به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، برای ديدار با خواهر شهيد «محسن نعمتی» راهی باغستان میشوم. پيشتر طی يک تماس تلفنی با «مهری نعمتی» خواهر شهيد صحبت كرده و از ارادت و عشق ميان ايشان و برادر شهيدش مطلع بودم. عشقی كه به گفته «مهری نعمتی» بهانهای دستش داد و چادر را كه تاج بندگیاش است، از برادر به يادگار برد.
از اين رو مشتاقتر ميشوم تا از اين ارتباط و اين مسيري كه مهري نعمتي به كمك برادر در آن قدم نهاده را بيشتر بدانم. آنچه در پي ميآيد ماحصل ساعتي همراهي ما با مهري نعمتي خواهر شهيد محسن نعمتي است.
مهمترين اتفاق زندگي
محسن فرزند پنجم خانواده نعمتيها بود. متولد ۱۳۴۷ ساكن روستاي كما حومه صومعهسرا از توابع استان گيلان. 18 سال داشت كه شهيد شد. من و محسن، خواهر و برادر رضاعي بوديم. نه تنها برادر كه محسن استاد من هم بود. محسن قبل از اينكه براي تحصيل به حوزه برود چند جا مشغول كار شد؛ خياطي، نجاري و... اما هيچيك از اين كارها نتوانست نياز معنوي درونياش را ارضا كند. گويي او براي اين كارها ساخته نشده بود، تا اينكه به پيشنهاد برادرمان راهي حوزه و مشغول فراگيري علوم حوزوي شد. اين اقدام اتفاق مهم زندگي محسن بود كه در سن 16سالگي طلبه شد اما كمي بعد از آغاز جنگ همه عشق و علاقه محسن شد جهاد و شهادت.
عاشق باغيرت
محسن عاشق جبهه بود و با علاقه خاصي از جبهه برايمان حرف ميزد، انگار گمشده خودش را آنجا پيدا كرده بود. مادر به شدت مخالف رفتن محسن به جبهه بود. محسن اخلاق بهخصوصي داشت. در خانه همه كارها اعم از درست كردن غذا و جارو كشيدن و نظافت خانه را انجام ميداد؛ خياطي، بافندگي و به نوعي دست و پاي مادرش بود. هيچ وقت از مجروحيت يا اسارت حرف نميزد، هميشه ميگفت براي شهادتم دعا كنيد. به نظرم اولين بار يك سال قبل از شهادتش بود رفت جبهه، 17 سال داشت، تازه معمم شده بود. امروز كه خوب فكر ميكنم ميبينم محسن و جوانهاي امثال محسن اگر نبودند معلوم نبودند چه به سر كشورمان ميآمد. اگر غيرتشان نبود الان ايران هم مثل سوريه، عراق يا يمن بود.
الهي رضاً برضاك
هميشه ذكر لبش اين آيه بود: با ياد خدا دلها آرام ميگيرد. دعاي قنوتش رب الشرح لي صدري و... بود. هميشه در نامههايش كه از جبهه برايم ميفرستاد اينگونه مينوشت راضي باش به رضاي خدا. انگار ميدانست شهيد ميشود. ميگفت بگو الهي رضاً برضاك و تسليما بقضائك. محسن خيلي يتيمنواز بود. هميشه نمازش را به موقع ميخواند. هر فرصتي برايش پيش ميآمد نماز شب ميخواند. هر خانهاي كه ميرفت شادي با خودش ميبرد. همه همسايهها بزرگ و كوچك دوستش داشتند چون مهربان و شوخ بود. وقتي در خانه بود صداي خنده خانواده را همسايهها هم ميشنيدند، وقتي شهيد شد بچههاي همسايه همه عزادار شدند.
خوب به ياد دارم در يكي از شبهاي ماه رمضان براي سحري ابتدا من را بيدار كرد. در تاريكي شب صورتش روشن بود. به ايشان گفتم چقدر نوراني شدهاي، گفت نه بابا اشتباه ميكني. بعد پدرم را بيدار كرد. پدرم هميشه به شوخي به ايشان ميگفت شيخ. تا پدرم بيدار شد گفت شيخ چقدر نوراني شدهاي و ديگر مطمئن شدم اشتباه نميكنم. هميشه با وضو بود. چون طلبه بود كار تبليغي ميكرد.
آخرين نامه در سومين روز شهادت
برادرم وقت رفتن از من ميخواست برايش دعا كنم شهيد شود. من هم از ته دل برايش دعا ميكردم. در عمليات كربلاي ۲ حضور داشت و تركش خورد ولي هيچگاه اجازه نداد جاي تركشهاي مجروحيتش را ببينيم. هميشه ميگفت دوست دارم بيسيمچي باشم. هر 40 روز يك بار مرخصي ميآمد. آخرين باري كه ميخواست برود يك هفته پيش ما ماند. سه شب مانده بود به رفتنش، شب اول خواب ديدم با هم رفتيم زيارت امام رضا (ع). صبح برايش تعريف كردم چيزي نگفت، شب دوم خواب ديدم رفتيم قبرستان بقيع زيارت مزار امام صادق(ع). صبح برايش گفتم بازهم چيزي نگفت، شب آخر خواب ديدم رفتيم كربلا. جلوي حرم گمش كردم، رفتم زيارت كردم و برگشتم جلوي حرم ديدمش، صبح برايش از خوابم گفتم. بدون مكث گفت اين يعني اينكه زيارت امام حسين (ع) نصيب من ميشود و شهيد ميشوم. موقع رفتن لباس پوشيد و آماده رفتن شد، براي اينكه اشكم را نبيند، پشتش ايستادم همينطور كه پشتش به من بود و داشت بندهاي كتانياش را ميبست به من گفت: يادت هست بچه كه بوديم يك بار از هم جدا شديم (بچه كه بوديم بيشتر تابستانها با هم بوديم. پدر و عمويم با هم اختلاف پيدا كردند، من و محسن ميرفتيم مغازه خريد كه پدرم ما را از هم جدا كرد و به زور برد) به من گفت آن روز پشت سرت خيلي گريه كردم، بعد رفتنم از الان تا آخر عمرت وقت داري گريه كني. رفت ولي تا سر كوچه دائم برميگشت نگاه ميكرد و دست تكان ميداد. در نامههايي كه برايم ميفرستاد ميگفت عمليات بزرگي در پيش داريم. آخرين نامهاش سومين روز شهادتش رسيد. نوشته بود: ديشب خواب ديدم من را غرق بوسه كردي، فكر كنم جدايي نزديك است. همراهش هم يك عكس بود كه براي چاپ در روزنامهتان ارسال ميكنم.
استاد اخلاق
هفته آخري كه پيشم بود يك روز سرش را روي پايم گذاشت، با دستم موهايش را نوازش ميكردم به يكباره بلند شد گفت اين صحنه من را ياد روز عاشورا انداخت. تا مدتها بعد از شهادتش دچار افسردگي شدم، با خيالش زندگي ميكردم. وقتي كسي در ميزد سراسيمه ميرفتم در را باز ميكردم. فكر ميكردم محسن آمده است. وقتي خودش استادم شد به من آموخت صبر زينبي داشته باشم. با رفتنش آتشم زد. با اينكه از من ميخواست برايش دعا كنم شهيد شود، دعا ميكردم ولي فكر اينكه از دستش بدهم بيتابم ميكرد. اين سفارش محسن آويزه گوشم است. الهي رضاً برضاك و تسليما بقضائك.
رشتهاي بر گردنم افكنده دوست / ميكشد هر جا كه خاطرخواه اوست
اينقدر به محسن و هدفش ايمان دارم كه مطمئنم الان اگر بود جزو اولين كساني بود كه داوطلبانه براي دفاع از حرم ميرفت.
پيكرش زائر شد
دي ماه سال ۶۵ بود، ايام شهادت محسن، شوهر خواهرم در يكي از روستاهاي همدان معلم حقالتدريسي بود. خواهرزادهام تازه به دنيا آمده بود، من هم آنجا بودم. غروب، آفتاب به رنگ قرمز درآمده بود، راديو مارش حمله را پخش ميكرد. قلبم گرفت، به دلم افتاد براي محسن اتفاقي افتاده است. بيخبر بودم تا ۹ بهمن ماه سال 1365 اما بعد از شنيدن خبر شهادتش در سومين روز شهادتش رسيدم. در روستا بوديم، تا رسيدم به خاكش سپرده بودند آن زمان تلفن در دسترس نبود. عادت داشت هر سال مشهد ميرفت. آن سال نشد كه برود. بعد از شهادت، پيكرش را اشتباهي به مشهد بردند. هميشه به من ميگفت اگر سومم آمدي زينبگونه رفتار كن. ميدانست چه خواهد شد. در حومه صومعهسرا در محله نفوت بقعه دو تا امامزاده است. محسن اولين شهيد روستايشان بود و مزارش در جوار اين دو امامزاده است.
خاكهاي درخشان
كربلاي 5 در شلمچه و با رمز عمليات يا زهرا (س) انجام شد. همه كساني كه به نوعي از سادات بودند از پهلوي راست تير خوردند. محسن هم مادرش سيده بود و از پهلو تير خورد و شيميايي هم شده بود، چون نديده بودمش باورم نميشد. بدون اينكه نحوه شهادتش را بدانم يك شب خوابش را ديدم. خواب ديدم تو قبر بود. همه خاكهاي اطراف ميدرخشيد مثل مهتاب. رفتم در قبر صورتش را نوازش كردم. در خواب از برادرش سؤال كردم كجاي داداش تير خورده؟! خودش اشاره به پهلويش كرد. صبح كه بيدار شدم به برادر بزرگش كه در خوابم بود گفتم ميدانم محسن كجايش تير خورده است. وقتي خوابم را گفتم تعجب كرد، گفت كسي اين را نميداند، بله پهلوي راستش تير خورده بود.
جلب رضايت والدين
پدرش خاكش كرد. كساني كه شاهد بودند ميگفتند سه بار صورتش را روي خاك گذاشت. صورتش به سمت پدرش برگشت، بار سوم عمويم گفت پسرم ازت راضيام (بدون اجازه پدر و مادرش رفته بود) وقتي گفت حلالت كردم صورتش برگشت روي خاك.
چادر نماز
با اولين حقوقي كه از حوزه گرفت آمد تهران با هم رفتيم امامزاده حسن و براي من و خواهرش فاطمه چادر نماز خريد. تا آن موقع چادر نماز درست و حسابي نداشتم. اين هديهاي كه به من داد خيلي باارزش بود و باعث شد با لذت بيشتري نماز بخوانم. من اصلاً بلد نبودم خوب چادر سر كنم اما امروز اين حجاب و چادر كه تاج بندگي من است را از برادرم به يادگار دارم.
روضهخوان اباعبدالله (ع)
عادت داشتم رختخواب را خيلي مرتب و صاف ميچيدم. خيلي حساس بودم كسي خرابش نكند اما هر صبح كه رختخواب را جمع ميكردم چادر نمازم را مثل عمامه دور سرش ميبست، يك چادر مثل عبا روي شانهاش ميانداخت و بچهها را جمع ميكرد، ميگفت بنشينيد تا برايتان روضه بخوانم. ميرفت بالاي رختخواب و شروع ميكرد به سخنراني و روضه خواندن. بعد خودش ميخنديد (صدايش براي روضه خواندن زياد خوب نبود) و ميگفت آخوندي كه صدا براي روضه خواندن نداشته باشد به درد نميخورد.
يتيمنوازي شهيد
يك روز يكي از دوستانم را برايش خواستگاري كردم، قبول نكرد گفت مثل خواهرم است اما يكي از بستگان، دوستان حوزهاياش را كه مادر نداشت معرفي كرد. پذيرفت، گفت يتيم است قبول كردم اما هيچگاه قسمتش نشد.
منبع: روزنامه جوان