به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاباسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در سال ۱۳۹۶ برگزار شد.
خاطرات پیش رو، روایت «محترمه ابراهیمی کلاریجانی سوادکوهی» از زنان ایثارگر شهرستان قائمشهر است که پژوهش آن توسط «حدیثه صالحی» انجام شد.
سیزده ساله بودم که ازدواج کردم. شوهرم نوزده سال از من بزرگتر بود. بعد از ازدواج، همسرم در شهرداری مشغول شد. یک سال از ازدواج ما نگذشته بود که تصمیم گرفتیم به دماوند، جایی که یکی از دوستان دوران کودکیام آنجا زندگی میکرد، برویم و سری به او بزنیم. این تصمیم، سرنوشت زندگی و کارم را رقم زد و اما ماجرا:
وقتی رسیدیم دماوند، دوستم رو کرد به من و گفت: «اینجا توی دماوند یک بیمارستان است و از قضا، دنبال کارمند میگردند، اگر راضی باشی، برویم با رییس بیمارستان صحبت کنیم، بلکه قبول کند و تو در بیمارستان مشغول کار شوی.»
به اتفاق رفیق دوران کودکیام رفتیم با رییس صحبت کردیم. او هم قبول کرد که به عنوان کارمند، در بیمارستان مشغول شوم.
حالا مانده بود گذشتن از سدّ بزرگی به نام پدرم. موافقت همسرم را داشتم و از این بابت مشکل خاصی نبود. مطمئن بودم پدرم با آن تعصب مذهبی و محیط آن روزهای طاغوت و شاهنشاهی، راضی نمیشود که یک دختر جوان و تازه ازدواج کرده، پایش به محیط اداری و کارمندی باز شود؛ آن هم توی بیمارستان که زن و مرد مُختلط هستند و خیلی اهل رعایت محرم و نامحرم نیستند. با ناامیدی، موضوع را با پدرم مطرح کردم؛ وقتی این حرف را از من شنید، از کوره دررفت و با عصبانیت داد کشید و گفت: «اگر بروی بیمارستان؛ نانی را که تا الآن به تو دادم، انگار که به سگ دادم! به هیچ عنوان نباید کار کنی؛ فکر کار را از سرت بیرون کن!»
مقاومت سرسختانهی پدرم را که دیدم، گفتم: «بابا! حالا که نمیگذاری، لااقل علت مخالفت خودت را بگو!» جواب داد: «علتش روشن است؛ همه آنجا لخت هستند؛ فردا که پایت به بیمارستان باز شد، دو روز دیگر تو هم مثل آن قُماش، لخت میشوی!»
این را که گفت به رگ غیرتم برخورد و به پای پدرم افتادم و آن را بوسیدم و گفتم: «بابا! به خدای احد و واحد، تا زنده هستم و توان در بدن دارم، قول میدهم، نه شلوار از پایم بردارم و نه آستینم را کوتاه کنم؛ با همین روسریِ گره زده در بیمارستان کار میکنم؛ بابا! قول میدهم، قول!»
به هر ترتیبی بود، پدر را راضی کردم که قبول کند تا در بیمارستان دماوند مشغول به کار شوم.
آن وقتها بالاترین تحصیلات، پنجم و ششم بود؛ من تا چهارم خوانده بودم. تصمیمم که جدی شد، آماده برای گذراندن دورهی بهیاری شدم. این دوره را گذراندم، وارد بخش پرستاری شدم.
* * *
فعالیتهای انقلابیام که در بیمارستان پررنگتر شد، دکتر بنائیان با ساواک تماس گرفت و گفت: «خانمی به نام «محترمه ابراهیمی» در بیمارستان ما دارد فعالیتهای انقلابی انجام میدهد و سمپاشی میکند؛ اگر نجنبید، همهی کادر بیمارستان را از راه به در میکند!!»
چند روز بعد، دو سه نفر که من تا آن وقت آنها را ندیده بودم، به سراغم آمدند و گفتند: «خانم ابراهیمی! سریع آمادهشو برویم!» گفتم: «کجا؟!» گفتند: «خفه شو! فقط کاری را که به تو میگوییم، انجام بده!» جواب دادم: «لااقل بگذارید برای شوهرم زنگ بزنم؛ نگران میشود!»
آنها مانع از این کارم شدند و یک خفه شویی در جمع نثارم کردند، حتی یکیشان هم فحش ناموسی به من داد!
اما من مدام اصرار میکردم که باید با شوهرم تماس بگیرم. اصرارهای من را که دیدند، یکی از آنها، سیلی محکمی به گوشم خواباند و بعد من را با خودشان بردند.
در بازجویی که برایم ترتیب دادند، یک ساواکی به نام «پورفرید» با باتوم از من پذیرایی کرد و بعد سؤالهایش را پرسید؛ سؤالهایی مثل «چرا سمپاشی میکنی؟ خمینی کیه؟ مقلد کی هستی؟»
تا جا داشت، زیر همهی اتهامات زدم و گفتم: «من اصلاً خمینی را نمیشناسم؛ تقلید و مقلّد یعنی چه؟ تازه دارم اینها را میشنوم؛ از شما چه پنهان که من سواد بالایی ندارم؛ این چیزها مال آدمهای سواددار است، نه مال من کم سواد!»
«پور فرید» اینها را که از من شنید، باتوم را بلند کرد و به کمرم فرود آورد، بعد هم یک نفر آمد و من را به زیرزمینِ آن ساختمان برد؛ زیرزمینی پر از سوسک و کثافت. یکی را هم مأمور شکنجه من کردند.
از شانس من، شکنجه گر از هم محلیهای من درآمد؛ البته من او را نمیشناختم و او با پرسوجویی که از من کرد، فهمید که تیره و تبارم به چه کسی بر میگردد. دلش به حالم سوخت. رو به من گفت: «نترس! کاری با تو ندارم؛ فقط برای اینکه شک نکنند، جیغ بزن و بگو، نزن!»
هر بار که باتوم به زمین فرود میآمد، جیغ من به آسمان بلند میشد و مُلتمسانه از او میخواستم که دست از سر من بردارد.
بعد از 24 ساعت، با یکی از همکارانم که در واحد مامایی کار میکرد، تماس برقرار کردم و گفتم: «به شوهرم زنگ بزن و ماجرا را برایش تعریف کن تا از نگرانی دربیاید!»
شوهرم تا این را شنید، بیمعطلی به بیمارستان آمد. کادر بیمارستان اظهار بیاطلاعی کردند و گفتند: «نمیدانیم کجا رفته؛ یک دفعه دیدیم غیبش زده!»
فردا دوباره من را به اتاق بازجویی بردند. «پورفرید» سرجای قبلیاش نشسته بود و بنا داشت از من استنطاق کند. وقتی من را دید، کلی فحش بارم کرد و گفت: «پدر فلان شده...»
«پورفرید» رو به من گفت: «بیا اینجا تعهد بده!» حواسم به حرفهای 48 ساعت قبل بازجویی، بود؛ برای همین همان حرفم را تکرار کردم و گفتم: «من که دو روز پیش به شما گفتم که سواد خیلی زیادی ندارم! شما میگویی بنویس؟! چه چیز را بنویسم!» «پورفرید» گفت: «حالا که زیاد سواد نداری، لااقل بیا اینجا را امضا کن!» اگر امضا میزدم، بو می بُرد که ادعای کم سوادیام، دروغ است؛ برای همین در جوابش گفتم: «انگشت میزنم.»
آخرسر، پای یک تعهدنامهای را که خودشان از قبل نوشته بودند، انگشت زدم و از ساختمان بیرون آمدم.
تا چند وقت من را زیر نظر گرفته بودند و من این را کاملاً حس میکردم. یک ماه در میان هم من را میآوردند و سؤالهایی از من میپرسیدند.
* * *
حبیبی- برادرزاده همسرم- محل زندگیشان قم بود و به خاطر فعالیتهای انقلابی، او را تبعید کرده بودند. او هم یکی از چند روحانی بود که ساواک و عوامل شاه او را از پشتبام مدرسه فیضیه پایین انداختند. اوضاع فیضیه که مُتشنّج شد، همراهِ همسرم با ماشین تا نزدیکیهای فیضیه رفتیم. در آن شلوغی، حبیبی را دیدم.
بلافاصله او را از فیضیه خارج کردیم و یک گوشه در جای امنی، عبا و عمامهاش را درآوردیم و بجایش کت و شلوار پوشاندیمش، حتی ریشش را هم زدیم و سریع او را به دماوند آوردیم. وقتی به دماوند رسیدیم، گفتیم: «نگران نباش، از خطر نجات پیدا کردی و حالا حالاها دست ساواک به تو نمیرسد اما ما اینجا در دماوند تحت نظر ساواک هستیم و ماندن تو اینجا خیلی به صلاح نیست. تازه مجروح هم هستی و احتیاج به درمان داری. بیمارستان اگر متوجه مجروحیت تو بشود، بلافاصله به ساواک گزارش میدهد.»
قبل از انتقال او به مازندران، تا جایی که امکانات درمانی اجازه داد، معالجهاش کردم. تماس گرفتیم و با کمک یکی از دوستان، بلیطی برایش تهیه کردیم و با مینی بوس او را به مازندران فرستادیم.
* * *
بعد از خلاصی از بازجویی ساواک، بشدت زیر نظر بودم. ساواک برای اینکه ما را در تلهی اطلاعاتیاش گرفتار کند، دست به ابتکار جالبی زد؛ در مسیر حرکت من و انقلابیونی که گمان میکرد، گرایش های انقلابی داشته باشند، بساط سبزیفروشی و میوهفروشی راه انداخته بود تا وقتی ما برای خرید میوه و سبزی به آنجا میرویم، با مطرح کردن موضوعاتی، از ماهیتمان سر در بیاورد اما تجربههایی که کسب کرده بودیم و گوشزدهایی که بعضی از آنها در اعلامیهها درج شده بود، حسابی ما را آبدیده کرده بود و باعث شد به راحتی، دُم به تله رژیم و عواملش ندهیم.
ساواک غیر از میوهفروشی و سبزیفروشی در قالب پارچهفروشی و حتی گدایی به دنبال کسب اطلاعات از مردم و فعالان انقلابی بود.
یکی از روزها برای خرید سبزی رفته بودم که صاحب دکّهی سبزی فروشی تا من را دید، شروع کرد حرف زدن؛ مثلاً میگفت: «این آقای خمینی، خدا پدرش را بیامرزد؛ نمیآید ما را از دست اینها نجات بدهد و اوضاع سروسامان بگیرد!»
من هم در جواب حرفهایی که میزد، خودم را به ناغافلی می زدم و میگفتم: «این خمینی که می گویید، کی هست؟ ما اصلاً اسمش را نشنیدیم.» او هم با توجه به حجابی که داشتم، گفت: «یعنی شما با این دین و ایمانتان، خمینی را نمیشناسید؟ مگر میشود؟!» در جوابش گفتم: «دین و ایمانمان کجا بود؛ نمازخواندنمان یک درمیان است. وقت گیر بیاوریم، نماز میخوانیم؛ وقت هم گیر نیاوریم، بیخیال نماز خواندن میشویم؛ خیلی پایبند به نماز نیستیم.»
اینکه دید، من اصلاً لب نمیجنبانم، ناامید از ما به کارش مشغول میشد.
* * *
بعد از اینکه به خاطر در نیاوردن روسری و فعالیتهای انقلابی به بیمارستان رودهن تبعید شدم، اوضاعم خیلی بد شد؛ بدتر از روزهای تبعید در فیروزکوه.
در رودهن، کنترل روی من بیشتر از قبل بود و آزادی عمل از من سلب شده بود. در اطرافِ درمانگاهی در رودهن، پمپ بنزین وجود داشت. دو هفته از آخرین دیدارم با بچههایم گذشته بود و حسابی دلم برایشان تنگ شده بود. به طرف پمپ بنزین رفتم بلکه بتوانم ارتباط تلفنی با بچهها و همسرم برقرار کنم. یک گوشه از پمپ بنزین نشسته بودم؛ یکی که انگار مسئولیت آنجا با او بود، به طرفم آمد و گفت: «دخترم! مشکلی برایت پیش آمد؛ نگرانی!» در جوابش گفتم: «آمدم هواخوری!»
تبسمی روی گوشه لبهایش نشست و گفت: «دخترم! از کی تا حالا، پمپ بنزین، جای هواخوری شده! نکند به چیزی احتیاج داری؟» گرهی به ابروهایم دادم و گفتم: «فکر کردی گدا هستم؟!» من کارمند بیمارستان اینجا هستم.» مرد که این حرف را از من شنید، خودش را جمع و جور کرد و با احترامی بیشتر از قبل گفت: «بفرما اتاقِ من چای بخور!» از اینکه نامحرم بودیم و ممکن بود، بعدها پشت سر ما حرف دربیاورند، از تقاضایش سر باز زدم اما او روی خواستهاش اصرار کرد. از خدا خواستم کمکم کند.
مرد از من خواست تا ماجرای آمدنم را به رودهن تعریف کنم. وقتی خواستم، لب بجنبانم، گریهام گرفت. خیلی اشک ریختم. لا به لای اشک ریختنم، گفتم: «دو هفته میشود که بچه دو سال و نیم و بچه چهارپنج ساله ام را ندیدم؛ دلم خیلی برای بچههایم تنگ شده» این را که شنید، گفت: «دخترم! به اینجا تبعید شدهای؟!» در جوابش گفتم: «میشود به شما اعتماد کرد؟»
نگرانیام را که دید، از جایش بلند شد و اعلامیه امام خمینی (ره) را آورد و بعد گفت: «به این اعتماد داری؟» گفتم: «پس میتوانم به شما اعتماد کنم.» بعد سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم، آخرسر رو به او گفتم: «حاج آقا! یک خواهش از شما دارم؛ تلفنِ من تحت کنترل است؛ لطفاً به این شماره زنگ بزن و به شوهرم بگو، بچههای من را بیاورد اینجا و برای چند دقیقه هم که شده، آنها را ببینم و دلم تازه شود.»
این را که شنید، دلش رحم آمد و گفت: «دخترم! همین جا در دفترم بنشین؛ میروم بچههایت را میآورم.» گفتم: «ممکن است، شما که رفتید، یکی بیاید و موقعیت من لو برود!» گفت: «نگران این هم نباش؛ برای آن هم فکری کردهام؛ من که رفتم؛ تو برو پشت پرده، بعد در را قفل میکنم تا کسی نتواند وارد دفتر من بشود! تو هم با خیال راحت، منتظر آمدن من و بچههایت باش!»
یک ربع طول نکشید که دیدم بچههایم را با ماشین آورد. حسابی آنها را در آغوش گرفتم و دلی تازه کردم، بعد رو به آن مرد گفتم: «خیلی به شما زحمت دادهام؛ اگر میشود، لطفتان را در حق من و بچه هایم تکمیل کنید و این پول را از من قبول کنید و برای بچههایم اسباب بازی بخرید و برگردید!»
بنده خدا رفت و چند تا اسباببازی برای بچههایم خرید و برگشت، بعد هم آنها را سوار ماشین کرد و به منزل که نزدیکیهای محل تبعیدم یعنی رودهن بود، بازگرداند.
انتهای پیام/