زخم‌ها و مرهم‌ها (15)؛

کمبود سلاح و گلوله قابل تحمل نبود

بچه‌ها می‌توانستند گرسنگی و تشنگی و بدی آب و هوا را تحمل کنند؛ اما کمبود سلاح و گلوله چیزی نبود که بشود تحملش کرد. محل استقرار ما در ارتفاعات صعب‌العبوری بود که وقتی برف می‌آمد، مسیر تدارکات بسته می‌شد.
کد خبر: ۲۵۷۸۸۶
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۷ - 26September 2017
/// دفاع مقدس/// گلوله ها ذخیره می شدند برای روز مبادابه گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم‌ها و مرهم‌ها) توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.

این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌گذار آن زخم‌ها بودند.

دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «کاظم پهلوان‌فلاحی» از استان یزد می‌باشد.

خاطره اول

مهمات خیلی کم بود. هم توی ارتش و هم توی سپاه این مسأله تبدیل به مشکل اصلی فرماندهان شده بود. دستور داده بودند که در استفاده از مهمات صرفه‌جویی کنیم. برای همین تا مطمئن نمی‌شدیم که تیرمان به هدف می‌خورد، شلیک نمی‌کردیم. به غیر از موارد آموزشی، الکی و بی‌خود حتی یک فشنگ هم شلیک نمی‌کردیم.

بچه‌ها می‌توانستند گرسنگی و تشنگی و بدی آب و هوا را تحمل کنند؛ اما کمبود سلاح و گلوله چیزی نبود که بشود تحملش کرد. محل استقرار ما در ارتفاعات صعب‌العبوری بود که وقتی برف می‌آمد، مسیر تدارکات بسته می‌شد. در آن شرایط گاهی تا چند روز غذا به ما نمی‌رسید و مجبور می‌شدیم نان خشک و آبلیمو بخوریم. با این حال هیچ‌کس کوچکترین شکایتی نمی‌کرد؛ اما وقتی گلوله به‌ ما نمی‌رسید، صدای بچه‌ها در می‌آمد.

بارها می‌دیدیم عراقی‌ها پایین ارتفاعی که ما رویش مستقر بودیم، بی‌پروا آتش روشن می‌کردند. آتشی که شعله‌اش دو متر بالا می‌رفت. آن موقع با بیسیم به توپخانه ارتش گرای آن‌ها را می‌دادیم و منتظر می‌ماندیم تا به طرف‌شان شلیک کنند؛ اما هیچ خبری نمی‌شد. بعدها فهمیدم که توپخانه ما آنقدرها گلوله ندارد که بخواهد صرف این کارها بکند. گلوله‌ها را جیره‌بندی کرده بودند و برای هر روز سهمیة مشخصی برای شلیک داشتند. بقیه را هم گذاشته بودند برای روز مبادا.

خاطره دوم

توی دامنه کوه منتظر ایستاده بودیم تا راهنما از راه برسد. قرار بود با تاریک شدن هوا ما بیست نفر به بالای قلّه برویم و به بقیه نیروها بپیوندیم. توی دشت آن طرفِ قلّه، نیروهای عراقی مستقر بودند و این طرف دست خودمان بود. می‌بایست بدون اینکه عراقی‌ها متوجه شوند به آن بالا می‌رسیدیم.

بعد از غروب آفتاب راهنمای ما از راه رسید. با تمام تجهیزات پشت سرش راه افتادیم. بالا رفتن از ارتفاع آن هم با کوله‌پشتی و پتو و اسلحه کار سخت و طاقت‌فرسایی بود. از اول گفته بودند نزدیک به چهار پنج کیلومتر باید کوه‌پیمایی کنیم.

حدود ساعت دو بعد از نیمه شب به نزدیکی‌های قلّه رسیدیم. شاید صد متر دیگر تا قلّه فاصله نبود که راه را گم کردیم. سرباز راهنما نمی‌توانست توی آن تاریکی مسیر صعود به قلّه را پیدا کند. شاید بیش از پنجاه بار ما را دور قلّه چرخاند و آخرش هم نتوانستیم راه را پیدا کنیم. چند بار بهش اعتراض کردیم؛ اما هر بار می‌گفت: «الآن می‌رسیم. الآن می‌رسیم.» دمدم‌های صبح بود که دیگر از پا افتادیم. نمازمان را خواندیم و همانجا روی زمین دراز کشیدیم. از خستگی خیلی سریع خوابمان برد.

نمی‌دانم چند ساعت خوابیدیم؛ اما وقتی بیدار شدیم، دیگر خورشید حسابی بالا آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. ناگهان سرباز همراه ما با وحشت فریاد زد: «بچه‌ها! کسی از جایش تکان نخوره که عراقی‌ها ما را می‌بینن.» از شانس بد ما، جایی خوابیده بودیم که به طرف عراقی‌ها و توی دیدرس آن‌ها بود. سرباز راهنما ادامه داد: «من راه را پیدا کردم؛ اما مجبوریم تا شب همین‌جا بمونیم.» خلاصه آن روز تا غروب آفتاب مثل مجسمه آنجا نشستیم تا مبادا عراقی‌ها متوجه حضور ما شوند و با تاریک شدن هوا به سمت قلّه حرکت کردیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها