اصابت موشک در کنار آرامگاه «بوعلی سینا»

دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق نداشت. دل مردم شهر با بچه‌هایشان در جبهه بود. وقتی خبر شهادت رزمنده‌ای می‌آمد، حجله‌ای سر کوچه می‌گذاشتند.
کد خبر: ۲۵۶۲۴۳
تاریخ انتشار: ۱۵ شهريور ۱۳۹۶ - ۲۰:۴۰ - 06September 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق نداشت. دل مردم شهر با بچه‌هایشان در جبهه بود. وقتی خبر شهادت رزمنده‌ای می‌آمد، حجله‌ای سر کوچه می‌گذاشتند. با این وضع، گفتن تبریک سال‌نو، خوردن آجیل و شیرینی و حتی دور هم جمع‌شدن‌های مرسوم ایام نوروز، از زندگی ما رخت بربسته بود.

 مونس تنهایی ام، افسانه هم به خانهٔ بخت رفته بود و من مانده بودم با وهب بی قرار و مهدی به شدت لجباز و یک دنده که سخت وابسته ام بود. اصغرآقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد. عمه هم مثل من بی قرار حسین بود.

حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل کنم. یکی دوتا از همسایه ها گفته بودند که: «آقای همدانی قبل از بمباران ابوذر، خونوادهاش رو به همدان فرستاده و بقیهٔ خونواده ها، زیر بمباران موندن.» غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان زمین، لرزه افتاد. برای چند ثانیه خانه جنبید امّا زلزله نبود. به پشت بام رفتم. توده ای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان می رفت.

یک آن فکر کردم، چالهٔ قام دین زیرورو شده، بی اختیار داد زدم: «عمه، منصور خانم، بچه هاش و...».

وهب و مهدی را که ترسیده بودند، برداشتم و به سمت محلهٔ قدیمی مان در چالهٔ قام دین رفتم. رانندهٔ تاکسی گفت: «موشک عراقی نزدیک آرامگاه بوعلی خورده و چند تا خونه و به کوچه رو صاف کرده.» از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد، آمبولانس ها آژیرکشان به محل انفجار می رفتند و مردم هراسان و سراسیمه جابه جا می شدند. چند تا لودر هم به محل اصابت موشک می رفتند. راننده آهی از ته دل کشید و گفت: «یعنی کسی از زیر آوار زنده درمی آد؟» چیزی نگفتم.

مهدی و زهرا کنار عمه گوهر / همدان/ چال قام دین / 1372

به چالهٔ قام دین رسیدم. عمه و دخترش منصور خانم زیرزمین، نشسته بودند. شیشه ها ریخته بود. امّا خانه سرپا نشان می داد. عمه مرا که دید، گفت: «بیا پروانه جان، بیا...» یک آن، لحن مهربان او مرا به روزهای شاد کودکی ام برد. احوال حسین را پرسید، گفتم: «حالش خوبه، گاهی به خوابم می آد.» عمه ناراحت شد. وهب و مهدی را بغل کرد و گفت: «پروانه جان، تو که به دوری حسین عادت کردی، غم به دلت راه نده.» لبخندی زدم و از منصور خانم. احوال پسرهایش را پرسیدم. گفت: «جبهه ان.» عمه به دلداری گفت: «خداحافظ همهٔ رزمنده ها باشه، صدام زورش به اوناتو جبهه نمی رسه، با بمباران دق دلش رو سر مردم خالی می کنه، خدا لعنتش کنه، ان شاءالله مرگش نزدیکه .»

دستم را بالا بردم. وهب و مهدی هم دست های کوچولویشان را به تبعیت از من بالا بردند و گفتم: «ان شاءالله»
تا چند روز عمه میهمان ما بود. یکی از اهالی محلهٔ ما توی خانه اش، گاو داشت. وهب و مهدی با هم می رفتند و ازش شیرتازه می خریدند. وهب ۶ ساله می خواست دلتنگی ام را در نبود پدرش با خریدهای اینگونه، پر کند. با آن سن کم، روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمی شد و این تعبیری بود که اولین بار، خانم دباغ، اولین فرمانده سپاه همدان، دربارهٔ او گفت. با این حال کودکی می کرد و گاهی دعوا و نزاع.

یک روز از خرید آمده بودم که دیدم مهدی کارد میوه خوری را برداشته و به کوچه می رود. دنبالش کردم. نمی توانستم پابه پای او بروم. داد می زد که «وهب رو دارن میزنن.» و می دوید. سر کوچه، چهار نفر هم سن یا بزرگتر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند. مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت، صدای من را نمی شنید، وسطشان رفت و نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفر ختم شد. مهدی مثل آدم بزرگ ها گردو خاک لباس وهب را تکاند. من با تندی گفتم: «تو با این قدو قواره ت چطور می خواستی حریف اونا بشی؟» با قدی حاضر جوابی کرد: «دیدی که شدم.» کمی خوشم آمد امّا تشویقشان نکردم. حسین همیشه می گفت: «مهدی خیلی به تووابسته شده، نذار بچه ننه بشه.»

من هم سعی می کردم مثل هم بزرگشان کنم. اگرچه خلقشان متفاوت بود. مهدی با همهٔ جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم مرغ دعوایش می شد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز می گذاشتم و به دو قسم مساوی، نصف می کردم تا مهدی غر نزند. یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سرمن و بچه ها رساند. می خواستم فریاد بزنم. امّا صدا از گلویم در نمی آمد. مرد مسلح نقاب دار می خواست وهب و مهدیرا  بدزدد. بالشی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند. من دست و پا می زدم و به لحاف و بالش چنگ می انداختم. در آخرین لحظات خفگی، تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد زدم: «نه». با فریادم وهب و مهدی مثل جن زده ها از خواب پریدند. هربار زیر نور مهتاب به نرده روی دیوار نگاه می کردم، تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار می شد.

آنچه خواندید بخش کوتاهی از خاطرات سرکار خانم پروانه چراغ نوروزی، همسر سرلشگر شهید، حاج حسین همدانی بود که در کتاب خداحافظ سالار به چاپ رسیده است.

منبع: مشرق
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار