خانواده شهید احمد دادستان در گفت‌وگو با دفاع پرس:

آخرین کلام شهید کتیبه درب ورودی خانه شد/ خواسته‌ای که بر زبان نیامده در معراج ادا کردم

مادر شهید کتیبه گفت: بچه‌های محل بالای درب ورودی خانه بنری را با نوشته آخرین جمله احمد «یا ابا عبدالله» نصب کردند.
کد خبر: ۲۳۲۹۶۶
تاریخ انتشار: ۰۳ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۲ - 23March 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: از کودکی علاقه به امام حسین (ع) را در دلش می‌پروراند، چهار ساله بود که نماز می‌خواند؛ با خود گفتم چه کسی نماز خواندن را به احمد یاد داده است. کنجکاو شدم که در نمازش چه چیزی بر زبان می‌آورد، نزدیک شدم و شنیدم در رکوع گفت: «حسین کجا کشته شد، در کربلا کشته شد. خونش کجا ریخته شد، در کربلا ریخته شد.» صورتش را بوسیدم و نماز خواندن را به وی آموزش دادم. این جملات را مادر شهید «احمد دادستان» در وصف فرزند خود می‌گوید.

به منزل شهید رفتیم تا پای سخنان مادر و خواهر شهید از روزهای فراغ احمد بنشینیم؛ در ادامه ماحصل گفت‌وگو را می‌خوانید:

مادر شهید سخنانش را اینگونه آغاز می‌کند: احمد علاقه وافری به درس داشت، بعد از انقلاب هم بیشتر وقت خود را در مسجد می‌گذراند. دائما به حسینیه می‌رفت. یک روز با دست و پای خشک شده به منزل آمد؛ کمی که حالش بهتر شد، گفت: «شب تا صبح در حسینیه کار کردم، خوابیدم در بین موکت‌هایی که در انباری بود دست و پاهایم خشک شد.»

همسر دخترم که شهید شده بود، پای دردودل خواهرش می‌نشست. به من می‌گفت: «مامان، فاطمه دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، مراقبش باشید.»

آخرین کلام شهید کتیبه درب ورودی خانه شد/ خواسته‌ای که بر زبان نیامده در معراج ادا کردم 

تعقیبات نماز مانند دنباله‌های بادبادک می‌ماند

خواهر شهید رشته کلام را به دست گرفته و می‌گوید: برادرم دو سال و نیم از من کوچکتر بود، با این‌که سن کمی داشت عاقلانه رفتار می‌کرد. فشار زندگی که بر رویم اثر می‌کرد. با وی درد و دل می‌کردم. می‌گفت: نوار سخنرانی «شهیدکافی» را بگذار با هم گوش بدهیم  و گریه کنیم، خیلی آرامش می‌گرفتم.

 یک روز داشتم نماز می‌خواندم، پسرم کوچک بود و خیلی گریه می‌کرد، جانمازم را جمع کردم، دویدم تا پسرم را بغل کنم. احمد گفت این چه مدل نماز خواندن است، چرا سریع سجاده را جمع کردی. نمازت به این شکل بالا نمی‌رود. وقتی می‌خواهی یک بادبادک را هوا کنی، دنباله وصل می‌کنی تا بادبادکت به بالا برود. نمازت بالا نمی‌رود، باید تعقیبات بخوانی. تعقیبات دنباله‌های نماز هستند و نمازت را بالا می‌کشد. بعد از آن سعی کردم نمازم را با تعقیبات بخوانم و روزی یک صفحه قرآن را خواندم. احمد علاقه بسیاری به پسرم روح الله داشت، اولین حقوقی که دریافت کرد برای وی کادو خرید.

 بعد از انقلاب در خانه خود کتابخانه‌ای تاسیس کردیم. مسئولیت کتابخانه را به همراه احمد برعهده داشتیم. مسجد محل که ساخته شد کتابخانه را به مسجد انتقال دادیم، بعد از مدرسه مسئولیت کتابخانه را بر عهده داشتم و شب‌ها احمد کتابدار بود. انقلاب باعث شد رشد فکری پیدا کردیم، دنبال بازی نبودیم بیشتر به جهاد سازندگی می‌رفتند تا آخر هفته می‌شد ماشین می‌گذاشتند همه به روستاها می‌رفتیم گندم و جو درو می‌کردیم، آموزشیار  نهضت سوادآموزی شده بودم.

آخرین کلام شهید کتیبه درب ورودی خانه شد/ خواسته‌ای که بر زبان نیامده در معراج ادا کردم 

ترک تحصیل برای لبیک گویی به امام خمینی (ره)

مادر شهید در تکمیل سخنانش دخترش، می‌گوید: زمانی‌که خواستند برای آیت الله بروجردی کتاب بنویسند احمد برای جمع آوری و چاپ کتاب کمک فراوانی کرد و در داخل کتاب اسم وی را نوشتند.احمد یک سال وارد سپاه شد در پادگان شهید بروجردی مشغول کار بود برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه  نزد «آیت الله مجتهدی» می‌رفت. منزلمان اسلامشهر بود بعد از مدتی آیت الله مجتهدی درخواست کرده بود که به علت مسیر طولانی که هر روز باید طی کند شب‌ها نیز در حوزه بماند. وی دلش برای احمد سوخته و سوال کرده بود، چطور هر روز 18 کیلومتر را طی می‌کنی و پذیرفت که احمد شب‌ها در حوزه بماند. یک شب در حوزه خوابید. صبح به خانه آمد، گفتم مادر جان به این زودی دلتنگ شدی، پاسخ داد: آمدم تا به امام خمینی (ره) لبیک بگویم.

شوخی که باعث تنبیه احمد شد

مادر شهید ادامه می‌دهد: به مسجد محل رفت. بچه‌های محل عازم جبهه بودند. در آن زمان هیچ کس نمی‌دانست که احمد هم همراه آن‌ها عازم خواهد شد. پسرم در جمع دوستان و خانواده‌هایشان به شوخی گفته بود: «بچه‌ها عمودی می‌روید افقی برمی‌گردید، شکلات پیچ می‌شوید.» مادرها که برای بدرقه فرزندانشان آمده بودند نزد آقای جمشیدی مسئول بسیج مسجد می‌روند و از احمد شکایت می‌کنند. آقای جمشیدی هم خطاب به احمد گفته بود: «احمد جان این چه حرفی است که می‌گویی؟ مادرها نگران می‌شوند.» پسرم پاسخ داده بود: «شوخی کردم. خودم هم عازم جبهه هستم.» آقای جمشیدی گفت: «صحبتی نکن برو یک گوشه بایست، فکر کنند بازداشتت کردم.»

در این حین احمد به خانه بازگشت و سراغ لباس‌های کنگ‌فویش را گرفت. گفتم مگر می‌خواهی مسابقه شرکت کنی یا هر وقت گلوله زدند به بالا بپری گلوله به سینه‌ات بخورد و بازگردد. خندید گفت: «شاید به لباس‌ها احتیاج پیدا کنم.»

این رخدادها باعث شد که احمد از ماشین جا بماند اما با فریاد وی اتوبوس ایستاد و او هم همراه با دوستانش راهی جبهه شد. خانواده رزمندگان که همچنان از شوخی وی ناراحت بودند، شاهد این صحنه شدند.

آخرین کلام شهید کتیبه درب ورودی خانه شد/ خواسته‌ای که بر زبان نیامده در معراج ادا کردم 

خوشحالی از دیدار برادر در جبهه

مادر شهید دقایقی کمث کرده و سپس ادامه می‌دهد: «روزی که احمد رفت، محمد پسر بزرگم از قم به خانه بازگشت. پرسیدم برای چه کاری آمدی؟ پاسخ داد: «مادر لبیک یا خمینی را مگر نشنیدی!» زمانی‌که فهمید احمد هم به جبهه رفته است. از مسجد پرس وجو کرد و متوجه شد به پادگان امام حسن (ع) عازم شده است. هفتمین عملیاتی بود که محمد در آن شرکت می‌کرد. در جبهه به دنبال برادرش می‌گردد که وی را غریبانه در بین بچه‌ها در صف می‌بیند. احمد از دیدن محمد اشک در چشمانش جمع شده، برادرش را به آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «من احساس غریبی می‌کردم، خوشحالم که آمدی.»

خوابی که خبر از شهادت فرزندش می‌داد

در گذشته یک جفت گوشواره با ارزش داشتم. یک شب خواب دیدم گوشواره‌ام بر روی زمین داخل خاک افتاده است. آقایی گوشواره‌هایم را برایم آورد و گفت: «گشواره‌های شما بر روی خاک افتاده و یک حلقه‌اش پاره شده است.» پس از دیدن این خواب، به دلم افتاد که یکی از فرزندانم شهید می‌شود.

برادری که دست از پیکر برادرش نکشید

صدای مادر بریده بریده به گوش ما می‌رسید که می‌گوید: «در عملیات «خیبر» دوشا دوش هم جنگیدند. محمد فرماندهی عملیات را بر عهده داشت؛ زمانی‌که احمد تیر خورد محمد از تپه‌های روبه‌رو وی را می‌بیند و صبر می‌کند تا آتش دشمن کمتر شود. همان لحظه بی‌سیم می‌زنند که بچه‌ها به عقب بازگردند. احمد به محمد می‌گوید من شهید می‌شوم به عقب برگرد. احمد بعد از صدا کردن ابا عبدالله الحسین دیگر کلامی به زبان نیاورد و از هوش رفته بود.

محمد گوشش را بر روی سینه احمد می‌گذارد. قلب وی از کار نیافتاده بود. احمد را بر دوش می‌گیرد و به عقب بازمی‌گردد. در مسیر شخصی می‌پرسد «چه کسی را به دوش گذاشتی و اصرار به بازگشتش داری؟». می‌گوید: «برادرم.» مدتی بعد، احمد را به زمین می‌گذارد که در آن زمان متوجه می‌شود از دهانش خون می‌آید. راه تنفس را باز می‌کند و مسیر را ادامه می‌دهد. نیروهای خودی آن‌ها را می‌بینند و برنکارد می‌آورند. به محمد می‌گویند: «برادرم را ببرید، من حالم خوب است.» احمد را که می‌بینند می‌‌گویند خدا برادرت را رحمت کند، شهید شده است. گوی در مسیر بازگشت تیر به سر وی اصابت کرده بود.

آخرین کلام شهید کتیبه درب ورودی خانه شد/ خواسته‌ای که بر زبان نیامده در معراج ادا کردم

آخرین کلامش را بر درب منزل نصب شده است

پس از شهادت احمد، محمد با رنگ و روی پریده به خانه آمد. هر وقت از وی جویای احوال احمد می‌شدم، پاسخم را نمی‌داد. دل شوره عجیبی داشتم، غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. سه روز محمد هیچ خبری از احمد به من نداد. تصمیم گرفتم به پایگاه بسیج بروم و جویای حال احمد شوم که محمد مانعم شد. التماس محمد را کردم تا برود و برایم خبری از احمد بیاورد. نزدیک غروب بود که به خانه آمد و گفت: «جوانان بنی هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید». متوجه شدم احمد شهید شده است.

خبر شهادت احمد در محل پیچید. اهالی محل کوچه را آب و جارو کردند گلدان چیدند. دوستان پسرم، بالای درب ورودی خانه بنری با نوشته آخرین جمله احمد «یا ابا عبدالله» را نصب کردند.

گرمی صورتش را احساس نکردم

فاطمه خواهر و همسر شهید رشته کلام را به دست گرفته و از آخرین وداعش می‌گوید: «پیکر احمد غرق گل ولای بود. صورتش را با دستمال تمیز می‌کردم. صورتش را با گلاب پاک کرده بودند. پیکر برادرم را بوسیدم. توقع داشتم گرمی صورتش را احساس کنم اما اینگونه نبود. حالم خیلی بد شد، بر روی زمین افتادم. دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا صدای گریه‌ام را کسی  نشنود.

بوسه بر پیکر بی‌جان فرزند

دوباره اشک‌های مادر روانه می‌شود و یادآوری خاطرات پسرش را این‌گونه به پایان می‌رساند: «صورت احمد را که می‌بوسیدم همیشه عادت داشت طرف دیگر صورتش را می‌آورد و می‌گفت: «این طرف صورتم را هم ببوس» زمانی‌که تابوتش را باز کردند صورت وی را بوسیدم. دیگر صورتش را برنگرداند، خیلی آن موقع برایم دردناک بود. خطاب به پیکرش گفتم: «احمد دیگر نمی‌توانی صورتت را برگردانی اشکال ندارد، ‌طرف دیگر صورتش را هم بوسیدم.»

خدا منت گذاشت تا سهمی در انقلاب داشته باشم

مادر آهی کشید و گفت: راضیم به رضای حق، خدا منت بر سرم گذاشت که سهمی در انقلاب داشته باشم. رهبر و انقلاب را دوست دارم، باز هم اگر کشورم به فرزندانم نیاز داشته باشد، آن‌ها را در راه انقلاب فدا می‌کنم.

هر شخصی که بعد از شهادت احمد به دیدنم می‌آمد، می‌گفت: «یحیی دامادت که شهید شده است. دخترت باردار بود. نوه‌ات پدرش را ندید. چرا اجازه دادی پسرت نیز به جبهه برود و شهید شود. فقط پاسخ می‌دادم اگر فرزندانمان به جبهه نروند و از کشور دفاع نکنند چه کسی می‌خواهد برود.»

بیوگرافی:

احمد دادستان

17 ساله

شهادت: 7 اسفند ماه 1362- عملیات خیبر

 
گفت‌وگو از: مهسا مهدوی

انتهای پیام/ 111

نظر شما
پربیننده ها