دو خاطره زیر برگرفته از این
مجموعه و از خاطرات دکتر «ابوالفضل برخوردار» از استان یزد است.
خاطره اول
با انقلاب فرهنگی، دانشگاهها
تعطیل شد. آن موقع داشتم در مقطع کاردانی در دانشگاه کرمان تحصیل میکردم. با شروع
جنگ وارد بسیج میبد شدم و به همراه دوستانم، بسیج را در مناطق و روستاهای مختلف میبد
راهاندازی کردم.
سال 1362 که دانشگاهها باز شد، به دانشگاه برگشتم؛
اما چون بسیاری از دانشجویان رشته ما از منافقین بودند، همگی آنها از دانشگاه اخراج
شدند. فقط چند نفر باقی مانده بودیم که ما را به تهران فرستادند. تابستان 1363 کاردانیام
را گرفتم و فارغالتحصیل شدم.
بلافاصله دفترچه اعزام به خدمتم
را گرفتم. برای ماه دی تاریخ زدند که خودم را معرفی کنم. مشمول طرح نیروی انسانی بودم.
با خودم گفتم تا زمان خدمتم فرا برسد از فرصت استفاده کنم و طرحم را بگذرانم.
به تهران رفتم و به بخش توزیع
نیروی انسانی وزارت بهداری مراجعه کردم. وقتی موضوع را برای مسئول آنجا تعریف کردم گفت:
«طرح شما یک ساله و پیوسته است، صرف نمیکنه که سه چهار ماه بری طرح و بعد بری خدمت.
این شکل امکانپذیر نیست.» داشتم از در اتاقش بیرون میآمدم که پرسید: «میخوای بری
کردستان؟» گفتم: «مشکلی ندارم.» همان موقع معرفینامة من را آماده کرد و گفت که خودم
را به سازمان منطقهای بهداشت و درمان کردستان معرفی کنم.
این شد که طرحم را در کردستان
شروع کردم. آنجا با شهید «مجتبی قشونی» که کارشناسی بیناییسنجی داشت آشنا شدم. به
من گفت: «من بعد از ظهرها میروم توی این روستاها بیناییسنجی میکنم. تو هم بیا بریم.»
از آن روز تا وقتی که سه ماه طرح من تمام شود با هم بودیم.
وقتی به پایان آن سه ماه رسیدیم
و فهمید که من باید به خدمت سربازی بروم، یک روز تلفن را برداشت و با فردی به نام
«حسین» تماس گرفت و به او گفت: «اینجا برادری هست که داره طرحش را میگذرونه. حالا هم میخواد بره سربازی،
دفترچه خدمتش رو میآره آنجا، شما مأمورش کن پیش ما.»
از طرز حرف زدنش فهمیدم که آن طرف خط، با درخواست
مجتبی موافقت کرده است. مجتبی یک یادداشت هم به من داد تا به همراه دفترچه به آنجا ببرم.
به میبد برگشتم و دفترچهام را
برداشتم و به کردستان رفتم. توی سنندج به فرماندهی سپاه کردستان مراجعه کردم.وارد دفتر
فرماندهی شدم. نامه را به منشی دفتر دادم و منتظر آنجا نشستم.
بعد از چند دقیقه در باز شد و
دیدم «حاجحسین فیض» از اتاق فرماندهی بیرون آمد. تا آن موقع نمیدانستم که حاجحسین
فرمانده سپاه ناحیه سنندج است. با هم همشهری بودیم و یکدیگر را میشناختیم. فهمیدم
او همان «برادر حسین» است که شهید قشونی سفارش من را به او کرده است.
حاج حسین هم به محضی که من را
دید تلفن را برداشت و با شهید قشونی تماس گرفت و گفت: «آقا مجتبی! ابوالفضل پرید.»
بعد هم به من حکم مسئولیت بهداشت سپاه کردستان را داد. آن هم توی اولین روز خدمت سربازیام.
از همان موقع برای ارتقاء بهداشت پایگاههای سپاه کارم را توی کردستان شروع کردم.
خاطره دوم
تعداد نیروهای واحد بهداشت بسیار
کم بود و برای تکمیل تشکیلات سازمانیمان نیاز به نیروی بیشتری داشتیم. از «حسین
فیض» که فرمانده سپاه سنندج بود خواستم که به ما تعداد شانزده نفر نیرو بدهد.
با کمک حاج حسین کارم را شروع
کردم و برای نیروهای جدید، دورههای متعدد آموزشی مثل بهداشت غذا، بهداشت محیط، آموزش
بهداشت و... برگزار کردم.
بعد هم به هرکدام از آنها مسئولیت
دادم. تقریباً 6 ماه طول کشید تا به اوضاع بهداشتی پایگاههای سپاه در کردستان سروسامان
بدهم.
طی آن مدت انبارهای مواد غذایی
را بهسازی و تعمیر کردیم، بهداشت و امنیت منابع آب را تأمین کردیم، کیفیت غذا را با
آوردن یک سرآشپز خوب از اصفهان بالا بردیم و جلوی حیف و میل و اسراف غذاها را گرفتیم.
یک شب «محرابی» مسئول بهداشت
کل سپاه و «ذنوبی» مسئول بهداشت قرارگاه حمزه سیدالشهدا و «مسائلی» مسئول بهداری سپاه
مریوان و تعدادی دیگر از فرماندهان واحد بهداری سپاه آمدند پیش ما. قرار شد با هم
به بازدید منطقه دزلی برویم. قرار بود صبح حرکت کنیم و عصر به سنندج برگردیم.
زمستان بود؛ اما خبری از برف و باران نبود. به دزلی
که رسیدیم برف سنگینی شروع به باریدن کرد. به گونهای که تا ساعت ده همان شب، نزدیک
به چهل سانتیمتر برف روی زمین نشست. مجبور شدیم شب را همانجا توی پایگاه دزلی بمانیم.
بچههایی که توی آن پایگاه بودند،
مدتی بود که جابهجا نشده بودند و خسته بودند. محرابی و ذنوبی و مسائلی پیشنهاد دادند
که آن شب بچهها استراحت کنند و آنها به جای بچهها نگهبانی بدهند. نیمساعت از نگهبانی
آنها نگذشته بود که صدای رگبار بلند شد. دویدیم به طرف پشتبام پایگاه.
بچهها گفتند: «گروهک رزگاری» هستن. دیده بودند چندتا
ماشین از مریوان به دزلی آمده و شب را هم همانجا مانده است، بو برده بودند که فرماندهان
آنجا هستند. برای همین به پایگاه حمله کرده بودند. چند لحظه بعد درگیری آنها با ما
شروع شد. تا صبح با آنها درگیر بودیم. این شد که آن بازدید یک روزه ما پنج روز تمام
طول کشید و نتوانستیم به سنندج برگردیم.
انتهای پیام/