به بهانه هفته معلم؛

معلم شهیدی که جاذبه‌اش شاگردانش را جذب می‌کرد

همرزم شهید علیرضا رضایی گفت: در مدتی که جبهه بود نامه های زیادی از شاگردانش دریافت می کرد. روی پاکت ها با دست خط بچه گانه ای نوشته شده بود: «خمین– فرنق- مدرسه راهنمایی میرداماد» یا روی نامه دیگر «خمین– قورچی باشی– دانش آموزان کلاس اول راهنمایی مدرسه میرزا کوچک خان». برایم جالب بود، احساس می کردم جاذبه شخصیت معلمی همچون علیرضا است که این دست خط های پاک کودکانه را تا جبهه آورده است.
کد خبر: ۲۳۷۹۵۷
تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۵ - 05May 2017
شهید رضایی:به شاگردانم بگویید سرمایه های انقلاب هستند (جمعه اتونشر شود)

به گزارش دفاع پرس از استان مرکزی، شهید علیرضا رضایی در نخستین روز از بهار سال 1338 در شهر «خمین» زادگاه روح الله خمینی کبیر، بزرگ ترین معلم زمانه خود دیده به جهان گشود و در حالی که بیست و یک روز از بهمن سال 1361 می گذشت در عملیات والفجر مقدماتی با مسئولیت معاون گردان در سرزمین رمل های خونین، فکه در کلاس درس مولایش حسین بن علی(ع) به شهادت رسید و شاگرد ممتاز مکتب زینبی شد. وی هم اکنون در گلزار شهدای شهر خمین آرمیده است.

رفاقتی به عمر یک عملیات

یکی از همرزمان شهید علیرضا رضایی در خاطرش در ارتباط با این شهید اینگونه نقل می کند:

اولین بار که دیدمش یک شب زمستانی از سال 61 بود، نیروهای تازه اعزام شده همگی یک جا جمع شده بودیم تا برای عملیات «والفجر مقدماتی» آماده شویم. گوشه ای نشسته بودم که دستی از پشت روی شانه ام خورد، مسعود بود. او را از قبل می شناختم. گفت: «بدجوری تو خودتی برادر!» و بعد با اشاره دوستش را به من معرفی کرد و گفت: «رفیق تازه برات آوردم؛ دلاور، خوش تیپ، آقا معلم و از همه مهم تر بچه محل امام». همیشه از حرف زدن پر انرژی مسعود لذت می بردم، دستم را بی درنگ برای دست دادن با دوستش جلو بردم. اسمش علیرضا بود، علیرضا رضایی.

همرزم شهید رضایی تصریح کرد:

بعد که بیشتر با هم گپ زدیم فهمیدم او هم مثل من متولد سال 1338 است. علیرضا هم بیان قشنگی داشت. به قول مسعود این بیان شیوا از معلم بودنش آب می خورد. سه تایی گرم صحبت شدیم، علیرضا از بچه های کلاسش گفت که وقت آمدن همگی برای بدرقه اش حضور داشتند و هر کدام یادگاری کوچکی به او داده بودند. یک قرآن جیبی، عکسی از امام، یک مدادتراش، مدادی کوچک و چند شاخه گل سرخ که هرچند حالا توی کوله پشتی علی رضا خشک شده بودند ولی حتی لباس هایش هم عطر گل به خود گرفته بود.

من و علیرضا مجرد بودیم اما مسعود با این که هم سن ما بود دو سالی می شد که تشکیل خانواده داده بود. به خاطر همین هم تا وقت گیر می آورد سر به سر ما می گذاشت به شوخی می گفت: «عملیات که تمام شود من باید برای شماها آستین بالا بزنم، خجالت نمی کشید بیست و سه ساله ها»

علیرضا خوش فکر و اهل مطالعه بود، با آن که چهره پر صلابتی داشت ولی از احساس و عاطفه زیبایی برخوردار بود.

مدت رفاقت ما هنوز یک ماه نشده بود ولی احساس می کردم که مدت ها است او را می شناسم. او از کودکیش خاطره های زیبایی داشت، می گفت :«خانه ما در خمین در همسایگی خانه پدری حضرت امام (ره) است، کودکیم را آن‌جا گذراندم و در روزهای انقلاب هم با چند نفر از نوجوان های شهر مسئول پاسداری از خانه امام بودیم».

از حرف ها و دیدگاه هایش پیدا بود که به داشتن بنیه علمی قوی در مسائل اعتقادی توجه ویژه دارد. الان یکی از یادگاری هایی که از او نگه داشته ام فهرستی از کتاب های مفید اعتقادی است. او مثل یک معلم از من قول گرفت که آن کتاب ها را بخوانم و گفت: «آقای دانشجوی مهندسی مملکت! فردا تو اگر این ها را بدانی برای خیلی ها می توانی الگو باشی».

مسعود و علیرضا از دوران دبیرستان با هم رفیق بودند. مسعود می گفت: «تابستان ها با بچه های جهاد برای ساختن مدرسه و حمام و... به روستاهای اطراف می رفتیم. خیلی از بچه های جهادی تا حالا شهید شده اند پوست کلفت هایشان من و علیرضا بودیم».

علیرضا فوق دیپلم علوم تجربی داشت، از مسعود شنیدم که سابقه جبهه آمدنش بر می‌گردد به همان سال اول دانشجویی که در جبهه کردستان و گیلانغرب حضور داشته است. خود علیرضا این ها را تعریف نمی کرد. فروتنی عجیبی داشت گویا آن چه انجام داده در نظرش کوچک می آمد.

در همان مدت کوتاه نامه های زیادی از شاگردانش دریافت می کرد. روی پاکت ها با دست خط بچه گانه ای نوشته شده بود: «خمین– فرنق- مدرسه راهنمایی میرداماد» یا روی نامه دیگر «خمین– قورچی باشی– دانش آموزان کلاس اول راهنمایی مدرسه میرزا کوچک خان».

برایم جالب بود، احساس می کردم جاذبه شخصیت معلمی همچون علیرضا است که این دست خط های پاک کودکانه را تا جبهه آورده است.

عملیات 18 بهمن همان سال(1361) شروع شد، وقتی حدود 14 کیلومتر راه را در میان دریایی از رمل های فکه طی کردیم تازه با موانعی به عمق 4 کیلومتر روبه رو شدیم که از سوی دشمن کار گذاشته شده بودند. میدان های مین، سیم های خاردار، کانال های عریض، کمین های متعدد، راهپیمایی نیروی زیادی از ما گرفته بود و درگیری های سنگینی در لابه لای این موانع رخ داد. در همین گیر و دار متوجه شدم مسعود و علیرضا را ساعت هاست ندیده ام.

درگیری یگان های مختلف با نیروهای بعثی خیلی بالا بود، به بعضی از یگان ها دستور عقب نشینی رسید. ما هم طبق دستور عقب کشیدیم. فکر می کردم اگر به پشت خط برسم بچه‌ها را می بینم ولی از آن ها خبری نبود. بعد از عملیات مسعود را با سر روی پر از خاک و خون در بیمارستان صحرایی پیدا کردم. آن قدر خاک روی صورتش بود که کمی طول کشید تا مطمئن شوم خودش است. از ناحیه فک مجروح شده بود. با دیدن من اشک روی گونه های پرخاکش جوی آبی ایجاد کرد. گفتم شاید از شدت درد گریه می کند اما در یک لحظه چهره علیرضا از ذهنم گذشت و قلبم لرزید. مسعود با حزن عمیقی که هیچ وقت در صدای شادش ندیده بودم گفت: «علیرضا همان جا ماند».

مسعود می گفت که علیرضا در محاصره دشمن طاقت نیاورد و به طرف یکی از نیروهای بعثی که رگبار به روی بچه ها می گرفت هجوم برد. تیر به سینه اش خورد و شهید شد.

مسعود غصه می خورد که نتوانسته پیکرش را برگرداند. می گفت نمی دانم با چه رویی با مادرش مواجه شوم. این حکایت رفاقت کوتاه ولی عمیق من و علیرضا رضایی بود. رفاقتی به عمر یک عملیات. بعدها شنیدم که پیکر علیرضا پس از سال ها به شهر خمین برگشته است. وصیت نامه اش هم از طریق مسعود به دستم رسید. در جایی نوشته بود: «به شاگردان عزیزم سلام برسانید و بگویید آن ها امیدها و سرمایه‌های این انقلاب هستند.

چندباری هم با مسعود قرار گذاشتیم و به دیدار خانواده اش در خمین رفتیم. حالا با مرور این خاطرات آرزو می کنم بتوانم امروز طوری زندگی کنم که علیرضای عزیز هنوز هم مرا از بهترین دوستان خود بداند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها