روایتی از یک ماجرای نادر در جبهه؛

آمده‌ام جنگ تا لودر با نرخ دولتی بگیرم!

توی محل ما اگر یک نفر شش ماه جبهه داشته باشد، بهش یک دستگاه کمباین برای درو می‌دهند! آن هم به نرخ دولتی! حالا هم من چند ماهی می‌شود که آمده‌ام جنگ تا بلکه شش ماهم پر شود!
کد خبر: ۲۹۸۰۶۴
تاریخ انتشار: ۱۲ تير ۱۳۹۷ - ۱۴:۱۹ - 03July 2018

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع مقدس، آنچه جنگ هشت ساله ایران و عراق را از جنگ های دیگر متفاوت می‌کند، فضای حاکم بر جنگ در میان رزمندگان ایران بود؛ فضایی که همه آدم‌ها با تفکرات مختلف وقتی پا در خاکش می‌گذاشتند، دیگر دل کندن برایشان آسان نبود.

همه هر کاری را می‌کردند فقط برای رضای خدا. آنجا مدینه فاضله ای شده بود که کسی خودش را نمی‌دید، مقام و مرتبه دنیایی رنگ و لعابش را از دست داده بود و همه نفس می‌کشیدند در راه خدا.

آنچه خواهید خواند خاطره ایست به روایت عبدالله شیرزادی که از اخلاص میان فرماندهان جنگ این گونه تعریف می‌کند:

روزی یک راننده به ما دادند. او را توجیه کردیم و ماشین تدارکات را تحویلش دادیم. به برادر حبیبی که مسؤول تدارکات لشکر و معروف به کل علی بود، گفتم:
۔ این راننده در اختیار تدارکات است پس برای کارها برنامه ریزی داشته باشید و سعی کنید غذا را به موقع به آتش بارها برسانید. گفت باشد تا ما هم با خیالی آسوده برویم پی کارمان. رفتم برای پیگیری امورات گروهان و استقرار آتش بارها: دور و بر ساعت ۱۰ شب رسیدم به موضع خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری. برادر محمدعلی شهابی مسؤولش بود. یکی از نیروهای همان قبضه، پدر شهیدم بود. او تا من را دید، پرسید:

- عبد الله! شام خوردی یا نه؟ تا آمدم فکری بکنم که بنا به مصلحت پاسخی بدهم، دوباره گفت که البته هنوز شام خودمان هم نرسیده! با ناراحتی بی سیم را راه انداختم و تماس گرفتم با عقبه گردان و گفتم:

- چرا شام برای آتش بارها هنوز نیامده؟ پاسخ دادند که راننده غذا را برداشته و آورده نزدیک خط، ولی به محض این که چند گلوله اطرافش به جاده خورده، برگشته و گفته نمی تواند برود سر آتش بار! پرسیدند که چرا؟ گفته:

- آن جا شلیک شده و من می‌ترسم کشته شوم و بچه هایم یتیم!

این می شود که از رساندن و توزیع غذا خودداری می کند! برگشتم پشت خط و متوجه شدم برادر هاشمی که مسؤول تسلیحات بود، خودش با کل على خودرو غذا را برداشته و رسانده اند به موضع آتش بارها تا شام را پخش کنند میان بچه های منطقه. گفتم که راننده را بیاورید. آمد. پرسیدم که برادر! چرا این کار را به سرانجام نرساندی امشب؟! آبروی ما را بردی! پاسخ داد:

- من می ترسم. همین! گفتم که مگر فکر کردی ما ترس در وجودمان نیست؟! ما نمی ترسیم؟! ما هم می‌ترسیم، ما هم در می رویم، ما هم گاهی جا خالی می دهیم؛ منتهی نه به خاطر خودمان که زنده بمانیم و به زن و بچه های مان برسیم، بلکه برای این که بیشتر بتوانیم به رزمندگان اسلام خدمت کنیم. در ثانی، مگر خیال می کردی توی جبهه آجیل پخش می کنند؟! این جا همه اش تیر و تفنگ و توپ خمپاره است. ناسلامتی راننده آژانس که نشده ای توی شهر خودتان! آمده‌ای سر به بلا بدهی و بشوی یاری رسان یک مشت رزمنده گرسنه و چشم به راه.
سرش را پایین انداخته و دیگر چیزی نمی گفت. گفتم:

. فکر کن اگر می خواهی کار کنی که باید بدون ترس و وحشت هم باشد، برگرد همان پشت خط یا خانه تان. این جا منطقه جنگی است و از پشت یک تخته سنگ و فاصله پنج متری هم ممکن است بزنند پس کله ات با قناسه؟ یا ناغافل خمپاره ای سرگردان بیاید و با خودروات پودر شوی و بروی هوا! این یک واقعیت محض است و باید آن را خواه ناخواه پذیرفت. چه دلت بخواهد، چه نخواهد. بخوری پایت است، نخوری پایت است. گفت:

- یک فرصتی به من بدهید تا با خودم بنشینم و خوب فکر کنم.

گفتم که باشد برو حسابی فکرهایت را بکن و به من پاسخ بده. فردای همان روز رفت تا از آشپزخانه لشکر غذا برای نیروهای گردان تحویل بگیرد و بیاورد. پیش خودمان گفتیم که این را می آورد و از ما تسویه حسابی می گیرد و می رود. داشتم توی ذهنم دنبال یک جایگزین برایش می گشتم. آشپزخانه لشکر هم تا آن جا سی کیلومتر راه داشت. همان روز، یک گلوله توپ فرانسوی که دوربرد و بسیار خوف برانگیز بود، نزدیک خودرو او به زمین اصابت می کند و منفجر می شود: از قضا کل على هم که پشت وانت تویوتا نشسته و در حال تحویل گرفتن غذا بوده، زخمی می شود. ترکشی هم به در خودرو می خورد؛ اما این برادر با این که روی خودرو نبوده، تا نزدیک می شود و اوضاع را آن گونه آشفته می بیند، از شدت ترس غش می کند و از حال می رود! خبرش به ما رسید که مسؤول تدارکات زخمی شده و راننده هم برای نشستن پشت فرمان دست و پایش می لرزد! پرسیدم که مگر برای خودرو هم مشکلی پیش آمده؟ پاسخ منفی دادند. راننده خودم را فرستادم دنبال خودروی غذا. او هم رفت و راننده را سوار کرده و آورد گردان ادوات. دیدم واقعا خیلی ترسیده این بنده خدا. پرسیدم:

چرا دیروز تا حالا ما را اذیت می کنی؟ این چه وضعی است؟

با دستپاچگی پاسخ داد:

- بابا! من اگر کشته شوم، خانمم را چه نامردی می خواهد بگیرد؟! من نمی توانم بمیرم.

گفتم که تو دیگر فکر چه و چه هستی که تا امروز به مغز خودمان هم خطور نکرده؟! گفت که من که گفتم نمی توانم. گفتم:

- مرد حسابی! مگر این همه انسانی که اینجا هستند، از پشت بوته به عمل آمده اند؟! تو چه طوری می توانی در این وضعیت به این چیزها حتی فکر کنی چه برسد به زبان بیاوری؟! بابای خود من الان یک خط جلوتر دارد می جنگد! همه ما یا زن و بچه داریم با پدر و مادر ولی همه را گذاشته ایم و آمده ایم تا تکلیف مان را اول با دزد میهن مشخص کنیم و بعد برویم سراغ دزد ناموس. این چه حرفی است که تو می زنی که آدم نمی داند از دستت ناراحت بشود یا تعجب کند؟! پس از کلی نصیحت و صحبت، پرسیدم پس هدفش از آمدن به جبهه چیست؟ پاسخ داد:

- توی محل ما اگر یک نفر شش ماه جبهه داشته باشد، بهش یک دستگاه کمباین برای درو می دهند! آن هم به نرخ دولتی! حالا هم من چند ماهی می شود که آمده ام جنگ تا بلکه شش ماهم پر شود!

چشمانم داشت گرد می شد و مغزم سوت می کشید! با این حال به روی خودم نیاوردم و دوباره پرسیدم:

خب، تا حالا کجاها بودی؟ پاسخ داد سه ماه توی امیدیه خوزستان روی خودرو کار کرده ولی به یک بار گرفتار این جا و گردان ادوات شده و ناخواسته سر از فاو درآورده و دست آخر کارش کشیده به این جبهه! گفتم دو راه بیشتر ندارد؛ یا این که همانند همه آن رزمنده ها بایستد و خدمت کند، یا بدون تسویه حساب برگردد شهرستان. فکری کرد و گفت:

- ای بابا برادر شیرازی! همه رشته های ما را داری پنبه می کنی بروم پی کارم! اصلا غلط کردم، خوب شد؟ من را بفرست بروم همان خانه خودمان. نخواستیم این جبهه را؟
گور پدر کمباین و خرمن کوب کنند!

من هم رو به راننده گردان کردم و گفتم:

- سوارش کن و برسانش در دژبانی تا از منطقه جنگی خارج شود. انگاری نه خانی رفته، نه خانی آمده؟ برد و بدون تسویه حساب از منطقه خارج شد. این، یک مورد نادر بود و تا آن روز در منطقه با چنین افرادی برخورد نداشتیم. خیلی برای مان سنگین بود که کسی در منطقه و جبهه بیاید و با هدفی غیر از خدا کار کند؛ تا پیش از این که در زمستان سال ۶۶ به جبهه غرب منتقل شویم، هم چنان در فاو مستقر بودیم؛ شبانه روز کار می کردیم تا سنگرهای آتشبار و موضع قبضه ها را آماده کنیم. راننده ای داشتیم که از لحاظ جثه بسیار کوچک و در عین حال زرنگ و تیز بود. از صبح تا شب کار می کرد. در این ساعت ها عموما می گفتیم فلانی! برو بخواب؛ اما دلش راضی نمی شد و از پای در می آمد. یک شب دور و بر ساعت ۱۲ بود که گفتم:

- اجازه بده کمی هم من جایت رانندگی کنم. پذیرفت و نشست کنار، مجبور بودم به خاطر امنیت منطقه جنگی، با چراغ خاموش رانندگی کنم. سه - چهار کیلومتر از شهر فاو به سمت خط رفته بودم که ناگهان دیدم جاده را به خاطر عملیات مهندسی قطع کرده اند. دو نفر نیروی بسیجی را هم گذاشته بودند تا مأمور هدایت خودروها باشند و مشکلی پیش نیاید. همین طور که می رفتم، ناگهان سپر خودرو به خاکریز برخورد کرد. آن دو بسیجی هم کنار خاکریز نشسته بودند که نزدیک بود بروند زیر خودرو و تلف شوند ولی خدا کمک کرد چرا با وجود دید کم و عینکی بودن من، به آهستگی رانندگی می کردم؛ با این حال، سیبکهای خودرو خراب شد و همان جا خودرو را نگه داشتیم تا صبح فردا برادران واحد موتوری بیایند و آن را تعمیر کنند.

شبی که قرار بود حمله شروع شود، برادر دانشمندی یک نشست عملیاتی در سنگر تطبیق گذاشت. برادر درویشی آن شب مریض بود و من و برادر قلندری و چند تن دیگر از برادران مسؤول آتشبار، آن جا حاضر شدیم: برادر دانشمندی گزارشی از نحوه نبرد فاو داد و سپس برادر قلندری به عنوان جانشین گردان مواردی را مطرح کرد و در ادامه، من گزارشی از نحوه استقرار آتشبارها و آمادگی آنها خواندم. همه آماده شده بودند برای یک نبرد بزرگ. ساعت ۹ شب که از هم جدا شدیم و برگشتیم به مواضع مان و دو ساعت بعد، خبر دادند که حمله لو رفته! پکر شدیم. چاره ای برای مان نمانده بود، مگر این که از فردا شروع کنیم به جمع کردن امکانات مان. درست کردن سنگر و موضع قبضه ها یک شوری داشت اما خراب کردن آنها زجرآور بود.

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها