روزگار جوانیاش با اوجگیری انقلاب مصادف شد و شایستگیهای بسیاری در این راه از خود نشان داد. به همین منظور با مسافرت به شیراز و ارتباط مستمر با انقلابیون استان فارس، عکس و اعلامیههای امام خمینی را به «دوگنبدان» میآورد و در آگاهیبخشی همشهریان خود نقش بهسزایی داشت.
کلاس چهارم دبیرستان بود که به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد تا حمایت بیش از پیش خود را از امام و باورهای انقلابی ابراز کند.
20 بهار از زندگی سراسر افتخارش را پشت سر گذاشته بود که در حین انجام وظیفه در سال 1358 به شهادت رسید و روح عاشقش به سرای ابدی پرواز کرد.
شاکر خدا هستیم که فرزندم را تحویل اسلام دادم
«نصرت رستاخیز» مادر شهید سیادتنسب درباره آن شهید والامقام میگوید: دوران سختی را گذراندیم. امور زندگی را با كارگری سپری کردیم تا این بچه بزرگ شد. فرزند اولم بود. سه شبانهروز بیمار بودم. وقتی متولد شد، بیماری یرقان داشت. زنی را آوردیم و او را درمان كرد تا بحمدالله بزرگ شد.
وی میافزاید: من شاكر خدا هستم که فرزندم را تحویل اسلام دادم و هیچوقت ناشكر نیستم. گریه میكنم اما میگویم خدایا من برای امام حسین (ع) گریه میكنم. او به شیراز میرفت و نوار و كتابهای امامخمینی را میآورد و در روستا پخش میكرد. دور خانه را محاصره كردند و نتوانستند او را بگیرند. گفتم مادر این كارها را نكن. گفت تو خبر نداری و چیزی نمیدانی.
وی بیان میکند: شبی در عالم رؤیا دیدم که دو نفر از دور آمدند و سراغ پسرم را گرفتند. گفتم به «بهبهان» رفته بود و تازه آمده دنبال پدرش. یكی خندید و گفت عاقبت به خیری میخواهد كه انسان راه اسلام را برود. یكی از زنها به سرم زد و گفت چه نشستهای که امشب پسرت شهید میشود. بچه شیرخواره داشتم، او را پرت كردم و شروع به گریه كردم. شوهرم گفت مگر دیوانه شدهای؟ گفتم یدالله شهید شده است! او باور نكرد تا بالاخره خبر شهادتش را آوردند.
این مادر شهید میگوید: رفتارش با مردم بسیار خوب بود. اگر كسی به او اهانتی میكرد، در مقابلش میخندید. شبی او را در خواب دیدم كه با یک سیدی آمد منزل. گفت مهمان داریم و این امامخمینی است. گفت مادر هیچ ناراحت نباش، در مورد من شاكر خدا باش كه فرزندت را در راه خدا دادهای.
شبی دیگر خواب دیدم که در كنار حوضی نشسته است و كاسه زردی كه آیاتی روی آن نوشته بود در دست داشت، آورد و گفت این حوض را میبینی كه سبز است، با این به همه آب میدهم و اما به خودم میگویند از این آب داغ بخور که آن را داخل آب كردم و دیدم خون آمد به دستم، گفتم چرا خون است که گفت این اشکهای تو است كه به من میدهند تا بخورم. بعد از آن دیگر من برای او گریه نكردم.
انتهای پیام/