در گفت‎وگو با آزاده یزدی عنوان شد؛

از توهین مردم العماره به اسرای ایرانی و دلسوزی سربازان شیعه عراقی

دست‌مان را با سیم تلفن بسته بودند، غروب رسیدیم شهر العماره، مدتی ما رو توی شهر العماره میان مردم که جشن گرفته بودند و مارش شادی می‌زدند، چرخاندند و مردم به سمت ما پوست هندوانه، آشغال و سنگ می‌انداختند.
کد خبر: ۲۳۵۳۲۷
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۹ - 19April 2017
روز ارتش///////از دانشگاه اسارت چیزهای زیادی یاد گرفتمبه گزارش دفاع پرس از یزد، مهم این است که وقتی لازم است کاری را انجام بدهی، با تمام وجود، خودت را آماده کنی و وارد صحنه شوی. حالا اگر عده‌ای ناجوان‌مردانه به خاک وطنت یورش برده باشند و نقشه 6 روزه‌ای برای تمام کردن کار کشیده باشند، دیگر مهم نیست چه کاره باشی و اهل کجا؟ اسم و رسمت چه باشد و... در لباس بسیج باشی یا ارتش و سپاه، داوطلب باشی یا مشغول انجام خدمت سربازی، اینجا دیگر همه یک‌دست و یک‌رنگ کنار هم قرار می‌گیرند و جانانه پای کار می‌آیند. محمدعلی طاهریان از آن دسته افرادی است که مدرسه هم که می‌رفته توی راهپیمایی‌های انقلاب حضور داشته و با فرا رسیدن زمان جنگ؛ مشتاقانه به ارتش شتافته و به جبهبه اعزام شده است. امروز که 25 سال از زمان اسارت دو ساله‌اش می‌گذرد، با حس و حال خاصی جواب‌گوی سؤالات‌ ما شده است، شما هم با ما باشید.

خودتان را معرفی کنید:

محمدعلی طاهریان هستم متولد 1334، دارای تحصیلات دیپلم اقتصاد.

خلاصه‌ای از پیشینه خود در دوران انقلاب و حوادث آن بگویید:

اوایل انقلاب مصادف بود با تحصیلات من در سال دوم راهنمایی. بیشترین فعالیت ما شامل نوشتن نشریات دیواری بود که درمدرسه تهیه می‌ شد. یک سری جلوگیری‌هایی هم می‌شد؛ ولی بچه‌ها کارشان را انجام می‌دادند. آن موقع بیشتر بحث تعطیلی مدارس بود، یادم هست دبیرستانی کنار مدرسه ما بود که هر روز آن را تعطیل می‌کردند ودانش‌آموزان به مدرسه ما می‌آمدند و با هم در راهپیمایی شرکت می‌کردیم. یک سری اطلاعیه‌هایی بود که در آنها برای راهپیمایی‌های آینده برنامه‌ریزی می‌شد و ما برای اطلاع‌رسانی آنها را میان بچه‌ها توزیع می‌کردیم. در همان دوران در مدرسه نماز جماعت برگزار می‌شد، بچه‌ها هم حتماً شرکت می‌کردند و اعلامیه‌های حضرت امام (ره) بین آنها رد و بدل می‌شد و صحبت‌هایی که داشتن برای هم بازگو می‌کردند، نهایتاً جو طوری بود که همه برای شرکت در راهپیمایی ذوق و شوق عجیبی داشتند.

تصور شما از جبهه و جنگ قبل از اعزام؟

درسته که به جبهه نرفته‌ بودم؛ ولی مناطق جنگی رو از طریق تلویزیون دیده بودم و مقداری آشنایی داشتم. با این وجود وقتی با مناطق جنگی روبرو شدم، برایم تازگی وجذابیت خاصی داشت.

باتوجه به دیدگاه برخی ازمردم که در اون زمان شایعه بود ارتش، طاغوتی و بی دینه، نظر شما در مدتی که در ارتش خدمت می‌کردید چی بود؟

خود من هم قبل از اعزام نظرم نسبت به ارتش منفی بود؛ ولی وقتی وارد منطقه شدم، دیدم که ارتشی‌ها با امکانات محدود با دل و جون از نظام دفاع می‌کنن، کلاس‌ها، مراسم مختلف دینی، انضباط، خدمت مخلصانه و... از دیگر عوامل تغییر دیدگاه من بود.

سال 65 اوج جنگ بود و احتمال شهید شدن هم وجود داشت، انگیزه‌ شما از رفتن چی بود؟

من تو خانواده مذهبی بزرگ شده بودم، خانواده‌ام با رفتن من، مشکلی نداشتند؛ همین باعث شد که به راحتی به جبهه برم.

از دوستانتان کسی با شما اعزام شد؟

با چند تا از دوستام که همکلاسی‌ بودیم و چند تا دیگه بچه‌های یزدی، باهم اعزام شدیم به پادگان 06 درجه‌داری تهران

زمانی‌که از پادگان به جبهه اعزام شدید، هنوز با همشهری‌‌ها بودید؟

اویل دیماه 66 بود که تقسیم شدیم. هرکدام از یزدی‌ها جایی افتادند و من تنها شدم.

به کدام منطقه جنگی اعزام شدید؟

بعد از اینکه اعزام شدیم، در بدو ورود توی عین خوش مستقر بودیم. لشکر ما را به مقر بردند، 48 ساعتی اونجا بودیم، پشت خط یک مرکز آموزش بود؛ چون ما درجه‌دار وظیفه بودیم، باید20 روز دوره کد تخصصی می‌دیدیم. بعد ما که پیاده بودیم، اعزام شدیم به منطقه‌ای بعد از دهلران به نام «چنگوله»

در چنگوله چه‌طور تقسیم شدید؟

از همون مرکز آموزش لشکر تقسیم شدیم، من در تیپ 1گردان 785 پیاده ، گروهان ادوات مستقر و دو ماهی اونجا بودم و یک ماه قبل از نوروز 67 ، به سمت موسیان رفتیم. قبلاً ارتش اونجا عملیات انجام داده بود و تیپ یک ما در نقطه صفر مرزی مستقر بود. ماهم اعزام شدیم به زبیدات. مقر گردان عقب‌تر از گردان‌های پیاده بود. تا چهار ماه اونجا مستقر بودیم. یک‌بار گرما‌زده شدم، اومدم یزد تا بهبود پیدا کنم، پدر و مادرم گفتند: بیشتر بمون؛ ولی به خاطر اینکه می‌دونستم اونجا نیرو کمه و به من احتیاج دارند دوباره به منطقه برگشتم .به مادرم گفته‌بودم، اهواز هستم که نگران نباشه و کسی نمی‌دونست که خط مقدم جبهه هستم.

و بعد کی به جبهه برگشتید...؟

بعد یک هفته که رسیدم منطقه، 67/4/21 ساعت 5 صبح، عملیات عراق شروع شد. چون ما عملیات ندیده بودیم، نا آشنا بودیم؛ برای همین از قبل توضیحاتی به ما دادند و بعد آماده باش شدیم. تا ساعت 10آتش خیلی شدید بود. همه در سنگرها پناه گرفته‌ و منتظر دستور بودند. ساعت 10 گزارش رسید؛ نیروهای عراقی خط رو شکستن و دارن میان جلو، عراقی‌ها به 100 متری ما رسیده بودن؛ ولی چون امکانات زرهی ما کم بود، باید مقاومت می‌کردیم. دستور عقب نشینی صادر شد. منطقه گرد و غبار زیادی داشت، از طرفی هم بمب‌هایی زده بودند که به بچه‌ها حالت خفگی دست می‌داد و دست و صورت تاول می‌زد. نزدیک تیپ که رسیدیم چندتایی تانک بود که فکر کردیم نیروهای خودی هستند، بعد فهمیدیم عراقی هستن که ما رو قیچی کردن و محاصره شده بودیم؛ حتی با گلوله‌های تانک، بچه‌ها رو می‌زدند.

نحوه اسیر شدن‌‌تان چه‌طوری بود؟

هنگام محاصره، ما حدود 22 نفر بودیم و عراقی‌ها 50 نفر. اسلحه‌هامون رو گرفتن و با قنداق تفنگ از ما پذیرایی کردند بعد دستامون رو بستن و گفتند: لباساتون رو در بیارید تا آفتاب بخورید.

همه تشنه بودند، عراقی‌ها بطری‌های آب رو تا نصفه می‌خوردند و بقیه رو می‌ریختند روی زمین. ما رو پیاده بردند جایی که همه رو اونجا جمع کرده بودند تا ماشین بیاد و منتقل‌مون کنند. ساعت سه ایفا‌ها اومدن، دست‌مان را با سیم تلفن بسته بودند.حدود غروب رسیدیم شهر العماره. به بچه‌ها آب ندادند. خیلی‌ها مجروح بودند مثل خودم. بچه‌ها به هم کمک می‌کردند. مدتی ما رو توی شهر العماره میان مردم که جشن گرفته بودند و مارش شادی می‌زدند، گردوندند و مردم به طرفمون پوست هندوانه، آشغال و سنگ می‌انداختند.

بعد ما را به سوله‌های بزرگی بردند و چند ساعت که شد، یک تانکر آب اومد توی سوله. یک تانکر بود و 4-3 هزار نفر آدم. بچه‌هاحمله‌ور شده بودند به تانکر. آبی نبود زیرپوش‌ها رو انداخته بودیم رو زمین، نم بکشه، بخوریم یا توی چکمه‌هامون آب می‌کردیم.

صبح چندتا از بچه‌ها از شدت جراحت شهید شده‌ بودند. همه رو نام نویسی کردند و به هر کس یک نون مثل سنگ می‌دادند؛ اما از تشنگی دهن بچه‌ها برای خوردن باز نمی‌شد. بعد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم بغداد.

وقتی رسیدیم شب بود، ما رو بردند توی پادگان نظامی. اونجا سربازها جلوی در، تونلی درست کرده‌بودن و بچه‌ها که رد می‌شدن می‌زدنشون.

رفتار عراقی‌ها در پادگان بغداد چگونه بود؟

شب اول تحت نظارت شدید بودیم. تا صبح بیدار بودیم. عراقی‌ها اومدند اسامی رو نوشتند و یگان‌ها را از اسرا پرسیدند. سرباز‌های عراقی کاملاً فارسی بلد بودند. لیست که کامل شد، حدود 1700 نفر بودیم که انتقالمون دادند به یک جای دیگه. 8 -7 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم به پادگان موصل.

شرایط کمپ چه‌طور بود؟

کمپ شامل پنج ساختمان جدا از هم که بین کوه احاطه شده بود، می‌شد. ساختمان ما حدود 15-10 تا آسایشگاه داشت. ما را به گروه‌های 170 نفری تقسیم کردند. آسایشگاهها کوچک بود. برای خواب اندازه دوتا موزاییک جا بود. فقط پتو، لیوان و قاشق بهمون دادند. لباس هم یک دست بلوز و شلوار دادند که موقع بیرون آمدن حتماً باید می‌پوشیدیم.

فرمانده اردوگاه یک بعثی سختگیر بود؛ ولی سربازهای داخل کمپ چندتا شیعه بودند که می‌گفتند: کاری نکنید که به شما حمله کنند، ما شیعه هستیم و ناراحت می‌شویم.

در روز، سه دفعه آمار می‌گرفتند. برنامه خاصی برای صبحانه نبود. یک چیزی مثل عدسی می‌دادند که آب، رب و عدس بود. نهار هم هر روز برنج بود. آشپزخانه دست خودمون بود. روزی چند تا بسته گوشت گندیده یخ زده بهمون می‌دادند. هر 10 نفر دور یک ظرف می‌نشستیم و غذا می‌خوردیم. شام هم که اصلاً نداشتیم.

برای خواندن نماز خیلی سخت‌گیری می‌کردند؛ ولی توی آسایشگاه عده‌ای از بچه‌ها نگهبانی می‌دادند و نماز جماعت می‌خواندیم.

کلاس‌های مختلفی هم داشتیم که تحت مراقبت بود، ولی به هر عنوان برگزار می‌کردیم.

یکی از سرگرمی‌های ما کشت و کار بود به این ترتیب که؛ جلوی هر آسایشگاه یک باغچه بود که سبزیجات و گوجه می‌کاشتیم. بذر آن را از صلیب سرخ می‌گرفتیم و با آب فاضلاب همونجا آبیاری می‌کردیم.

ایام اسارت را چه‌طور سپری کردید؟

من از ابتدا توی خیاطی کار می‌کردم، بعد از آمار می‌رفتم، اونجا و تا ظهر مشغول بودم.

رسانه‌ای هم داشتید؟

توی محوطه همیشه اخبار عربی و مارش جنگ پخش می‌شد. یک تلویزیون و دستگاه پخش فیلم هم آورده بودن که خود بچه‌ها زدن شکستن. سر اون موضوع چند روز آب قطع بود. چند روز یک بار هم روزنامه عربی می دادن.

ماهیانه‌ اسرا چه‌طوری بود؟

به هر اسیر یک دینار می‌دادند. اون موقع می‌شد در ماه یک صابون، تیغ و پودر لباسشویی می‌دادند. 6 بسته سیگار بغداد هم می‌دادند به سیگاری‌ها. به ما که کار می‌کردیم نیم دینار بیشتر می‌دادند.

فکر فرار داشتید؟

استحکامات اونجا مثل قلعه‌های قدیم بود که چهار طرفش برج بود. ساختمان دوطبقه بود، طبقه بالا خود نیروهای عراقی بودن و پایین ماها بودیم. به هیچ طریق نمی‌شد فرار کرد؛ حتی چندتا گربه اونجا بودن که اونها هم مثل ما اسیر بودن!

چه موقع از صلیب سرخ به اردوگاه شما آمدند؟

بعد از پنج ماه آمدند ثبت نام کردند. به هرکس یک کاغذ نامه دادند در حد یک امضاء که خانواده‌هامون بدونند ما زنده‌ایم و اسیر شدیم. سه ماه بعد از طرف خانواده‌ام جواب اومد و واقعاً لحظه‌ی عجیبی بود. جواب دادن به نامه‌ها خیلی تحت نظر بود. می‌گفتند: فقط در حد احوال‌پرسی باشه. ما با کنایه به خانواده‌هامون می‌فهموندیم که در چه وضعی هستیم. هر نامه تا برسه و جوابش بیاد پنج ماه می‌شد.

ماه محرم، رمضان و عید نوروز را چه‌طور می‌گذراندید؟

بعثی‌ها با برنامه محرم مخالفت می‌کردند. از 4بعد از ظهر تا 8 صبح توی آسایشگاه بودیم، یک بار علنی عزاداری کردیم که نیروها ریختن دم آسایشگاه، خیلی وحشت‌زده شدن و فریاد می‌زدند: ساکت

بالاخره ریختن تو و همه رو زدن و نوحه‌خوان رو بردن انفرادی. برای اون عزاداری خون و خونریزی به پاکردن. چندروز در آسایشگاه بسته بود و خیلی سخت گذشت.

ماه رمضان اجازه روزه داشتیم. سهمیه صبحانه یا نهارمون رو می‌گذاشتیم برای سحری. افطار هم عدسی بود.

از رحلت امام، آتش‌بس و حمله به کویت خبر داشتید؟

رحلت امام را از طریق روزنامه و خود عراقی‌ها اعلام کردند. کل آسایشگاهها عزاداری کردند. زمزمه‌هایی بین بچه‌ها مبنی بر احتمال حمله عراق به کویت بود، بعضی‌ها می‌گفتند: آزادی‌مون عقب می افتد. هیچ‌کس به آزادی فکر نمی‌کرد. موقع پذیرش قطع‌نامه همه خوشحال بودن. باورکردنی نبود. عراقی‌ها هم از لحاظ رفتاری کمی نرم‌تر شده بودند.

آیا از منافقین برای پیشنهاد پناهندگی نزد شما آمدند؟

بله. یک‌بار همه رو جمع کردن و دوتا از سرکرده‌های منافقین اومدند یه وعده وعیدهایی دادن، ولی کسی به حرفشون گوش نداد و با شعار و بد و بیراهی که بهشون گفتند، سریع عراقی‌ها بردنشون.

از روز آزادی بگویید:

هیچ‌کس تصور آزادی نداشت. همه به اون شرایط متقاعد شده بودند. وقتی خبر آزادی رو شنیدیم، از شدت خوشحالی کنترل بچه‌ها از دست عراقی‌ها در رفته بود. هیچ‌وقت آسمون شب رو ندیده بودیم. چندروز قبل از آزادی، تا پاسی از شب بیرون بودیم، عراقی‌ها نمی‌تونستند ما را به داخل ببرند.

27مرداد 69 ، مسئول‌ اردوگاه گفت: آماده باشید. برامون لباس‌های نظامی آوردند، همه موها رو کوتاه کردند. شب تا صبح کسی نخوابید. هیاهوی رفتن بود. نیروهای عراقی مخصوصاً سربازهای شیعه، خیلی از آزادی ما خوشحال بودند. ساعت 8 صبح ما را سوار اتوبوس کردند و به سمت مرز خسروی انتقال دادند. بعد از ظهر رسیدیم مرز و بعد وارد ایران شدیم.

چه طور به یزد انتقال پیدا کردید؟

موقع ورود همه خاک رو می‌بوسیدند. همه خوشحال بودند. از اونجا سوار اتوبوس شدیم، رفتیم اسلام‌آباد غرب. توی یک پادگان بزرگ، تا سه روز قرنطینه بودیم. بعد لباس‌های جدید بهمون دادن و انتقالمون دادن به کرمانشاه. از اونجا هم به سمت کرمان رفتیم و بعد به یزد آمدیم. از یزد 6 نفر بودیم، ابتدا ما را بردند استراحتگاه، اونجا اولین بار بود که با خانواده‌ام صحبت کردم. بعد از ظهر با چند ماشین منتقل شدیم یزد، خیلی شلوغ بود. اومدیم تا سه راه چمران، قرار بود بریم میدان آزادی. چون منزل ما در خیابان چمران بود ما رو گذاشتن روی دوش و تا خانه بردند.

با همه این سختی‌ها که کشیدید اگر جنگی پیش بیاید آیا مجددا برای دفاع می‌روید؟

با کمال میل حاضرم. این خاطرات، خاطرات شیرینیه. اسارت دانشگاهی بود که خیلی چیزها در آن یاد گرفتیم.

روز ارتش///////از دانشگاه اسارت چیزهای زیادی یاد گرفتم 
روز ارتش///////از دانشگاه اسارت چیزهای زیادی یاد گرفتم 
روز ارتش///////از دانشگاه اسارت چیزهای زیادی یاد گرفتم 
انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار