مادری که برای کمک به جبهه شیشه خالی فرستاد!

وقتی از بلندگو اعلام کردیم که مردم، کمک های خود را به جبهه بیاورند، آنها دسته دسته هر چه وُسع‌شان بود، دست‌شان گرفتند و خودشان را به ماشین ما نزدیک کردند؛ یکی چند کیلو هویج و یکی هم مقداری شکر؛ بعضی‌ها هم که وضع‌شان بهتر بود، برنج آوردند. در همین حین یک خانم درحالی که دستش شیشه‌ی خالی مربا بود، آرام و یواشکی خودش را به ما رساند. از شیشه خالی که توی دستش بود، تعجب کردم.
کد خبر: ۲۸۳۴۴۱
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۴:۳۰ - 25March 2019
مادری که برای کمک به جبهه شیشه خالی فرستاد!//// هفته دفاع مقدسبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب‌اسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا  ۱۳۶۷)  توسط  انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش­‌های دفاع مقدس مازندران در سال ‏‏۱۳۹۶ به چاپ رسید.
 
خاطره پیش رو، روایت «ام لیلا ملازاده» از زنان ایثارگر سورک میاندرود است که پژوهش آن توسط «الهه لشکری» انجام شد.

برای جمع آوری کمک‌های مردمی از زرین آباد علیا، سفلی و سمسکنده تا تمام روستاهای گوهرباران یک استیشن لندرور به ما داده بودند.

یک روز که به طرف روستای «ماکران» رفته بودیم، مسئول پایگاه مقاومت آنجا تا چشمش به ما افتاد، شروع به گریه کرد. رو به او گفتم: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «وقتی از بلندگو اعلام کردیم که مردم، کمک‌های خود را به جبهه بیاورند، آنها دسته دسته هر چه وُسع‌شان بود، دست‌شان گرفتند و خودشان را به ماشین ما نزدیک کردند؛ یکی چند کیلو هویج و یکی هم مقداری شکر؛ بعضی‌ها هم که وضع‌شان بهتر بود، برنج آوردند. در همین حین یک خانم درحالی که دستش شیشه‌ی خالی مربا بود، آرام و یواشکی خودش را به ما رساند. از شیشه خالی که توی دستش بود، تعجب کردم. سؤال کردم: «این را برای چه آوردی؟» جواب داد: «شرمنده‌ام؛ به خدا؛ به نان شب محتاجم اما این شیشه خالی را آوردم تا اگر خواستید مربایی یا چیزی داخل آن بریزید، مشکل نداشته باشید! به رزمنده‌ها سلام ما را برسانید و بگویید ما اینطوری از شما پشتیبانی می‌کنیم.»

آن خانم را می‌شناختم؛ واقعاً همانطور که خودش گفت، به نان شب محتاج بود. خانم ملازاده به نظر شما، دیدن این همه جانفشانی مردم گریه ندارد؟!

* * *

مجاهدین، کتابخانه‌ی کوچکی در میدان امام حسین که حالا فلکه سورک است، بر پا کرده و فعالیت‌هایی را از خودشان در آن جا نشان می‌دادند. آن وقت‌ها، مجاهدین به قانون اساسی رأی نداده بودند و انتخابات را هم تحریم کرده بودند اما با همه‌ی اینها و برای بهره‌برداری، عکس مرحوم طالقانی را روی دیوار کتابخانه نصب کرده بودند. از این که مرحوم طالقانی ملعبه دست آنها شده بود، حسابی حرص می‌خوردم؛ برای همین تصمیم گرفتم، هر طوری شده، بروم و عکس را از روی دیوار بردارم.
 
همراه با برادر خانم حجت‌نیا، نردبان گرفتیم و عکس را از روی دیوار برداشتیم. آنها آن روزها، لفظ «پدر» را برای طالقانی بکار می‌بردند. منافقین تا این صحنه را از ما دیدند، گفتند: «عکس پدر طالقانی را نکنید»!  گفتم: «پدر طالقانی، پدر شما نیست؛ پدر همه ما است.» بالاخره اصرار کردند که عکس را سر جایش بگذاریم. مقاومت ما فایده نداشت. به سراغ عکس آقای منتظری رفتیم؛ آن موقع منتظری با افکار امام، زیاد فاصله نداشت. اینها برای اینکه از کار ما سند تهیه کنند، از لحظه‌ی برداشتن عکس مرحوم منتظری از روی دیوار، عکس گرفتند و ما را با لفظ «چماق دار سپاه» از کتابخانه بیرون انداختند.

چند روز بعد از این حادثه، مجاهدین دور و بر فلکه سورک، نمایشگاهی راه انداختند. نمایشگاه مملو از کتاب‌ها و روزنامه‌های مجاهدین بود. در روزنامه‌هایشان به آیات قرآن استناد می‌کردند اما زرنگی‌شان آنجا خودش را نشان می‌داد که از آیات قرآن، بهره‌برداری و به نفع کارها و افکار التقاطی‌شان استفاده می‌کردند؛ به طور مثال، قسمتی از آیات قرآن را می‌آوردند و قسمت دیگر را حذف می‌کردند؛ برای همین با دیدن این ترفند، عصبانی شدم و رو به آنها گفتم: «شما هر کاری بکنید، نمی‌توانید سوسیالیست را کنار اسلام جا بیندازید و برای خودتان یار جمع کنید».

آن روز، زن‎ها جلودار بودند و مردها پشت، پرده‌ی نمایشگاه فعالیت می‎کردند. با کنایه به آنها گفتم: «حالا کارتان به جایی کشیده شده که زن‌ها را جلو می‌اندازید و خودتان پشت قایم می‌شوید؟! اگر مرد هستید؛ خودتان، را جلودار نشان بدهید!»

کمی که از محل نمایشگاه فاصله گرفتم، خواهر کوچکترم به من خبر داد که نزدیک نمایشگاه مجاهدین درگیری شده و نیروهای حزب اللهی با مجاهدین دعوا می‌کنند. راه آمده را به سمت نمایشگاه بازگشتم. بازگشت من به نمایشگاه مصادف شد با حضور گشتی‌های سپاه. مجاهدین، تا من را با بچه‌های سپاه دیدند، تصور کردند من رفتم به سپاه گزارش دادم و حالا آنها آمده‌اند که بساط‌شان را جمع کنند؛ در حالیکه هیچ گزارشی از طرف من به سپاه داده نشده بود.

از شدت درگیری که کم شد، راه خانه را پیش گرفتم. بعضی از اعضای مجاهدین، نرسیده به خانه، جلوی من را گرفتند و تا جا داشت، من را به باد کتک گرفتند؛ طوری که روسری را از سرم برداشتند و موهایم را کشیدند.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار