عبور از رمل و دلواپسی‌های عملیات

به شدت می‌ترسیدم. جنگ بود، شوخی نبود. اگر قول بدهی و نشود چه! همواره اعصابم تحت فشار بود. با بچه‌ها، حاج رضا علی‌آبادیان که جانشین من بود و آقای بوغیری و دوستان دیگر، صحبت کردیم. محدودیت هم داشتیم. مجاز نبودیم به همۀ بچه‌ها بگوییم. حداکثر می‌توانستیم به ردۀ دوم، یعنی معاونین بگوییم. همان شب چراغ خاموش حرکت کردیم...
کد خبر: ۲۶۱۹۷۲
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۶ - ۰۲:۴۶ - 16October 2017
عبور از رمل و دلواپسی‌های عملیات
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» خاطرات «ابوالفضل حسن‌بیگی» به قلم «محمدمهدی عبدالله‌زاده» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره کل حفظ اثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس منتشر شده است.

این کتاب در بردارنده خاطرات برادر «ابوالفضل حسن­‌بیگی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) جهاد سازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.

خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه می‌باشد که در ادامه می‌خوانید.

باباهای جبهه

پدرم می‌گفت: «بابا بی پیر مرو به ظلمات، گرچه سکندر جهانی. جوانید. چند تا از آدم‌های شخصیت‌دار، فهمیده، با شعور و دنیا دیده هم کنارتان بگذارید». می‌گفتم: «بابا مگر ما بی‌شعوریم؟!» می‌گفت: «نه تجربه آنها بیشتر است».

سال‌های جنگ چند نیروی با تجربه داشتیم که ویژه بودند. یکی از آنها حاج حبیب‌الله ترابی بود. قبلش طلبه بود؛ بعداً معمار شده بود. هر چند وقت یک دفعه مرخصی می‌گرفت. سئوال کردم. فهمیدم که چند روزی می‌رود کار می‌کند و پولی برای خرجی زندگی‌اش می‌گیرد و برمی‌گردد. حقوق نمی‌گرفت. پیش نماز ما بود. برایمان سخنرانی می‌کرد. اهل معنویت و صفا بود. از طرفی هم راهنما بود. مدتی در جهاد خدمتشان بودیم. عشق شهادت داشت. یک روز گفت: «ابوالفضل من باید بروم. باید بروم». گفتم: «کجا؟» گفت: «خط». گفتم: «کجا! داریم کار می‌کنیم؟ اگر جهاد نباشد، خط مقدم جبهه با مشکل مواجه می‌شه. آبشان، جاده‌شان، خاکریزشان، سنگرشان و تدارکاتشان را داریم انجام می‌دهیم». ولی عشقش صحرای کربلا بود. می‌خواست سینه به سینه با دشمن بجنگد. لذت می‌برد که تفنگ دست بگیرد و با بچه‌های بسیج باشد. اعجوبه‌ای بود.

یکی هم ملامحمد‌ حسن اصحابی بود. به عنوان نجار به جبهه می‌آمد. پیر مرد محاسن‌سفیدی بود که گاهی در نماز به او اقتدا می‌کردیم. همیشه اذان می‌گفت. در مراسم، قرآن و دعا می‌خواند. ملا محمد حسن همیشه در جبهه بود. تا آخر عمر یک ریال حقوق نگرفت. کشاورزی داشت. وقتی کاری نبود، یک ماه می‌رفت و کارهایی انجام می‌داد و خرجی زن و بچه‌هایش را می‌گذاشت و برمی‌گشت. آقای حاج محمدباقر خیری هم بود. این پیر که بیش از 6 سال خدمتشان بودیم، 1100 حدیث از حفظ بود. پدرش آیت‌الله خیری بود. او هم مدتی طلبه بود و درس طلبگی خوانده بود، ولی به دلیل شرایط سخت زندگی مدتی هم چاروادار  شده بود.

می‌گفت: «پدر من مجتهد بود، ولی هرگز از سهم امام (ع) استفاده نمی‌کرد. سهم امام (ع) را مستقیماً به نجف یا قم می‌فرستاد». مغازه خشکبارفروشی داشت. یک ریال نتوانستیم به او هم بدهیم. از ما قرض می‌گرفت، از دامغان که برمی‌گشت پس‌ می‌داد. مغازه‌ای داشت که اجاره داده بود. وقتی رفتیم شمال‌غرب، خانمش را به ارومیه آورد تا بیشتر در خط بماند. او جزو استوانه‌های جهاد دامغان بود. در غرب و شمال‌غرب، چند ماه قبل از عملیات، برای رد گم کنی دشمن، مقری نزدیک منطقه عملیاتی می‌ساختیم. به آن بُنِه می‌گفتیم. حاج محمد باقر آنجا سکان‌دار بود. یک عنصر معنوی و روحانی بود. روحانی بدون لباس و خیلی موثر بود.

عبور از رمل

پس از شناسایی منطقه عملیاتی طریق‌القدس، یکی از مهمترین نقش‌ها بر عهده مهندسی رزمی ‌گذاشته شد. امکانات ما کم بود، اما امکاناتی از عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودیم. تعدادی هم از پشت جبهه آمده بود. کار سنگین جبهه، مهندسی رزمی بود.

شناسایی‌های منطقه نشان می‌داد که باید دشمن را دور بزنیم. از جناح چپ دشمن راهی برای دور زدن نبود. وسط هم مقابله بود. می‌ماند جناح راست. اگر می‌خواستیم از وسط بزنیم باید سه برابر نفرات دشمن نیرو داشتیم. در جناح راست تپه‌های رملی بودند که باید از آنها عبور می‌کردیم. جلسات متعددی گذاشته و بحث شد که چگونه باید از تپه‌های رملی عبور کنیم. در این جلسات آقای محسن رضایی، صیاد شیرازی، باقری، مجید بقایی، آقای شمخانی و آقای غلامعلی رشید به اضافه تعدادی از فرمانده لشکرها بودند. من هم به عنوان مسئول جهاد دامغان در جلسات اتاق جنگ شرکت می‌کردم.

اوایل، از طرف جهاد سازندگی، طرحچی و ناجیان، در جلسات شرکت می‌کردند. البته در هر منطقه‌ای که عملیات می‌شد، نماینده جهاد آن منطقه نیز در جلسات شرکت می‌کرد؛ همان طور که یک فرمانده لشکر ارتش یا فرمانده قرارگاه ارتش نیز حضور داشت. وقتی قرارگاه‌ها تشکیل می‌شد، یک نفر از ارتش، یک نفر از سپاه و یک نفر از جهاد در آن حضور داشتند.

در جلسات برنامه‌ریزی عملیات طریق‌القدس، به عنوان مسئول جهاد دامغان و نماینده جهاد کل شرکت می‌کردم. یکی از روزها بحث شد که برای عبور از رمل‌ها باید فرش باتلاق داشته باشیم. گفتند آمریکا، اسرائیل و آفریقای جنوبی دارد. تهیه 10 کیلومتر فرش باتلاق امکان‌پذیر نبود. بحث شد که از چوب و تخته چیزی درست کنیم یا نی‌ها را به هم ببافیم و زیر پا بیندازیم. به این نتیجه رسیدیم که اگر یکی دو دفعه خودرو برود ریز‌ریز می‌شود و اگر یک ماشین گیر کند، همه گیر خواهند کرد و دیگر هیچ کاری نمی‌شود کرد. نظرات دیگر‌ی هم داده شد . گلوله هم نداشتیم که مستقیم بزنیم. تانک هم نداشتیم تا مستقیم به دشمن بزنیم. بحث‌های زیادی شد.

حسین خرازی  که قرار بود در این منطقه عملیات کند، گفت: «با چه دلگرمی یک گردان را 14،15 کیلومتر تو عمق ببرم.اگر عملیات به موفقیت نرسید، چه جوری اینها را برگردانیم عقب؟ یعنی مجروحان و امکانات را بگذاریم و بیاییم؟!» بحث دیگر این بود که اگر یک رزمنده بخواهد 18تا20 کیلومتر در رمل راه برود، چند شبانه روز وقت می‌خواهد. در جلسه ناامیدی و خستگی بود. به بن‌بست رسیدند. گفتم: «ما این جاده را برای شما می‌زنیم. جاده‌ای می‌زنیم که خودرو نفرات، آمبولانس، تدارکات و تانک بتواند برود؛ جاده‌ای که اگر عملیات ناموفق بود، همۀ امکانات از این ‌جاده برگردد».

دو نفر به حرف من توجه کردند، صیاد شیرازی و حسن باقری. حسن باقری آمد کنار من نشست و گفت: «شما چگونه می‌توانید این کار را انجام بدهید؟!» گفتم: «والله ما بچه دامغانیم. روستاهای کویری ما همش همین حالت را دارد. ما آنجا جاده ساختیم. عین همان‌ جاده را میسازیم». گفت: «خاک؟» گفتم: «همین خاک‌های تپه ‌الله‌اکبر 1 که تیپ 3 آنجا مستقر شده، خاک قرمز، این بهترین خاک برای مخلوط کردن با رمل‌ است. رمل را صاف می‌کنیم و خاک می‌ریزیم، میکسش می‌کنیم و به هم می‌چسبد و عین ساروج می شود. اگر دیدیم نمی‌شود یک کم قطرش را بالاتر می‌گیریم تا تانک عبور کند. تانک 35 تا 40 تن است، ولی وزن بولدوزر 49 تن است. وقتی بولدوزر دی9، ته نمی‌رود، یعنی تانک هم ته نمی‌رود. وقتی با این نمی‌شکند، با آن هم نمی‌شکند». گفت: «جاده زیرش خالی بشود، امکان دارد بشکند».

صیاد هم موضوع را جدی گرفت. به ایشان گفتم: «اجازه بدهید آزمایشی این کار را انجام بدهیم. بیایید ببینید». ایشان قبول کرد. همان زمان گفت: «فردا یا پس فردا می‌آیم». سرانجام آقا محسن گفت: «بحث حاشیه‌ای را رها کنید و بروید به دنبال همین کاری که جهاد دامغان می‌گوید انجام بشود. همه کمکش کنید!»

به شدت می‌ترسیدم. جنگ بود، شوخی نبود. اگر قول بدهی و نشود چه! همواره اعصابم تحت فشار بود. با بچه‌ها، حاج رضا علی‌آبادیان که جانشین من بود و آقای بوغیری و دوستان دیگر، صحبت کردیم. محدودیت هم داشتیم. مجاز نبودیم به همۀ بچه‌ها بگوییم. حداکثر می‌توانستیم به ردۀ دوم، یعنی معاونین بگوییم. همان شب چراغ خاموش حرکت کردیم. روز قبل با حاج رضا علی‌آبادیان  رفته بودیم منطقه را شناسایی کرده و خاطرمان جمع بود.

از فردا رفتیم نقطه‌ای را شروع کردیم. به ما گفتند باید یک پد هم بسازید. تعجب کردیم. خدایا پد دیگر چیه؟! نمی‌دانستیم. صیاد از چهره ما فهمید که حالی‌مان نمی‌شود پد چیه! روی یک کاغذ یک مربع کشید. گفت: «عین جاده می‌سازید که وقتی هلی‌کوپتر رویش می‎نشیند فرو نرود. همین؛ هیچ چیز دیگر‌ی نیست؛ 20 در 20 متر است. 10 در 10 است. 40 در 40 است. H بلد هستید؟» گفتم: «بلی. انگلیسی خواندیم». گفت: «یک H با گچی یا چیزی رنگ می‌زنید. هلی‌کوپتر از بالا می‌آید. می‌فهمد که باید اینجا بنشیند. صاف می‌آید و پایه‌هایش روی اینجا قرار می‌گیرد». گفت: «افسری از هوانیروز به شما مأمور می‌کنم». شب رفتیم و به دوستان گفتیم. کار را شروع کردیم. یک مقدار از جاده ساخته شد. یک بخش هم از پد ساخته شد. فردا صیاد آمد و دید، شدنی است.

عرض جاده را 4 متری می‌گرفتیم که زود بسازیم؛ 3 کیلومتر هم ساختیم. بهترین ماشینی که در رمل‌ها می‌توانست برود و خیلی قوی بود، ماشینی آمریکایی به نام «بروکوا»ی 10 چرخ بود. می‌توانست 20 تا 25 تن بار حمل کند؛ آن زمان، رقیب ماک آمریکایی بود. بنز یا اسکانیا یا ماشین‌های دیگر این قدرت را نداشتند. اول، یک دستگاه را امتحان کردیم. دیدیم ماشین خوبی است و خوب هم بار می‌برد؛ به اندازه دو سه کمپرسی می‌شد بار برد. چندتایی از این ماشین در دست جهادهای دیگر بود که از آنها گرفتند و به ما دادند.

شناسایی

قرار بود عملیات طریق‌القدس انجام شود. گزینه‌های مختلفی جلوی چشم فرماندهان بود. اما به دلیل عدم وجود امکانات باید دشمنِ در خواب را، دور می‌زدیم. بنابراین باید از مسیری عبور می‌کردیم که امکان دور زدن باشد و به پشت دشمن برویم. باید رزمندگان در عقبه دشمن، توپخانه‌ها را به دست می‌گرفتند و از پشت به دشمن حمله می‌کردند. من همیشه با بچه‌های حفاظت اطلاعات هماهنگ می‌کردم و می‌رفتیم تا سرزمین را بشناسیم. وقتی می‌آمدم، حتی می‌دانستم از محلی که حرکت می‌کنیم تا محلی که به دشمن می‌خواهیم بزنیم، چند قدم است. البته به لحاظ اینکه منطقه رملی بود، گاهی قدم‌ها کم و زیاد می‌شد. ولی کلیاتی دستمان بود. جدای از این، روی نقشه هم نگاه می‌کردیم. باد که می‌شد رمل‌ها را جا به جا می‌کرد و فاصله‌ها کم و زیاد می‌شد. بالاخره دستمان بود که ما در چه جایگاهی هستیم و چه کار می‌خواهیم بکنیم.

تیپ 3 روی تپه الله‌اکبر مستقر بود. خاک تپه قرمز بود. تیپ 3 ناراحت بود که خاک برمی‌داریم. می‌گفت: «اینجا مقر تیپ و فرمانده من است». خاک جای دیگر به درد کار ما نمی‌خورد. مضافاً بر اینکه اینجا نزدیک‌ترین نقطه به رمل‌ها بود. ما باید در این نقطه هم کار میکردیم. شاید تنها نقطه‌ای که خاک رسِ قرمز داشت، تپه‌های الله‌اکبر 1 بود. خاک را با کمپرسی به منطقه می‌بردیم. قبلش هم رمل‌ها را با بولدوزر صاف کرده بودیم. خودش یک مقدار میکس می‌شد. وقتی آب می‌زدیم و گریدر می‌آمد، این دو با هم میکس و سفت می‌شد و جاده محکم می‌شد. زیرش هم تکان نمی‌خورد. وقتی بالای رمل خوب باشد، زیرش تکان نمی‌خورد، مگر اینکه به زیر آن آب نفوذ کند یا مسائل دیگری پیش بیاید.

صیاد شیرازی، مهندس ناجیان، نماینده شورای مرکزی جهاد سازندگی در قرارگاه منطقه عملیاتی جنوب را خواست. ایشان آمد. خودش مهندس راه و ساختمان بود. وقتی کار را دید، گفت: «ما تو دانشگاهمان اینها را نخوانده‌ایم!» برایش خیلی جالب بود. گفتم: «هماهنگی کردیم که به ما لودر، بولدوزر، کامیون و کمپرسی بدهید». صیاد گفت: «از نظر امنیتی؟» گفتم: «عراقی‌ها می‌دانند ما در عقبه‌ها کار می‌کنیم. فکر می‌کنند ما جاده‌های عقبه‌مان را بازسازی می‌کنیم. متوجه نمی‌شوند که ما جلو کار می‌کنیم». گفت: «باید خیلی حساس باشید».

در جلسۀ بعدی در گلف ، 3، 2 مرتبه خواستم صحبت کنم. شرایط جلسه طوری بود که اجازه ندادند. چند دفعه دست بلند کردم که سئوال کنم و امکانات بگیرم. تا تنفس داده شد، خواستیم برویم. بیرون از در سنگر، هنوز بندهای کتانی‌ام را نبسته بودم که صیاد آمد و گفت: «مثل اینکه حرفی داشتی؟» گفتم: «آره. من صحبت داشتم. جلسه به هم خورد. ما امکانات کم داریم. اگر به ما امکانات بیشتری بدهید، دو تا کار می‌توانیم انجام بدهیم. جاده را به جای 4 متر، 8 متر می‌کنیم. دوم سرعت کار ما بیشتر می‌شود. به جای سه کیلومتر حاضریم 6 کیلومتر به شما جاده تحویل بدهیم».

باید 18 کیلومتر می‌رفتیم. در مناطقی رمل کمتر بود. بعضی جاها فقط لندکروز می‌توانست برود. باید از خط‌الرأس جغرافیایی و تپه رملی عبور می‌کردیم که ادامه تپه‌ سبز بود و از آنجا به طرف تنگه چزابه، به پشت عراقی‌ها می‌رفتیم. ایشان گفت: «باشد؛ من به مسئولین می‌گویم. ولی جاده را گشاد نکنید». گفتم: «ببینید جناب سرهنگ! ما باید 200 متر راه برویم و یک میدان درست کنیم که کمپرسی‌ها برن تو میدان سر و ته کنند و دور بزنند و دنده عقب برند خاک بریزند. وقتی جاده یه کم گشادتر باشد، به جای آنکه آن پارکینگ‌ها را درست کنیم، در کل مسیر، عرض را اضافه می‌کنیم. کمپرسی‌ها می‌توانند پشت سر هم عبور کنند. دور زدن داخل جاده هم راحت است تا داخل رمل گیر نکنند».

روز اول، کار جاده رملی را با چیزی حدود 7 تا 8 کمپرسی شروع کردیم. یک بولدوزر، یک گریدر و یک لودر داشتیم. 1 یا 2 دستگاه تانکر آبپاش بود. 60،70 نفر نیرو بودند. بخشی هم بود که وقتی جاده می‌ساختیم، کنار جاده، گونی‌ها را پُر از خاک می‌کردند و کنار جاده می‌گذاشتند تا وقتی باد می‌شود، رمل‌ها داخل جاده نیاید و جاده بسته نشود. روی این جاده تعداد نیروهای ما بیش از 100 نفر بود.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار