به گزارش خبرنگار دفاع پرس از بندر عباس، «یوسف عزیزیزاده» رزمنده، آزاده و جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس، با بیان خاطرهای از نحوه اسارت خود، اظهار داشت: در «شلمچه» هرکدام از بچههای گروهان را به یکی از دستهها فرستادم و خود من هم که فرمانده گروهان بودم به یکی از دستهها رفتم و در محل سنگر فرماندهی مستقر شدم. فاصله ما با خط دشمن در نقاطی به ۷۰۰ متر و در نقاطی نیز به ۵۰۰ متر هم میرسید. سمت چپ ما لشکر ۲۵ کربلا و سمت راستمان نیز تیپ «الغدیر» یزد بود که ما را از ۲ طرف الحاق شدیم. خاطرم هست آن روز حاج «قاسم سلیمانی» را به اجبار به عقب بردند و گرنه وی هم اسیر میشد.
وی افزود: وقتی تانکهای متحرک به سمت خودمان را دیدم، نتوانستم تحمل کنم و روی یکی از تانکها قرار گرفتم، آنجا بود که بچههای خودی بدون اینکه مرا ببینند با آر.پی.جی یا نارنجک (دقیق یادم نیست) تانک را هدف قرار دادند و بعد از انفجار تانک، در اثر موج انفجار چندین متر پرت شدم؛ اینجا برای دومین بار بود که مجروح شدم.
عزیزیزاده ادامه داد: بار اول که به هوش آمدم فکرکردم از دنیا رفتهام، اما پس از چندبار به هوش آمدن و دوباره بیهوش شدن، فهمیدم که زنده هستم. سعی کردم خودم را به سمت خاکریز نیروهای خودی بکشانم، اما زمانی که به سراشیبی خاکریز رسیدم، بچههای خودی گمان کردند من عراقیام و نارنجکی را به طرفم پرتاب کردند که دقیقا روی سینهام افتاد، اما چون سراشیبی بود نارنجک پایین افتاد و ترکشهای آن به من برخورد کرد.
وی خاطرنشان کرد: وقتی بچههای خودی متوجه شدند که من ایرانی هستم من را به درون سنگر بردند و بعدازظهر بود که دیگر کسی باقی نمانده بود و عراقیها درون خط ما با تیر خلاص یکی یکی بچهها را پرپر میکردند. صدای گلوله به گوشم میرسید و انتظار تیر خلاص را میکشیدم.
این رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: وقتی عراقیها درون سنگر آمدند یکی از آنها سریعاً اسلحه را روی شقیقه من گذاشت و من صورتم را برگرداندم، درون سنگر پرچمی مزین به نام حضرت فاطمةالزهراء (س) بود که آن عراقی با دیدن نام بیبی دو عالم شرم کرد و شلیک نکرد، لباسم را پاره کرد و زخمم را بست و کمی آب به من داد.
وی افزود: سپس عراقیها من را سوار بر خودروی «آیفا» کردند و به جایی بردند که خبر نداشتم کجاست، از طرفی نیز خودیها فکر میکردند که من شهید شدهام اما من با بدن سوراخسوراخ نزدیک بصره بودم و چون حال من خیلی بد بود، به بیمارستانی به نام «الرشید» اعزام شدم.
عزیزیزاده گفت: از ظهر که به بیمارستان رسیدیم تا شب چندین واحد خون به من تزریق کردند، کمی بهتر شدم اما وقتی آب میخوردم از سوراخهای بدنم خون بیرون میزد. ۲۵ نقطه بدنم سوراخ شده بود، آنقدر وضع بیمارستان بد بود که در یک اتاق نزدیک به ۶۰ نفر بودیم و من با آن همه جراحت روی زمین میخوابیدم، گاهی زمان صبحانه وقتی نفر بغل دستی خودمان را بیدار میکردیم که صبحانه بخورد، متوجه میشدیم که از دنیا رفته است.
وی با اشاره به دوران اسارت خود، اظهار داشت: از چهارم خردادماه سال ۶۷ تا ۲۲ شهریورماه سال ۶۹ اسیر بودم و بالاخره به میهن بازگشتم.
خاطرنشان میشود «یوسف عزیزیزاده» خاطرات ۳۰ ماه حضور خود در جبهه و بیش از ۲ سال اسارت خود در زندانهای رژیم بعث عراق را در کتاب «ایسوف نخل شکسته استوارکنگ» به رشته تحریر درآورده است.
انتهای پیام/