سیره سردار شهید جمال خانی در کلام همسر شهید؛

جمال گردان حضرت رسول (ص)

مادر و برادرش هم که برای بدرقه آمده بودند، با دیدن این صحنه گریان شده بودند. هرچه به او گفتند: «زن و بچه‌ات را تنها نگذار.» گفت: «این‌ها خدا را دارند. امام امر کرده‌اند؛ اگر من نروم پس چه کسی برود؟ من باید بروم.» نمازش را با شوق و حالت خاصی خواند و خداحافظی کرد و رفت.
کد خبر: ۲۳۰۳۰۳
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۰ - 07March 2017
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، به مناسبت ولادت حضرت زهرا(س) و جشنواره اسوه های صبر و مقاومت مروری داریم بر سیره سردار شهید جمال خانی.
 
در ادامه روایت مرضیه روح‌پرور درباره همسر شهیدش را می‌خوانیم:

13 سالم تمام شده بود که خبر شهادت برادرم را از اطرافیان‌مان شنیدم. محمدرضا در روز عید غدیر یعنی 14 مهر 61 در منطقه کوشک به شهادت رسیده بود.

همان روزها، بعضی برای خواستگاری‌ام مراجعه می‌کردند. بعد از اینکه برادرم به شهادت رسید، با خودم عهد بستم که با یک پاسدار یا جانباز ازدواج کنم اما خانواده‌ام مخالفت می‌کردند و می‌گفتند: «حالا که برادرت شهید شده، تو دیگر نباید با کسی ازدواج کنی که احتمال دارد او هم شهید بشود.»

چند نفر به خواستگاری آمدند؛ اما نه جانباز بودند و نه پاسدار. من که اعتقاد داشتم آنهایی که به جبهه رفته و جانباز شده‌اند آدم‌های با اخلاص و با تقوایی بوده‌اند و در جامعه هم وجهه مناسب‌تری دارند، حاضر نبودم از عهد و تصمیم خودم برگردم. بعد از مدتی اصرار و پافشاری من بر این تصمیم، خانواده‌ام هم این موضوع را پذیرفتند.

دو سال از شهادت محمدرضا گذشته بود، یکی از اهالی محل به‌ نام سید محمد حسینی که خودش در جبهه فرمانده گردان بود، جمال را به خانواده ما معرفی کرد. آن روزها جمال فرمانده یکی از گروهان‌های گردان حضرت رسول(ص) بود که حسینی فرماندهی‌اش را بر عهده داشت.

خانواده ما بعد از صحبت‌های آقای حسینی قبول کردند جمال با خانواده‌اش برای خواستگاری بیاید، من هم چون دیدم پاسدار است راضی بودم. چند بار به منزل ما آمدند و رفتند؛ اما هیچ وقت جمال را ندیدم.

شب خواستگاری وقتی به خانه مان آمدند، خیلی محجوب و سر به زیر بود و مثل خود من خیلی هم خجالتی. بعد از معرفی‌های اولیه، برادران‌شان صحبت کردند و از جانب ایشان قول دادند که بعد از ازدواج، بیشتر به خانه و خانواده می‌رسد و کمتر هم به جبهه می‌رود.

حرف‌شان که تمام شد، جمال با احترام خاصی، گفت: «برادرانم صحبت‌هایی کردند که من برای همه آنها احترام قائل هستم؛ اما نظر من خلاف نظر آنهاست.» بعد هم با صلابت و اقتداری خاص ادامه داد: «من اگر ازدواج هم بکنم، جبهه را ترک نمی‌کنم. شرط من این است که باید حتماً به جبهه بروم. اگر قبول دارید، با من ازدواج کنید.»

گفت: «باید بپذیرید که من یک پاسدار هستم و به جبهه می روم و در این راه هر چه خدا بخواهد می‌شود. یا سالم بر می‌گردم یا جانباز و شاید هم به شهادت برسم. باید بتوانید با این موضوع کنار بیایید.»

اشاره‌ای هم به اینکه مال و ثروت و منزل هم ندارد کرد و گفت: «ان‌شاءالله خدا می‌رساند.» پدر و مادرم راضی به این ازدواج نبودند؛ اما خودم از اینکه پاسدار بود و حرف‌هایش را بدون کلک و ریا مطرح کرده بود، خوشم آمد. اخلاق خوب و احترامی که برای بزرگ‌ترهایش قائل بود را پسندیدم و اصرار کردم که من به این ازدواج راضی هستم.

پدر و مادرم هم وقتی اصرار زیادم را دیدند، رضایت دادند. خانواده‌هایمان تقریباً در یک سطح بودند. هر دو خانواده مذهبی بودیم. پدر من در محله گنبد سبز مغازه خواربار فروشی داشت و خادم مسجد حضرت مهدی(ع) هم بود. پدر جمال هم در محله کوشک‌نو مغازه میوه‌فروشی داشت. هر دو خانواده هم نسبتاً شلوغ بودیم و وضعیت اقتصادی و معیشتی‌مان در یک سطح بود.

زنان /////// جمال گردان حضرت رسول(س) 

شانزده ساله بودم که مراسم نامزدی به صورت خودمانی برگزار شد. با یک انگشتر و جعبه شیرینی آمدند خانه‌مان. در حضور خواهر، برادر، پدر و مادرم، مادر جمال انگشتر را دستم کردند.

سه ماه گذشت و ما اصلاً همدیگر را ندیدیم. اصابت ترکش به پایش در پاتک زید، بهانه‌ای شد تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. درد زیادی داشت. ترکش از طرف دیگر پایش بیرون آمده بود. در مدتی که بعد از جراحی در منزل پدرش بستری بود، پدر و مادرم چند بار به دیدنش رفتند؛ اما من خجالت می‌کشیدم و نرفتم. بعد فهمیدم خیلی دوست داشته من هم به دیدنش بروم. هنوز زخمش خوب نشده بود و درد داشت که به اصرار او قرار شد عروسی را برگزار کنیم. این درد به اندازه‌ای بود که حتی در شب عروسی‌مان هم می‌لنگید.

مراسم عروسی خیلی ساده و خودمانی بود. در دفتر مرحوم آیت الله خاتمی(ره) با حضور چند نفر از اقوام درجه یک عقد کردیم. چون خانه پدرم کوچک بود، قرار شد جشن‌مان را در خانه برادرهایم بگیریم. قسمت زنانه شد خانه برادرم، علی اکبر و قسمت مردانه هم منزل، محمدرضا. 5 آبان 1363 جشن عروسی‌مان خیلی دوستانه و ساده برگزار شد.

بعد از آن راهی خانه خودمان که همان طبقه دوم خانه برادر جمال در کوی زنگی بود، شدیم. خانه‌ای ساده و معمولی با یک اتاق، آشپزخانه، پذیرایی متوسط و یک حیاط کوچک که برای یک زوج مناسب بود. سه سال آنجا بودیم.

همچنان مجذوب اخلاق خوب و خانواده دوستی‌اش بودم. مهربان بود و با غیرت. با اینکه خودم مسائل حجاب را رعایت می‌کردم؛ اما او همیشه تأکید می‌کرد:« دوست دارم با چادر و مقنعه از خانه بیرون بروی و کمتر در معرض دید نامحرمان باشی.» من هم با جان و دل به حرفش گوش می‌دادم و اطاعت می‌کردم.

وسیله نقلیه‌مان موتور بود، هر وقت می‌خواستیم به خانه پدر من یا او برویم، صبح زود از خانه حرکت می‌کردیم و آخر شب بر می‌گشتیم تا کسی ما را نبیند.

می‌گفت: «من پاسدار هستم. همسر من باید برای دیگران الگو باشد و شئونات همسر یک پاسدار را رعایت کند.» مدتی که یزد بود بیشتر به دید و بازدید با اقوام دو طرف می‌گذشت. زمانی هم که به سر کار می‌رفت در قسمت آموزش نظامی فعالیت داشت. از آنجا که تازه داماد بود، آقای فرهنگ‌دوست سفارش کرده بود؛ مدتی پیش من بماند، او هم قبول کرده بود؛ ولی همه فکر و ذهنش در جبهه بود.

در همین مدت کمی که با هم بودیم، درس‌های زیادی از او یاد گرفتم و او پیوسته مرا برای رفتنش به جبهه آماده و توجیه می‌کرد. اواخر آذر ماه سال 1363 یعنی یک ماه و نیم بعد از عروسی‌مان، عازم جبهه شد تا برای عملیات بدر نیرو تحویل بگیرد. خودش که چیزی نمی‌گفت؛ اما از برادرم شنیدم مدتی معاون و بعد از آن فرمانده گروهان بوده است.

مدتی که در جبهه بود، مصادف شد با بارداری من و شب‌ها و روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. بیماری سرطان مادرم که در تهران بستری بود هم آزارم می داد، دوری از همسرم و تنها ماندن در خانه نیز بر این مشکلات می‌افزود.

مرتب به جبهه می‌رفت و بر می‌گشت؛ ولی وقتی به خانه می‌آمد هر کار می‌توانست برایم انجام می‌داد و نمی‌گذاشت احساس کمبودی داشته باشم؛ حتی وقتی مجروح هم بود در کارها کمکم می‌کرد و هیچ شکایت و گله‌ای نداشت. دائم می‌گفت: «من و شما در آزمایش هستیم.»

چند روزی که در یزد بود، بیکار نمی‌نشست و به خانواده شهدا سر می‌زد و می‌گفت: «ما باید خودمان را مدیون شهدا بدانیم» و به من توصیه‌هایی می‌کرد. بعضی اوقات هم به پایگاه بسیج آل رسول(ص) می‌رفت. هر وقت به دیدن مادرم می‌رفت او را دلداری می‌داد و می‌گفت: «به خدا توکل داشته باشید و یأس و نا امیدی به خودتان راه ندهید.» حتی در جبهه هم تماس می‌گرفت و احوال مادرم را می‌پرسید و من با همه این شرایط از زندگی با او راضی بودم.

جمال گردان حضرت رسول(س) 

خبر بچه‌دار شدن‌مان را که شنید در پوست خود نمی‌گنجید و گفت: «برای خودم جانشین دارم.» خیلی دوست داشت فرزندش پسر باشد، اما بعد که مشخص شد دختر است با خوشحالی گفت: «دختر رحمت است که خداوند به من داده و از او سپاسگزارم.»

تابستان بود که جمال مأمور شد در اردوگاه آموزشی قائم آل محمد(عج) روستای منشاد به نیروهای کارمند و کارگر یزد آموزش بدهد. آموزش سلاح، تیراندازی و...

یک اتاق از باغبان اردوگاه اجاره کرده بودیم و آنجا زندگی می‌کردیم. صبح که می‌رفت، آخر شب بر می‌گشت. بعضی وقت‌ها هم که کار کمتری داشت عصر به خانه می‌آمد.

از اینکه در جبهه نبود کمی ناراحت بود؛ اما می‌گفت: «این هم یک وظیفه است که باید انجام شود، حالا قرعه به نام من است.» سه ماه تابستان 64 را در منشاد گذراندیم و سپس به یزد برگشتیم.

تولد فاطمه در 21 مهرماه 1364 در روحیه جمال خیلی مؤثر بود. وقتی وارد خانه می‌شد با همان لهجه یزدی می‌گفت: «فاطی، گُلُک بابا چه‌طوره؟» و فاطمه را نوازش می‌کرد. ده روز بعد از تولد دخترم، جمال به جبهه رفت، آنجا هم که بود هر وقت تماس می‌گرفت، حال فاطمه را جویا می‌شد و از من می‌خواست؛ عکس جدیدش را برایش بفرستم.

با رفتن جمال، به‌خاطر استرس زیادی که داشتم به شدت بیمار شدم. بچه هم فقط دو ماه شیر خورد، در طول این دو ماه که جمال نبود با زحمت فراوان برایش شیر خشک تهیه می‌کردم.

تابستان سال بعد هم در منشاد بودیم و من که فرزند دومم را باردار بودم، اکثر اوقات تنها بودم، خیلی برایم سخت بود؛ ولی به خاطر خدا و جمال صبر می‌کردم. خیلی دوستش داشتم و روز به روز هم علاقه‌مان به هم بیشتر می شد. در اردوگاه با اینکه سخت‌گیر بود؛ ولی همه دوستش داشتند. او هم سعی می‌کرد مسئولیتش را بخوبی انجام دهد. کمی تنگی نفس داشت برای همین به گرد و غبار و مواد منفجره حساسیت پیدا کرده بود و سرفه می‌کرد؛ اما با همین حال، بادام جوش می‌خورد و به کارش ادامه می‌داد.

می‌گفت: «خواب دیده‌ام فرزند دوم‌مان پسر است و اسمش را می‌گذاریم مصطفی.» بعد هم با خنده می‌گفت: «آرپی‌جی زن بابا!» مصطفی که هیجدهم آبان 65 به دنیا آمد پدرش در جبهه‌های جنوب، معاون گردان حضرت رسول(ص) بود. جمال تا خبر تولد فرزندش را شنید به سرعت خودش را به یزد رساند.

هر وقت به یزد می‌آمد، اول به پدر و مادرش سر می‌زد. علاقه زیادی به آنها داشت و هر کاری که می‌توانست برایشان انجام می‌داد. خیلی هم احترام‌شان را نگه می‌داشت.

در مدت زمانی‌که پیش‌مان ماند، خیلی به بچه‌ها توجه داشت و به من می‌گفت: «حالا دیگر دو فرزند داریم و تنها نیستی.» خانه‌ای هم در آزاد‌شهر خرید و بعد از سه سال که در خانه برادرش بودیم به منزل خودمان رفتیم. با این کارها می‌خواست مرا برای شهادتش آماده کند. خواب شهادتش را دیده و کاملاً از دنیا بریده بود. حتی آخرین باری که به خانه آمد، رفت جلوی آینه ایستاد و گفت: «این محاسن، به خون من آغشته خواهد شد.»

چند وقتی بود که از او خبری نداشتم و سه ماه بود که فرزند سوم‌مان را باردار بودم. یک روز با این تصور که از پایگاه برای آوردن خبر شهادت همسرم آمده‌اند در حیاط منزل بی‌هوش شدم. یک هفته در بیمارستان بستری بودم و در نهایت بچه سقط شد.

جمال که این خبر را شنیده بود، وقتی از جبهه برگشت، برای ملاقات به بیمارستان آمد، در حالی که خیلی ناراحت بود به من دلداری داد و گفت: «این صلاح خداوند است که همین دو فرزند را داشته باشیم.»

یک روز که برای انجام کاری به سپاه می‌رفت در خیابان، منافقین با ماشین به او زدند، پایش شکست و رگ پا هم پاره شد. در بیمارستان بستری شد و بعد از جراحی، پایش را گچ گرفتند، این باعث شد سه ماه در یزد بماند.

در این مدت خیلی ناراحت بود و با شنیدن خبر شهادت دوستانش ناراحت‌تر هم می‌شد. بعضی اوقات می‌گفت: «من از قافله جا ماندم.»

در خانه که بود، به من خیلی محبت می‌کرد و حتی وقتی برای آماده کردن غذا می‌رفتم، می‌گفت: «ناهار نمی‌خواهیم، بیا کنار من بنشین.» گاهی هم با پای گچ گرفته به میوه فروشی پدرش می‌رفت و در خالی کردن جعبه‌های میوه کمک می‌کرد.

سه ماه در خانه استراحت کرد هنوز پایش خوب نشده بود و با اینکه دکتر گفته بود باید کفش مخصوص بپوشد و روی پایش هم راه نرود، با شنیدن خبر تک‌های مذبوحانه دشمن، می‌گفت: «من هم می‌روم.» دائم تا جلوی در خانه می‌رفت و بر می‌گشت. وقتی به او گفتم: هنوز پایت خوب نشده و بچه‌ها هم خیلی به تو عادت کرده‌اند، می‌گفت: «من از خانواده‌های شهدا خجالت می‌کشم.»

خیلی گریه کردم، ما او مثل همیشه با لبخندی که باعث می‌شد همه گلایه‌هایم را فراموش کنم به من دلداری داد و گفت: «اجر تو از من بیشتر است.»

فاطمه خیلی عجیب گریه می‌کرد، جیغ می‌زد و در حیاط خانه می‌غلطید. او را در آغوش گرفت و آن‌قدر صبر کرد تا آرام شود.

مادر و برادرش هم که برای بدرقه آمده بودند، با دیدن این صحنه گریان شده بودند. هر چه به او گفتند: «زن و بچه‌ات را تنها نگذار.» گفت: «این‌ها خدا را دارند. امام امر کرده‌اند، اگر من نروم پس چه کسی برود؟ من باید بروم.»

نمازش را با شوق و حالت خاصی خواند و خداحافظی کرد و رفت.

جمال گردان حضرت رسول(س) 

من که در طول این سال‌ها با همه رفتارهایش آشنا شده بودم، احساس می‌کردم این خداحافظی با دفعات قبل فرق دارد. دل شوره عجیبی داشتم و ته دلم از این که دوباره او را نبینم، می‌لرزید. احساس می‌کردم این آخرین رفتن جمال است. آن اعزام به دلیل فوری بودن از طریق هواپیما انجام می‌شد. جمال در فرودگاه به برادرم سفارش کرده بود: از بچه ها مراقبت کند و تنهایشان نگذارد. من هم می‌خواستم به فرودگاه بروم؛ اما گفت: «می‌ترسم شما بیایید سست بشوم.» تا آن روز این‌طور خداحافظی کردن او را ندیده بودم و هرگز آن لحظه از یادم نمی‌رود.

بچه‌ها آن موقع کوچک بودند و او خیلی دوست داشت بزرگ شدن آنها را ببیند؛ اما خدا نخواست.

رفت و سیزده روز از او خبری نداشتم. مرتب خواب‌های بدی می‌دیدم و دلم شور می‌زد. پدر و مادرش هم از او خبری نداشتند؛ اما بچه‌های سپاه با خبر بودند و به برادرش گفته بودند. اول به ما گفت: جمال زخمی شده است. بعد هم مادر یکی از شهدا آمد و کم کم خبر شهادت جمال را به ما داد. من اصلاً باورم نمی‌شد. شب تا صبح کنار حجله‌اش که سر کوچه بود، می‌نشستم و خاطرات‌مان را مرور می‌کردم. جمال خیلی مهربان و خوش قلب بود و حتی وقتی به جبهه می‌رفت، به فکر من و فرزندانش بود. هوا که گرم شده بود به برادرش نامه نوشته بود و از او خواسته بود؛ یک کولر برای ما تهیه کند. گفته بود: هزینه آن را به شرط حیات پرداخت می‌کند.

جمال گردان حضرت رسول(س)
 

به پدر و مادرش احترام زیادی می‌گذاشت. اگر آنها وارد اتاقی می‌شدند که او خوابیده بود از جایش بلند می‌شد و هیچ‌وقت پایش را جلوی پدر و مادرش دراز نمی‌کرد. هر وقت نامه می‌نوشت درباره آنها سفارش زیادی می‌کرد، وقتی هم از جبهه بر می‌گشت اول به دیدن مادرش می‌رفت و مدت‌ها کنارش می‌نشست و به حرف‌هایش گوش می‌داد و اگر چیزی نیاز داشتند برای‌شان تهیه می‌کرد.

یک بار یکی از افراد سرشناس یزد که برای نمایندگی مجلس داوطلب شده بود، در جمع هوادارانش سخنرانی می‌کرد و در مورد مسائل جبهه ادعای نادرستی می‌کرد. جمال بدون هیچ واهمه‌ای بالای سکوی سخنرانی رفت و میکروفون را از او گرفت، کمی صحبت کرد و بعد هم پرسید: شما که از جبهه و شهادت و مشکلات جوانان در جبهه حرف می‌زنید آیا تا به حال تا پشت جبهه رفته‌اید؟ می‌دانید جنگیدن با دست خالی یعنی چه؟ حاضرید فرزندان خود را به جبهه بفرستید؟ اگر برای این سؤالات جوابی ندارید، چه‌طور درباره نظام، انقلاب، امام و جبهه این ادعا را دارید؟

به امام علاقه خاصی داشت و هر وقت نام ایشان برده می‌شد اشک در چشمانش حلقه می‌زد. اهل نماز و روزه بود. یکی از دوستانش می‌گفت: «نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم، دیدم جمال در سنگر نیست! دنبالش گشتم، در تاریکی شب دیدم در حالی‌که به یک پا تکیه داده، مشغول خواندن نماز شب است؛ به خاطر دردی که در پایش داشت روی یک پا ایستاده بود و با خدا راز و نیاز می‌کرد».

تشییع جنازه‌اش خیلی شلوغ بود. اطراف مسجد حظیره از جمعیت پر شده بود. پیکر شهید جمال خانی را مردم از مسجد تا خلدبرین با پای پیاده بردند و در قطعه شهدا به خاک سپردند

جمال گردان حضرت رسول(س)
 
انتهای پیام/

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۴۶ - ۱۳۹۷/۱۱/۰۸
0
0
خدا ایشان را رحمت کنه. چه انسانهای بزرگی در بین ما بودند و الان جاشون خالیه. هر چه در وصف این عزیزان نوشته بشه بازم کمه
نظر شما
پربیننده ها