دل نوشته خرمشهر (سال 66)؛

سفر به خرمشهر با چشم دل

خرمشهر، شهر نام‌ها و یادها و فریادهاست، خرمشهر سمبل ایثار و مقاومت مردمی است که با خون فرزندان‌شان و غیرت انقلابی خود در برابر جهان استکبار ایستادند.
کد خبر: ۲۳۹۶۶۱
تاریخ انتشار: ۰۲ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۹ - 23May 2017

سفر به خرمشهر با چشم دلگروه استان‌های دفاع پرس: هنوز به خرمشهر نرسیده بودم که خاطراتی در ذهنم تداعی می‌شد و افکار مختلفی به ذهنم می‌رسید. خرمشهر را با نخلهایش، خرمشهر را با آبچه‌هایش، خرمشهر را با کمرگ بزرگ و وسیعش، خرمشهر را با خانه‌های بزرگ و زیبایش، خرمشهر را با خرمی و سرسبزیش به خاطر می‌آوردم؛ اما یک لحظه تابلویی نظرم را جلب کرد، تابلویی که بر روی آن نوشته شده بود با «وضو وارد خرمشهر شوید» و یک لحظه تمام آنچه را که از قبل در خاطرم آمده بود و هر آنچه که از سرسبزی و خرمی گفتم خاطرم را برآشفت و گویی که این تابلو، افکار و اندیشه مرا رویایی تصور می‌کرد و این نوشته کوتاه مرا منتظر شهر دیگری می‌کرد. نخل‌های خرمشهر را سربریده یافتم، بچه‌های شاد و پرتحرک خرمشهر را آواره دیدم.

خرمی و زیبایی را ندیدم و به جای دشت‌های سر سبز و خرم، هر چه نظاره کردم ویرانی دیدم، امکانات مسکونی خراب، فروشگاه‌های ویران و غارت شده و بیمارستان‌هایی که به تلی از خاک تبدیل شده بودند، مدرسه‌هایی ویران که خاموش و ساکت بودند و حکایت از اسرار وحشتناکی می‌کردند و کوچه‌هایی که بوی خون می‌دادند و جای جای هر کوه و برزن، هر خیابان، هر چهارراه و در یک کلمه تمام خرمشهر به خونین شهری عظیم و گسترده در تمامی ابعاد به ویرانه‌ای هولناک بدل شده بود.

فقط مسجد جامع خرمشهر مانده بود و شاید چند خانه که آن‌ها هم سالم نبودند، به خاطر آوردم که آوارگان و مجروحان خرمشهر را حتی در زادگاه خودم هم دیده بودم.

دیدن این مناظر، مرا به خود آورد که تو به شهری با زیبایی‌هایی که ملموس باشد، نیامده‌ای. تو از زیبایی ظاهری چیزی نمی‌توانی بینی به دنبال چیز دیگری باش. تا با ره توشه‌ای کامل از این‌جا برگردی. تو به شهری وارد نشده‌ای، تو به ویرانه‌ای آمده‌ای و دیدن ویرانه‌ها، افکار و صحنه‌های بسیار دلخراشی را در ذهنم تداعی می‌کرد.

گویی فریاد زنان و کودکان بی‌پناه را می‌شنیدم، گویی من شاهد جدایی فرزندان از مادران‌شان بودم، عروسکی را در زیر خاک دیدم، مگر کودکی و دختری نباشد که عروسکش را رها کرده باشد. شاید این کودک کمی پایین‌تر به خواب عمیق فرورفته، خوابی ابدی. و او نیز مانند هزاران شاهد کوچک دیگر، در روزی بزرگ می‌خواهد شهادت بدهد. صدای کودکان را می‌شنیدم، صدای جوانان کم سن و سالی به گوش می‌رسید.

صدای پای «بهنام محمدی» به گوشم می‌رسید. او که دیده‌بان رزمندگان است. پشت‌بام به پشت‌بام می‌رود تا از تعداد دشمنان و پایگاه‌شان برای رزمنده‌ها خبری بیاورد. دیگر من چه بگویم که گفتی بسیار و چه کسی می تواند ادعا کند که حماسه کودکان و نوجوانان را دیده است، چه تاریخی و چه چشمی و چه دوربینی و چه نویسنده‌ای توانسته است که  همه این لحظه‌ها، حماسه‌ها  و همه این عجایب تاریخ را ضبط کند، چه کسی حماسه بانوان خرمشهری را می‌داند؟ چه کسی می‌تواند عظمت کار پیرزنی را به تصویر بکشد که نان می‌پخت و در شهر مانده بود تا رزمندگان نان تازه و داغ مصرف کنند.

من روز دیگری را نیز به یاد دارم، روزی که همه ایرانیان از هر گوشه‌ای و مکانی که بودند با اشک شوق، به سوی خرمشهر پرواز کردند. سوم خرداد سال 61 روز آزادی خرمشهری که با آزاد شدن از دست دشمنان، نام خویش را بازیافت و حماسه آفرینانی را که هیچ تاریخی شاهد چنین حماسه‌ای نبود را به یاد دارم. ره‌توشه خویش را یافتم و همه را با خود به ارمغان آوردم. تمام آن‌چه را که به دست دشمنان ویران شده است باید به دست دوستان آباد و خرم شود.

انتهای پیام/191

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار