نوجوانانی که پیمان شفاعت بستند/ می‌ترسم آیندۀ این حکومت در دست افرادی بیفتد که خون شهیدان را پایمال کنند

شهیدان سراج، سعیدی و مختاری با هم پیمان بستند که هر کدام شهید شدند در روز قیامت شفاعت 2 نفر دیگر را بکند.
کد خبر: ۲۳۹۱۰۶
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۴ - 11May 2017
نوجوانانی که پیمان شفاعت بستند/ می‌ترسم آیندۀ این حکومت در دست افرادی بیفتد که خون شهیدان را پایمال کنندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، این‌جانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می‌بندیم به این که هرکدام از ما سه تن به درجه رفیع شهادت نایل آمد، در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خدا از دو تن دیگر شفاعت نماید.

خدایا! چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

نهم شهریور سال 1364

علی سراج، مجتبی سعیدی، احمد مختاری

رهبر معظم انقلاب اسلامی درباره ماجرای شورانگیز این سه شهید فرموده‌اند:

آن سه نوجوانى که از مهدى‏شهر با هم پیمان می‌بندند که هرکدام شهید شدند آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه‌تا نوجوان [بودند] و هر سه شهید می‌شوند... این‌ها جزو ماجراهاى فراموش نشدنىِ تاریخ است. این‌ها چیزهایى نیست که از خاطر یک ملت برود.
 
 شهید احمد مختاری

کلامی با خدا...

خدایا! آفریدگارا! ای معبود عاشقان! ای خدای آدم و اسماعیل! خودت مرا آفریدی و به دنیا آوردی. پس ای خدا! هم‌اکنون پرورشم ده و خودت مرا برای خودت بگیر و مرا شهید در راه خودت بمیران!

آمین یا رب‌العالمین

خدایا! می‌خواهم بمانم تا برای آینده این مملکت اسلامی که مال امام زمان(عج) است خدمت کنم. اکنون می‌ترسم که عصر شهادت به پایان برسد و من، شهید در راه خدا از دنیا نروم. از طرفی می‌خواهم شهید شوم تا مرگم مانند مرگ امامان و اولیا باشد، اما می‌ترسم که آیندۀ این حکومت در دست افرادی بیفتد که خون شهیدان را پایمال کنند. نمی‌دانم کدام را انتخاب کنم. خدایا! خودت مرا به راهی بدار که رضایت تو در آن است و سعادت من.

آمین یا رب‌العالمین

بخش‌هایی از یک نامه

سلام به سرور و سالار شهیدان

پدر و مادرم! من همواره خدا را شکر می‌کنم که در دامان پاک شما پدر و مادر گرامی تربیت یافته‌ام. [خداوند] توفیق حضور در چنین مکان‌های پاک را به لطف صداقت و ایمان شما به من عنایت فرموده است.

خدا را شکر کنید که فرزند شما بی‌بندو‌بار و بی‌سر‌وپا از آب درنیامده و در راهی قدم نهاده که حسین(ع) او را به این راه دعوت کرده است. شما هرگز خود را با بی‌تفاوت‌ها نسنجید و نگویید که چرا فلانی به جبهه نمی‌رود، بلکه خود را با افرادی مقایسه کنید که همزمان، چهار فرزند خود را به جبهه می‌فرستند.

امروز ملاک به فرموده امام، تقوا و جهاد است. هر یک بدون دیگری نمیتواند ملاک باشد. ان‌شاءالله روزی نیاید که خدا ما را به‌خاطر عدم اطاعت از ولی‌امر، همانند قوم موسی و امت علی(ع) مجازات کند که 40 سال در بیابان سرگردان باشیم و یا کسی مانند حجاج‌بن‌یوسف ثقفی بر ما حاکم شود.

از دفتر خاطرات شهید

روز سه‌شنبه سی‌‌ام دی  65، روز تشییع جنازه شهیدان ذوالفقارخانی و محبوبی بود. بعد از تشییع جنازه به فکر نامه‌ای بودم که شهید حسین ذوالفقار‌خانی برایم جواب داده بود. شب شد. آخرهای شب در اتاقم تنها نشسته بودم و می‌خواستم بخوابم که تصمیم گرفتم برای آقا امام زمان(عج) نامه‌ای بنویسم. خیلی دلم شکسته بود. اشک از چشمانم جاری شد. در نامه، درددل‌هایم را برای آقا نوشتم. نامه را لای یک دفتر بزرگ گذاشتم و خوابیدم. نزدیکی‌های اذان صبح بود که در عالم خواب گفتم: یعنی آقا به نامه‌ام جواب داده یا نه؟ در همان حال دست بردم لای دفتر که نامه را بردارم. دیدم نامهبزرگی قرار دارد که با پلاستیک جلد شده است. نامه را برداشتم و باز کردم. دیدم عرضِ نامه خیلی زیاد است و مطالب زیادی در آن نوشته شده. در بالای نامه، عکس دریا بود و یک ماهی بزرگ مانند نهنگ مشاهده میشد. در بالای نامه آیه‌ای از قرآن نوشته بود. من می‌خواستم نامه را شروع کنم بخوانم که ندای الله‌‌اکبر اذان صبح از پشت‌بام همسایه بلند شد و من از خواب بیدار شدم.

خوابم در چهارشنبه، بیستم جمادی‌الاولی سال 1407 هجری قمری اتفاق افتاد.

 زندگی‌نامه شهید

احمد اولین فرزند حسن و مریم در نوزدهم تیر 1345 با تولدش در مهدیشهر، محفل خانواده‌اش را گرما و روشنی بخشید. دوران ابتدایی را در مدرسه هفتم تیر، راهنمایی را در مدرسه آیت‌‌الله کاشانی و متوسطه را در هنرستان شهید بهشتی مهد‌ی‌شهر به پایان برد. امتحان کنکور داد و در رشته مهندسی برق دانشگاه خواجه‌‌نصیر تهران قبول شد.

احمد در یک خانواده متدین و مذهبی رشد کرد. همیشه در مراسم مذهبی حضور داشت. در زمان اوج‌گیری انقلاب در تظاهرات شرکت می‌کرد. بعد از انقلاب که فرقه‌های زیادی برای سرکوبی انقلاب بلند شدند، احمد از دانشجویان باهوش و پیرو خط امام بود که به روشنگری جوانان می‌پرداخت و با گروهک‌ها مبارزه می‌‌کرد. او مطیع فرمان امام بود و سخنرانی‌هایش را گوش می‌کرد و خط به خط می‌نوشت. اطاعت از فرمان امام را مانند نماز و روزه واجب می‌دانست.

او قاری قرآن و مداح بود و صدای دل‌نشینی داشت. غیر از کتاب‌های درسی دانشگاه به مطالعه کتا‌ب‌های شهید مطهری، شهید دستغیب و امام خمینی می‌پرداخت. احمد دانشجوی ترم یک فنی مهندسی بود که مصلحت را در آن دید که سلاح قلم را زمین بگذارد و تفنگ به دوش بگیرد.

او به عضویت سپاه درآمد. به گفتهپدرش اولین‌باری که به جبهه رفت، منطقه کردستان بود ولی خاک تفتیدهجنوب هم هنوز گام‌های استوار مهندس شهیدش را به یاد دارد. مسئولیت‌های او غیر از فرماندهی دسته که بر عهده داشت، پیک گردان، آرپی‌جی‌زن، تیربارچی و معاون گروهان بود. احمد 30 ماه در جبهه حضور داشت. در عملیات‌های بدر، کربلای1 و 5، والفجر8، والفجر4 و بیت‌المقدس دو و سه شرکت کرد.

دست، سینه، صورت و پشتش در عملیات بدر به‌شدت مجروح شد. در عملیات کربلای5 هم بازویش زخمی شد. وقتی پیام امام به مناسبت پذیرش قطع‌نامه را شنید برای امام ناراحت بود و برای خودش که جنگ تمام شد و او لیاقت شهادت پیدا نکرده، اما... شهید احمد مختاری در پنجم مرداد 67 در عملیات مرصاد در اسلام‌آباد غرب با اصابت گلوله منافقین به فک و دندان و سایر اعضای بدن به شهادت رسید.

پیکر مطهرش اکنون در گلزار شهدای مهدیشهر آرمیده است.

همرا با مادر شهید

بعضی وقت‌ها خیلی دلم برای احمد تنگ می‌شود و زیاد برایش گریه می‌کنم. یکی، وقتی که شب‌ها دیگر صدای تلاوت قرآنش به گوشم نمی‌رسد. دیگر وقتی که یادم می‌آید ناراحت از بیرون می‌آمد و شام هم نمی‌خورد. می‌گفتم: احمدجان! چته؟ می‌گفت: مامان، خیلی خسته‌ام. از بس با منافقین و گروه حجتیه سروکله زدم حال شام خوردن ندارم.

***

تیر 67، تازه از جبهه برگشته بود. چند روز بعد، حضرت امام قطع‌نامه 598 را پذیرفتند. وقتی که پیام امام قرائت شد احمد با گریه، شب را به صبح رساند. فردا هر کس احمد را می‌دید می‌پرسید: اتفاقی افتاده؟ چرا احمد این‌طوریه؟ رفت پیش یکی از دوستانش و گفت: جنگ، دوستانم رو گلچین کرد. من چه گناهی کردم که خدا منو لایق شهادت ندونست؟

در عملیات مرصاد جواب سوالش را گرفت که هر چیزی زمانی دارد. شهادت او باید در مبارزه با منافقین اتفاق میافتاد.

***

برای خودش کفن خریده بود. گفت: اگه لیاقت داشتم و شهید شدم خودتون کفنم کنین. در تشییع جناره‌ام صداتون درنیاد.

رفتم وادی‌السلام سمنان. با دست خودم کفنش کردم. همان کاری را کردم که می‌خواست.

علی‌اکبر عاطفیان، معلم و همرزم شهید

دشمن آن‌قدر آتش ریخت که بچه‌های زیادی شهید شدند. به‌خاطر از دست رفتن دوستانم حال روحیام اصلا خوب نبود. احمد مختاری که قبلا دانش‌آموزم بود هم کنارم بود. وقتی تشویش و اضطرابم را دید گفت: آقا معلم! خیلی ناراحت به نظر می‌رسین؟ گفتم: بچه‌هامون دارن از دست می‌رن.

او رفت گوش‌ای از سنگر نشست و دعای مجیر و توسل خواند. من و بقیه هم رفتیم کنارش و با او هم‌نوا شدیم. دعا که تمام شد آرامش خاصی همه وجودم را فراگرفته بود.

اکبر نجاتی، همرزم شهید

عملیات والفجر8 در سال 64 بود. پس از حرکت از مهدیشهر، به سوی حمیدیه اهواز راهی شدیم. دسته‌ای که من و احمد مختاری در آن حضور داشتیم متشکل از 33 نفر بود. احمد آرپی‌جی‌زن دسته بود. شب عملیات در کانالی نزدیکی اروند قرار گرفتیم. بعد سوار قایق شدیم و آماده برای عملیات.

ساعت ده شب، عملیات شروع شد. پس از عبور از اروند در جزیره ام‌الرصاص پیشروی می‌کردیم. به این صورت که عراقی‌ها را در کانال عقب می‌راندیم. کسی که سر ستون را در داخل کانال به پیش برد و حدود یک تا دو کیلومتر عراقی‌ها را دنبال کرد احمد مختاری بود.

احمد در این عملیات آن‌قدر آرپیجی شلیک کرد و نارنجک انداخت که از گوشش خون می‌آمد و صورتش کاملا سیاه شده بود.

ناصر بینش، همرزم شهید

در پاتک مهران، احمد مختاری معاون دسته بود. او با تلاش و ابتکار عمل، زخمی‌ها و شهدا را به عقب منتقل می‌کرد. احمد کسی بود که با وجود موانع و دید داشتن عراقی‌ها، جنازه چند نفر از شهدایی را که در منطقه عملیاتی مانده بودند برگرداند.

شهید علی سراج

فرازهایی از وصیت‌نامه شهید

امروز زمانی است که توطئه‌های شرق و غرب علیه انقلاب اسلامی ما برخاسته است. وظیفهمن و تو ای خواهر و برادر این است که به یاری اسلام و انقلاب بشتابیم و خون ناقابل خود را برای بارور نمودن درخت نونهال انقلاب اسلامی بدهیم.

امت عزیز! فراموش نکنید که همیشه گریه می‌کردید که چرا نبودیم روز عاشورا امام حسین(ع) را یاری کنیم. امروز ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمان بلند است. بکوشید تا ندای رهبر را لبیک بگویید. اسلام و امام را یاری کنید. مبادا امام را تنها بگذاریم و در خط امام و اسلام گام برنداریم که در روز قیامت نزد امامان، اولیا و پیامبران خدا شرمنده و مسئول خواهیم بود.

جوانان عزیز! مبادا در غفلت و ذلت بمیرید که حسین(ع)، علی‌اکبر(ع) و ابوالفضل‌العباس(ع) مرگ سرخ و خونین را انتخاب کردند. بدانید که روز مرگ شما فراخواهد رسید، پس چه بهتر که مرگ سرخ و خونین در راه خدا باشد. وحدت کلمه و اتحاد خود را حفظ کنید. در صحنهانقلاب حضور داشته باشید. در پشت جبه‌ه‌ها جنگ را فراموش نکنید.

اگر این انقلاب اسلامی جز با کشته شدن و ریختن خون جوانان امت عزیز پایدار نمیماند، پس ای گلوله‌ها، مین‌ها و نیز‌ه‌ها! مرا در برگیرید و قطعه‌قطعه کنید تا اسلام عزیز و امام پایدار بمانند.

زندگی‌نامه شهید

علی سراج در اردیبهشت 1349 با قدومش خانهجعفرقلی و فرخ را گرما و طراوت بخشید. او در محل تولدش یعنی مهدی‌شهر سمنان نشو و نمو یافت و به مدرسه رفت. تا اول راهنمایی درس خواند. بعد ترک تحصیل کرد و در کارخانهریسندگی و بافندگی پاکریس در طالب‌آباد مهدی‌شهر مشغول به کار شد. دو سال و چند ماه در آن‌جا بود. عضو بسیج پایگاه شهر و محلهاش شد. فعالیت زیادی در بسیج داشت. اولین‌بار در بیست و پنجم دی سال 62 به عنوان امدادگر به جبهه رفت. 13 ماه در جاهای مختلف از جمله بهداری، اطلاعات عملیات و... به عنوان امدادگر، غواص و آرپی‌جی‌زن خدمت کرد تا با موج انفجار مجروح شد.

علی سراج، سرانجام در بیست و ششم دی 1365 در منطقه شلمچه در عملیات کربلای5 با برخورد ترکش به سینه‌اش به شهادت رسید.

گلزار شهدای مهدی‌شهر، آرامگاه اوست.

همراه با مادر شهید

من و علی رفته بودیم پیش مادر شهید جبرئیل بیدقی. قرار بود علی برود جبهه. اولین‌بار، علی همراه جبرئیل رفته بود جبهه. رابطه دوستی‌شان با هم خیلی عمیق بود. جبهه با هم میرفتند، مرخصی هم که بودند با هم می‌گشتند.

مادر جبرئیل به علی گفت: علی‌جان! کاش این‌بار نمی‌رفتی و کنار ما می‌موندی. تو خاطرات جبرئیل رو برای من زنده می‌کنی.

***

پسرم محمد داشت برای علی نامه می‌نوشت. گفتم: این رو هم بنویس که ما این‌جا نون می‌پزیم و برای رزمنده‌ها می‌فرستیم. بچه‌ام خوشحال می‌شه.

نامه رسیده بود دست علی. جواب نوشته بود: مادرم! من دستِ کار کرده و پینه‌بستهشما رو می‌بوسم. به خدا قسم، ثواب کار شما کم‌تر از رزم ما توی جبهه نیست. وقتی نون‌های شما به دست ما می‌رسه، با همهرزمنده‌ها برای شما دعا می‌کنیم.

خواهر شهید

روزی که می‌خواست برود، انگشتر عقیقش را از دستش درآورد و گفت: بیا، این مال تو. گفتم: به دستت خیلی قشنگه، چرا می‌دیش به من؟! گفت: دیگه به کارم نمیاد. یادگاری برای تو! رفت و یادگاری‌اش برایم ماند.

ناصرعلی پارسا، هم‌رزم شهید

قبل از عملیات والفجر8 بود که فرمانده گردان اعلام کرد پنج شش نیرو برای عملیات لازم است. بعد هم گفت: این تعدادی که می‌خوان بیان، ممکنه حتی جنازه‌شون هم برنگرده.

از بین آن جمع سی نفره، علی سراج با جثه لاغر و کوچکش اولین نفری بود که داوطلب شد. پشت سرش، بقیه هم بلند شدند.

شهید مجتبی سعیدی

از دفتر خاطرات شهید

تابستان سال 62 وقتی در منطقه بودم یک شب خواب دیدم. داشتم فکر می‌کردم چطور از خون جوانان وطن لاله می‌دمد! همه بچه‌ها لباس خاکی به تن داشتند و چفیه به گردن. خودم را از بقیه متفاوت دیدم. کت و شلوار مرتب و تمیز تنم بود. قطره‌ای خون از روی لباسم افتاد پایین و همان‌جا یک گل رویید. صدایی ناآشنا به گوشم رسید که گفت: اگه خون پاک بریزه زمین، لاله روییده می‌شه. مثل این.

وقتی بیدار شدم، عرق سر و رویم را شسته بود. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم.

فرازهایی از وصیت‌نامه شهید

امت حزب‌الله! ما در زمانی واقع ‌شدیم که خداوند مسئولیتی عظیم بر دوش ما نهاده است. این‌ بارِ گران را اولیاءالله از صدر اسلام و از بدو آفرینش، پیامبران الهی به دوش کشیده‌اند. بر ماست که در پیِ فراهم کردن رضایت خداوند باشیم که راهی جز انجام وظیفه شرعی جهت کسب رضوان خداوند نیست. باید اسلام را با جان و مال تا آن‌جا که در توان ماست یاری کنیم تا وعده خداوند، «ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم» در مورد ما محقق شود.

امت حزب‌الله! با شناخت و معرفت کامل اسلام عزیز و اصالت اسلامی بودن، انقلاب خود را حفظ کنید. سعی کنید خدای ناکرده انحرافی در اسلامی بودن شما به وجود نیاید. در صحنه‌های سیاسی از جمله نماز جمعه، دعاهای کمیل و دیگر مجالس اسلامی شرکت کنید. وحدت اسلامی خود را حفظ کنید زیرا دشمنان اسلام از وحدت کلمه شما می‌ترسند.

امام امت را تنها نگذارید و پیرو ولایت فقیه و روحانیت اصیل در حفظ اسلام و امام باشید.

تو ای مادر عزیزم! امیدوارم در شهادتم ناراحتی نکنید. اگرچه داغ فرزند برای شما سخت است، اما حضرت زینب سلام‌الله داغ 72 شهید را تحمل کرد. با صبر و تحمل خود، دشمن را به گریه وادارید. اگر می‌خواهید برایم اشک بریزید در خفا باشد و گریه‌تان به یاد مظلومیت امام حسین علیه‌السلام باشد.

می‌دانم فرزند خوبی برای‌تان نبوده‌ام و حقی را که از شما بر گردنم بود نتوانستم ادا کنم. امیدوارم مرا ببخشید و حلالم کنید.

پدر عزیزم! در مدت زندگی کوتاهم نتوانستم به شما خدمت کنم. با لبخند بر چهره، دشمنان اسلام را به تعجب وادارید و به شهادتم افتخار کنید زیرا شهادت، کمال انسانیت می‌باشد. من امانت خدا در نزدتان بودم. امروز خدا صلاح دانسته، امانتش را پس بگیرد.

در پایان از همه حلالیت می‌طلبم و می‌خواهم نزد خدا برایم مغفرت و آمرزش بخواهید.

زندگی‌نامه شهید

مجتبی سعیدی فرزند حسین در بیست و پنجم خرداد 1346 در مهدی‌شهر استان سمنان دیده به جهان گشود. ابتدایی را در دبستان رازی، راهنمایی را در مدرسه کاشانی و دبیرستان را در هنرستان شهید بهشتی مهدی‌شهر خواند.

در زمان انقلاب با یازده سال سن در تظاهرات و اعتراض‌های مردم به رژیم شرکت می‌کرد. در زمان تحصیل، هم درس می‌‌خواند و هم کمک‌کار پدر و مادرش بود، به‌خصوص که پدرش دامدار بود و همیشه توی صحرا و بیابان، همراه گوسفند. مجتبی وقت تعطیلی و اوقات فراغت تابستان در کنار پدر بود.

اسمش را از آقاسی به مجتبی تغییر داد. عضو بسیج شد. سوم دبیرستان تصمیم گرفت برود جبهه تا دِینش را ادا کند. با این که علاقه و وابستگی زیادی به مادرش داشت، اما هیچ چیز مانع رفتنش به جبهه نشد.

اولین‌بار در تیر 64 از تیپ 21 امام‌رضا(ع) به عنوان آرپی‌جی‌زن به جبهه رفت. حدود 22 ماه در جبهه بود و در عملیات‌های مختلف شرکت کرد و چندبار مجروح شد. یک‌بار در عملیات والفجر8 از ناحیه گوش راست ترکش خورد و بار بعد هم موج انفجار او را گرفت. سرانجام در بیست و چهارم فروردین 65 به همراه شهید ذاکریان و چند نفر دیگر درجبهه جنوب و در منطقه عملیاتی فاو با برخورد ترکش به شهادت رسید.

پیکرش را در گلزار شهدای مهدی‌شهر به خاک سپردند.

همراه با پدر شهید

گفتند مجتبی زخمی شده. تنهایی بدون مادرش، از ییلاق رفتم مهدی‌شهر. دیدم با پای خودش آمده. گفتم: بابا! نصفه عمر شدم تا بیام این‌جا. زخمی شدی؟ گفت: آره ولی چیز مهمی نیست. گوشم یه ترکش ریزی خورده. می‌دانست مادرش چقدر دلواپس و نگرانش است. گفت: بابا، سه روز دیگه از مرخصیم مونده. باهات میام مامان رو ببینم.

با هم رفتیم ییلاق. روز دوم دل‌دردی گرفت که به خودش می‌پیچید. توی کوه و بیابان، نه ماشینی بود، نه وسیله‌ای. مجتبی هرچند دردش را ظاهر نمی‌کرد، اما رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرِّ درون. رنگش از شدت درد، سیاه شده بود. گفتم: خدایا! زیر آتش توپ و خمپاره اتفاقی براش نیفتاد، حالا این‌جا داره از دست می‌ره! خودت کمک کن!

داروی گیاهی خوراندیم، حوله گرم کردیم و گذاشتیم، هر کاری به فکرمان رسید انجام دادیم، اما افاقه نکرد. یک‌دفعه صدایی از دور به گوش رسید. خانمم گفت: تو صدایی نمی‌‌شنوی؟ گفتم: چرا ولی فکر کردم خیالاتی شده‌ام. صدای ماشین بود که از دور می‌آمد. دویدم طرف جاده. ماشین هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. یک وانت بود. وقتی رسید، راننده مضطرب و نگران پرسید: این‌جا کجاست؟! من راه رو اشتباه اومدم! دست به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا! شکرت. راننده هاج‌‌وواج نگاهم می‌کرد. انگار ترسیده بود. گفتم: آقا! من این‌جا دامدارم. پسرم مریض شده و داره از درد داغون می‌شه. خدا تو رو رسونده. کرایه‌ات هرچی بشه می‌دم، بچه‌ام رو ببر شهر. راننده باور نمی‌کرد. گفتم: وایستا برم بیارمش. وقتی مجتبی را دید، باور کرد. کمک کرد تا سوار ماشینش کردیم. بدون این که کرایه بگیرد بردمان بیمارستان مهدی‌شهر. انگار او هم فهمید که خدا این بنده‌اش را خیلی دوست دارد.

علی، برادر شهید

رادیوی کوچکش همه‌جا با او بود. شب‌ها که می‌خواست بخوابد رادیو کنار گوشش بود. بعضی وقت‌ها خوابش می‌برد و مادر رادیو را خاموش می‌کرد.

با هم داشتیم می‌رفتیم ییلاق. اول رفت رادیو را برداشت. گفتم: داداش! رادیو می‌خوای چی‌کار؟ گفت: اتفاقا اون‌جا بیش‌تر لازم می‌شه. با شنیدن اذان، نمازمون رو اول وقت می‌خونیم.

***

احمد نورانی که او هم شهید شد، با لبخند می‌گفت: مجتبی رو دیدم. بعضی سفار‌ش‌ها رو کرد و گفت: این‌بار برم جبهه، مطمئنم دیگه برنمی‌گردم. احمد! اگه شهید شدم توی مراسمم کاری کنین که آبروم حفظ بشه. خندیدم و گفتم: یادت نره شهید سعیدی، دست ما رو هم بگیری. گفت: باور نمی‌کنی؟! خوابشو دیدم! گفتم: خب، شهید سعیدی! اون چیه دستته؟ به کتاب توی دستش نگاه کرد و گفت: امتحان دارم. گفتم: مگه نمی‌خوای شهید بشی، امتحان رو می‌خوای چی‌کار؟! گفت: واسه این که آیندگان بدونن در هر شرایطی، درس و تعلیم و تربیت برای ما مهم بود. فکر نکنن آدم‌های تنبل و بی‌سوادی بودیم و برای فرار از مشکلات رفتیم جبهه.

علی‌اکبر عاطفیان، معلم و همرزم شهید

منطقه که بودیم با یک تانکر، آب خوردن می‌آوردند. پیراهنم کثیف و گلی شده بود. رفتم طرف تانکر. هنوز شیر آب را باز نکرده بودم که مجتبی آمد و گفت: پیراهن رو بدید من، ببرم تو رودخونه بشورم. اون‌جا آب زیاده و راحت تمیز می‌شه.

از کارم شرمنده شدم. پیش خودم گفتم: یه روز من معلمش بودم، حالا اون معلم من شده!
 
منبع: جنات فکه
نظر شما
پربیننده ها