمی کنم 16 سال بیشتر داشت.

در لباس مددکاری حسابی با همه قاطی شده بودم. مثلا می‌رفتم جلو می گفتم: فلانی سرما خوردی؟ می گفت: نه. می گفتم چرا سرما خوردی و از عکس العملش عکس می گرفتم. آنها دیگر مرا باور کرده بودند و البته رسیدن به این حس خیلی سخت بود.

یکی از عکس‌های خوب و جالب شما تصویر نوجوانی است که در حال اعزام به جبهه است. در مورد ثبت آن توضیحی می دهید؟

بله این عکس روزی است که رزمندگان در حال اعزام به جبهه هستند و این نوجوان هم معلوم بود با همه انرژی آمده است. فرم دستش باعث شد توجه ام به او جلب شود. خیلی از عکس های من آماده شدن برای اعزام است. میمیک صورت برایم خیلی مهم بود که آیا این غم است؟ چهره این مادر هنگام جدایی چگونه است؟ مثلا در یک عکس مادر داشت با چراغ والور اسپند دود می کرد برای ستونی که فرزندانشان در حال اعزام به جنگ هستند. معمولا عکس هایی که با خانواده زمان اعزام نیرو است و خیلی از عکس های من در آن زمینه است و خیلی ها هم شهید شدند.

حداقل وظیفه من آن بود آنهایی را که می شناختم عکس هایشان را چاپ کنم و بفرستم برایشان. خیلی ها هنوز بعد از این همه سال پیگیر می شوند که فلان عکس را چه کسی گرفته مثلا خانواده شهید عرب زاده اگر اشتباه نکنم بعد از 15 سال پیگیر شدند که این عکس را چه کسی گرفته و از طریق دوستان مرا پیدا کردند و عکس را بهشان دادم.

سخت ترین شرایط جنگ چه ایامی بود؟

یکبار گفتن بچه ها آماده باشید. پرسیدیم کجا؟ جوابی ندادن. ما فکر کردیم همنجوری برای تمرین تیراندازی می خواهند ببرنمان. تا اینکه متوجه شدم امام جمعه همدان هم آمده. وقتی او را دیدم به بقیه گفتم خبرایی است.

یک سد دربندی خان بود که ایرانی ها می خواستند تصرف کنند. نقشه این بود که گروهی دشمن را معطل کند و گروه بعدی از موضع دیگری اقدام کند. هیچ وقت یادم نمی رود در زمستان از ساعت هفت بعد از ظهر که هوا رفته رفته به تاریکی می زد پیاده رفتیم، همینطور پیاده رفتیم و می پرسیدیم که می رسیم هم جوابی نمی دادند. فکر می کنم 6 صبح فردا گفتن حالا بشینید. ستون می رفت سمت مرز ایلام که بزنیم برویم داخل عراق. در حد یک گردان بودیم. وقتی حرکت کردیم گفتند خیلی سبک با خودتان وسیله بردارید چون ممکن است اینقدر خسته شوید که همه را بندازید. ارتفاعات شاخ شمیران را تصرف کردیم که پر بود از سنگ. می دانستیم برای یک مدت موقت است. سرما، کوه و زمستان. به من می گفتند یا دوربین ببر یا نارنجک چون جای امنی نیست. منم گفتم: خب می خواهم برم عکس بگیرم.

حدود یک ماه خبری از حمام نبود و فقط فقط در این حد که می توانستیم آب به صورتمان بزنیم استحمام می‌کردیم. هلی کوپتر ها گاهی به عمد به سنگ شلیک می کردند و وقتی اصابت می کرد سنگ ریزه هایش با شدت پرتاب می شد و سر  دست و قطع می کرد. طوری بود که در شرایط عادی مجبور بودیم زیاد رفت و آمد نداشته باشیم. یکبار بزرگترین اشتباه زندگی ام را کردم و به یکی از گروه های تصویری که آمده بود تصاویرش را بگیرد و بر گردد دوربینم را دادم و گفتم ببرید این بدتر باعث میشه به گروه نرسم.

یکی از بچه های روزنامه اطلاعات دوربین آورده بود و یک حلقه 36 تایی فیلم داخلش بود اما نمی توانست عکس بگیرد همش هم دنبال عکس یادگاری بود. خیلی آدم ناواردی بود به عکاسی. دوربینش را گرفتم و فکر کنم از آن عملیات یک ماهه 40 فریم حدودا عکاسی کردم که دست خودمم نبود. عملیات خیلی بزرگ بود ولی ارتباط اینکه رسانه ای کنند نبود.

گاهی برای اینکه نگاتیو ها از شدت گرما خراب نشود از این جعبه های یونولیتی که بچه ها بستنی می گذارند یخ می ریختم نگاتیو ها را داخلش می گذاشتم تا خراب نشود. بعضا 40 حلقه فیلم می بردم که گاه اینقدر هوا گرم بود که حتی شماره تلفن ها هم یادمان می رفت، امکانات هم نداشتیم. شما فکر کنید یک نفر یک ماه نتواند دوش بگیرد. بعد از این مدت هم بیست نفر بیست نفر با حفظ امنیت بردنمان حمام، گفتیم صابون کو؟ گفتند: صابون کجا بود؟ یه تیکه صابون پیدا کردیم که رو هوا می رفت. شرایط واقعا سخت بود اما همه پای اعتقادشان می ماندند.

گاهی یک حرکت اشتباه باعث می شد یک ستون از بین برود. یکبار در یک فرصت خیلی خطرناک که کمین دشمن نزدیک بود من سرفه ام گرفت. هر کاری می کردم بند نمی آمد. آب اوردن فایده نداشت.  گفتند اینقدر سرفه نکن گفتم بابا دست خودم نیست که. انگار هر چه این ها حساسیت نشان می دادند من سرفه ام بدتر می شد. یک پیرمرد کنارم گفت جوون الان همه را به کشتن می دهی. بعد گفت یک دقیقه صبر کن. در نور مهتاب دست کرد داخل جیبش یک داروی گیاهی درآورد و داد به من گفت بخور. خوردم درجا خوب شدم.

خاطره عجیب هم از آن دوران دارید؟

در کردستان با دیدن وضعیت از صفر کیلومتری درآمده بودم. بچه ها گواهینامه های‌شان را در جوراب ها پنهان می کردند که مافوق نفهمند رانندگی بلد است. چون اولین کسی که توسط دشمن کشته می شد معمولا راننده‌ها بودند. یک روز مافوقم آمد گفت: امیر یک خواهشی دارم، دیدم دارد گریه می کند. گفتم: خیره. فکر کردم حتما کسی را از دست داده. گفت: من یک درخواستی دارم که خجالت می کشم بهت بگم. گفتم: بگید. گفت: به من ابلاغ دادن بروم جاده مریوان. جاده سقز و مریوان خیلی درگیری بود و هر کس می رفت از هر 10 نفر 2 نفر بر نمی‌گشت. گفتم چکار می توانم بکنم؟ یک کتری آب جوش روی چراغ والور بود و هوا هم به شدت سرد. گفت: این این کتری را می بینی؟ گفتم: بله. گفت روم نمیشه بگم ولی زحمت بکش من میشینم بغل کتری. گفتم: خب؟ گفت: تو با لگد بزن این کتری بریزه روی پای من. گفتم جناب سروان من اصلا این کاره نیستم!!! گفت: ببین من خودم را می کُشم. از اینجا بلند نمی‌شوم تا نریزی روم. حالا شما فکر کنید! کتری آب جوش، اون بنده خدا، امیر لطفیان. اینقدر جا خورده بودم که جلویش شروع کردم به سیگار کشیدن. گفتم: نمی توانم. التماس کرد، گفت: جان هر کسی دوست داری بریز. گفتم: من آدم این کارها نیستم. آنجا اصلا خبری نیست. هر چه می گفتم گوشش بدهکار این حرف ها نبود. می خواست پای مرا ببوست. می گفت من آدم ضعیفی هستم.

غرض از گفتن این خاطره می خواهم بگویم بالاخره مرگ شوخی نیست. در مریوان گاهی فکر نمی کردیم الان که می خوابیم آیا تا صبح زنده هستیم یا نه؟

شبی که امام رحلت کردند یادتان هست؟

شبی که امام فوت کرد من باید خودم را می رساندم به نیاوران. آن مدت آنجا شلوغ بود اما هنوز خبر از رحلت نداشتم، رد که شدم دیدم امشب یک جور دیگر است. گفتم حتما خسته ام. هر شب آن اطراف قیامت بود اما باز گفتم نه یکجور دیگری است. صبح با صدای رادیو متوجه شدم که ایشان به ملکوت اعلی پیوستند و بلافاصله رفتم. سیف الله داد رییس مرکز آموز فیلم سازی بود. گفت: امیر دوربین 16 برای تو، ببر تصویر بگیر هر چی که می خواهی. گفتم: من 8 میلیمتری می برم. دوربین های کوچکی است اما سوپر هشت می خورد و 3 دقیقه هم می‌شد فیلم گرفت. هنوز خیلی افراد نمی دانستند که باید بیایند جماران اما یک فیلم خوب ساختم برای 9 دقیقه از لحظات اولیه که فضا خالیست بعد جمعیت می آید و بعد تشییع جنازه.

در جبهه گریه هم کردید؟
 
دو نوع گریه داریم. گریه شوق و گریه غم. گاهی گریه می کردم از سر اینکه انرژی می گرفتم و به این فکر نمی کردم که ریا می شود، شاید بزرگترین ضعف من این بود که زود احساساتی می شوم. گاهی بالای سر یک شهید چنین انرژی و حالتی بهم دست می داد که احساساتی می شدم.

خانواده مشکلی با رفتن شما نداشت؟

مادرم خیلی نگران بود چون من تک پسر خانواده بودم. مادرم اهل مخالفت نبود اما می دانستم از درون چه می کشد. الان فرزند خودم دو ساعت می رود بیرون من چه حالی می شوم؟ به نظر من استقامت اصلی برای پدر مادرها بود. آنجا که مادر خودش قرآن نگه می دارد که فرزندش برود داخل اتوبوس که برود جنگ فرهنگ ما را نشان می دهد. من اعتقاد داشتم طوری عکاسی کنم که فیلم نباشد. می خواستم تصویر فقط خودش باشد و دلم نمی خواست چیزی را بچینم. عکاس های آمریکایی رو شما ببنید شیک و پیام دار هست اما حسی ندارد.

حرف آخر...
 
بسیاری از عکس های دفاع مقدس قابل انتشار نیست. اما نمایشگاهی که من برگزار کردم مخاطبم بسیار با تصاویر ارتباط برقرار کرد. جایزه هایی هم که برای عکس هایم دریافت کردم یا پول بوده یا دوربین و هیچ وقت هدیه ماندگاری نگرفتم.
 
منبع: فارس
نظر شما
پربیننده ها