قسمت پایانی/ روایت فرمانده دوران دفاع مقدس از عملیات «رمضان»؛

تانک‌های عراقی با آمدن «حاجی بخشی» عقب‌نشینی کردند

«ابوالفضل حسن‌بیگی» در کتاب «عبور از رمل» نوشته است: «حاجی بخشی» رفت و جلوی تانک عراقی دور زد. ضبط او بلند می‌خواند: «رزمندگان! این ندا از «جماران» است. امام فرموده است، بلند شوید! خمینی روح خدا فرموده است، بلند شوید!» به روح رسول‌الله، شاید نیم ساعت تا سه ربع نکشیده بود که تانک‌های عراقی روشن کردند و عقب رفتند.
کد خبر: ۲۹۹۱۳۵
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۴:۵۰ - 20August 2018

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، «ابوالفضل حسن‌بیگی» فرمانده قرارگاه «حمزه سیدالشهداء (ع)» جهادسازندگی در دوران دفاع مقدس، به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در این دوران دارد که در ادامه خاطراتی از وی در خصوص عملیات «رمضان» و نقش رزمندگان استان سمنان در این عملیات را می‌خوانید.

مرحله سوم عملیات «رمضان» - مثلثی تو مثلثی

باز عقب آمدیم. به دشمن ضربه زدیم، ولی آسیب ندیدیم. همه هم آماده و قبراق، پیروزی می‌خواستند. همه «بصره» را می‌خواستند. مرحله سوم عملیات شروع شد. به ما گفتند: «داخل مثلثی‌ها بروید». گفتیم: «چشم!» کار و مسئولیت را تقسیم کردیم. چند لودر و بولدوزر را به آقای «علی‌آبادیان» دادند. هفت یا هشت بولدوزر را هم من برداشتم. در این مرحله از عراقی‌ها لودر و بولدوزر هم به غنیمت گرفتیم. روی لودر‌ها و بولدوزر‌ها آرم جهاد تهران بود! این دستگاه‌ها را جهاد استان تهران در مرحله دوم عملیات جا گذاشته بود و عراقی‌ها هنوز آرم را پاک نکرده بودند.

تانک‌های عراقی با آمدن «حاج بخشی» عقب‌نشینی کردند

به شیخ «حسین مهدی‌زاده» یک موتور داده بودیم تا تدارکاتچی ما باشد، ولی همه کاره بود. روحانی بود، اما لباس نظامی پوشیده و عمامه‌اش را به سرش می‌بست. بچه‌ها هم خوش‌شان می‌آمد. آدم فرز و موتورسوار قهاری بود. هر جا می‌رفتیم، او می‌آمد. یک محور هم به «رضا میرزاخانی» دادیم و گفتیم در این محور تا هر جایی که توانستید بروید. آن قدر از دشمن ترسیده بودیم که بیسیم‌ها را خاموش می‌کردیم. می‌گفتیم بیسیم‌ها را شنود می‌کنند.

در همین مرحله هفت یا هشت بیل مکانیکی عراقی‌ها چشم‌مان را گرفت. می‌خواستیم برداریم امّا دیدیم نمی‌شود. با مین تله گذاشته بودند. بچه‌های «نجف‌آباد» قبل از ما رسیده بودند. راه را باز کردند. وارد مثلثی اول شدیم و عبور کردیم. روی دژ که رفتیم هاج و واج ماندیم که لامصب‌ها چی درست کرده‌اند! مثلثی تو مثلثی! کنجکاوی می‌کردیم و به هر گوشه کناری می‌رفتیم. عراقی‌ها بودند! نه آن‌ها با ما کار داشتند نه ما با آن‌ها! گرمی هوا و خستگی ما را خسته کرده بود، آن‌ها هم ذلیل ذلیل بودند. شب شد و به ما گفتند به عقب برگردید. گفتیم: «چرا برگردیم عقب؟! جای به این خوبی رو گرفتیم». گفتند: «نمی‌شود بایستید».

در مرحله سوم عملیات سه معبر پیش‌بینی کردند تا اگر لازم شد میدان مین باز شود و اگر دشمن پاتک کرد، حجم آتش روی یک محور نباشد.

اسارت در مرحله چهارم عملیات رمضان

تقریباً مراحل عملیات رمضان همه مشابه هم بود. وقتی مرحله سوم با عدم موفقیت مواجه شد، برگشتیم. رزمندگان آسیب ندیده بودند. برای مجموع فرماند‌هان عمل کننده، تجربه جدیدی حاصل شد. وارد مثلثی‌ها شدیم و مثلثی‌ها شناسایی شد. مشخص شد که مثلثی‌ها در درون خودشان، در زاویه‌ها، باز سه مثلثی کوچک، دارند. در سه گوش مثلثی‌ها، سه مثلث کوچک وجود داشت که دشمن به راحتی در آن دفاع می‌کرد. بچه‌ها که مثلثی‌ها را دیدند، احساس کردند که برای‌شان امکان عبور هست. لشکر‌ها و تیپ‌ها آماده و قبراق بودند و نیرو هم خیلی آمده بود، می‌خواستند عملیاتی انجام دهند که پیروز‌مندانه باشد. برای همین مرحله چهارم که تقریباً شبیه مراحل قبلی بود، پیش‌بینی شد. به ما مأموریت دادند که از «پاسگاه زید» حرکت کنیم برویم و برسیم پشت سر رزمنده‌ها؛ از کانال و میدان مین عبور کنیم و برویم داخل مثلثی‌ها تا هر نقطه‌ای که رزمنده‌ها نیاز داشتند، خاکریز بزنیم.

دشمن عقبه درستی نداشت. نیروی ذخیره هم نداشت. در هر منطقه‌ای که دشمن شکست می‌خورد، می‌رفت و به محدوده «بصره» می‌رسید. می‌خواستند مهندسی رزمی‌ دست نخورده باقی بماند تا به سرعت به همراه رزمنده‌ها برویم و به اطراف «دجله» یا «بصره» برسیم. قرار بود آن‌جا خاکریز زده شود. پیش‌بینی می‌کردیم برای فتح مثلثی‌ها، فقط در حد یک یا ۲ دسته لودر و بولدوزر لازم است تا دژ‌ها را بشکافیم و خودرو‌ها تردد کنند. باید می‌توانستیم نیرو‌های بعدی را با خودرو به خط مقدم ببریم. در عین حال شناسایی کردیم و دیدیم که در منطقه لودر، بولدوزر و بیل مکانیکی عراقی هم هست. تعدادی راننده آماده کردیم تا به محض رفتن عراقی‌ها، با تویوتا لندکروز بروند بالای دستگاه‌ها و دستگاه‌های عراقی‌ها را بردارند و کار‌هایی که رزمنده‌ها می‌خواهند، انجام دهند.

مرحله چهارم، مرحله انهدام نیرو‌های دشمن بود. از دست چپ مثلثی‌ها، تیپ‌های «امام حسین (ع)»، «نجف اشرف»، «علی بن ابی‌طالب (ع)» و قسمتی از تیپ «عاشورا» رفتند و عملیات انهدام انجام دادند و برگشتند. تعداد زیادی تانک زده و تعدادی هم اسیر گرفته شدند. دشمن فرار کرد و دوباره پاتک زد. استنباط فرمانده‌ها این بود که نباید در پاتک‌ها بایستیم، چون شهید می‌دهیم، باید برگردیم و عقب بیاییم.

تانک‌های عراقی با آمدن «حاج بخشی» عقب‌نشینی کردند

من به همراه چند نفر بودم که متوجه عقب‌نشینی نشدیم. رفته بودیم ببینیم داخل مثلث‌های کوچک چه خبر است. به ضلع غربی مثلث اولی که عراقی‌ها آن‌جا بودند، رفتم. عراقی‌ها آمدند، اسیرمان کردند و کمی جلوتر بردند. قدم کردم، اندازه اضلاع مثلث‌های بزرگ حدود یک و نیم تا ۲ کیلومتر بود. بین ۲ گوشه مثلث بزرگ هم یک خاکریز زده بودند و مثلث کوچک درست شده بود. به هر حال ما را اسیر کردند و یک تعداد از بچه‌های بسیج هم بودند که وقتی عراقی‌ها مثلث شرقی را گرفتند به مثلث غربی آوردند تا همراه ما سوار ماشین کنند و ببرند. ما را پشت خاکریز ریختند. هوا هم گرم بود. چیزی نداشتند دست‌مان را ببندند؛ با نخ موشک‌های مالیوتکای خودشان انگشت شست دستهای‌مان را از پشت به هم بستند و با صورت روی زمین داغ انداختند. ۲ یا سه ساعت بیشتر اسیر نبودیم، ولی دو سه قرن گذشت. ماشین کم داشتند. سری به سری سوار می‌کردند و بچه‌ها را می‌بردند. ماشین اول آمد و حدود ۱۵ نفر را سوار کرده و بردند. ماشین دوم هم آمد برد. ماشین سوم نوبت ما بود. ۲ سرباز گذاشته بودند بالای سر ما تا بیایند و ما را سوار کنند و ببرند. منطقه را از روی کالک می‌شناختم؛ اما از روی زمین نمی‌شناختم. نزدیکی‌های ظهر بود، نشسته بودیم که یک‌دفعه یک عده از رزمنده‌ها رسیدند و داخل مثلث غربی آمدند. قبلاً مثلث شرقی را گرفته بودند. بچه‌های آذربایجان بودند. «الله‌اکبر» می‌گفتند. عراقی‌ها فرار کردند. ما هم «الله‌اکبر» گفتیم. این‌ها فهمیدند ما ایرانی هستیم و جلو آمدند. در حد یک گروهان بودند. عراقی‌ها هم تعدادشان کم بود و فرار کردند. فقط این ۲ سربازی که بالا سر ما بودند ماندند که تیر خوردند و کشته شدند. ماشینی که می‌آمد ما را ببرد شبیه «ماز» بود. حالیش نبود کی به کیه! آمد و بچه‌ها با آر.پی‌.جی زدندش. این قدر روی زمین افتاده و عرق کرده بودیم که سر و صورت‌مان پر از گِل شده بود. بچه‌ها بالای سر ما آمدند و یکی یکی دست‌های‌مان را باز کردند. ما اول حدود ۷۰ یا۸۰ نفر بودیم، ولی ۲۵ نفر را با ماشین اول و تعدادی را هم با ماشین دوم برده بودند. من گوشه مثلثی بودم که از آن طرف سوار می‌کردند.

یک بسیجی هر چه خواست سیم دستم را با سر نیزه‌اش پاره کند، نتوانست، چون دستم خیلی ورم کرده بود. از شدت درد جیغ می‌زدم. گفتم ببرینم بیمارستان تا از دستم در بیاورند. آذری زبان بود و فارسی متوجه نمی‌شد! بالاخره سیم را پاره کرد. شانه‌هایم خشک شده بود. سیم مالیوتکا در پوست و گوشت دستم فرو رفته بود. اثرش هنوز باقی است. همان لحظه دستور عقب‌نشینی دادند. گفتند عراقی‌ها از آن طرف آمدند.

تانک‌های عراقی با آمدن «حاج بخشی» عقب‌نشینی کردند

عراقی‌ها از ضلع جنوبی آمدند و ما از پشت مثلثی فرار کردیم. تا جلو کانال حدود یک تا یک و نیم کیلومتر بود؛ سخت گذشت. دست‌هایم اصلاً تکان نمی‌خورد؛ شانه‌هایم هم خشک خشک شده بود. درد می‌کرد. گفتند زودتر بیایید از این جا بروید. نردبان بود. از نردبان نمی‌توانستم پایین بیایم. نمی‌توانستم نردبان را بچسبم. من و همه بچه‌هایی که دست‌های‌شان بسته بو‌د، همین طور شده بودیم. واقعاً از زمین هم آتش درمی‌آمد. از زمین مثل لب تنور هُرم در می‌آمد. وقتی به بچه‌ها رسیدیم، شوخی می‌کردند و سر به سر ما می‌گذاشتند. خجالت می‌کشیدم که بگویم اسیر شدم. سئوال می‌کردند دستت چی شده؟ «مهدی زین‌الدین» گفت: «ای خاک تو سرت کنن! اسیر شدید!» گفتم: «رفتم ببینم مثلثی چیه». گفت: «وقتی که رزمنده‌ها بودند چرا نرفتی؟» گفتم: «آن وقت، من این طرف بودم». گفت: «رزمنده‌ها عقب آمدند، تو رفتی جلو!» البته نفهمیدم این گردان، خودشان آمدند یا دستور «باکری» یا کس دیگری بود که فهمیده بود ما آن‌جا اسیر هستیم، یا از اسرا کسی فرار کرده و خبر داده بود.

امام خمینی (ره) در مرحله اول عملیات به مردم «بصره» پیام داد که به استقبال رزمندگان ایرانی بیایند. قبل از عملیات صحبت این بود که این مردم شیعه هستند و امام را خیلی دوست دارند. در حقیقت مردم شهر «بصره» نبودند، مردم روستا‌های اطراف «بصره» بودند. منطقه عملیات «رمضان» تا نزدیکی جزیره «بوارین» می‌رفت. کل این منطقه، منطقه عملیات «رمضان» بود.

پشت مثلثی‌ها گیر کردیم. باید تا «القرنه» می‌رفتیم که نشد. ما اصلاً به مردم نرسیدیم. بین بچه‌های اهواز و عرب زبان مطرح بود که: «ما باید خودمان را به مردم برسانیم؛ این‌ها مقلدین امام هستند، مردم آماده هستند». بچه‌های اطلاعات عملیات هم که ارتباط داشتند، شرایط را خیلی مناسب می‌دیدند. بیشترین هم و غم ما این بود که از خط مقدم جبهه و از ارتش صدام عبور کنیم. فکر می‌کردیم وقتی برسیم به آن طرف، مردم استقبال می‌کنند. تعدادی از بچه‌های عراق با ما همکاری می‌کردند. در ذهن همه رزمنده‌ها جا افتاده بود که ما برای سقوط «صدام» می‌رویم و خاک عراق را نمی‌خواهیم.

در عملیات «رمضان» مشکلی هم وجود داشت. بعضی از مراجع تقلید نظرات متفاوتی داده بودند. یکی از خاطرات خیلی تلخ در عملیات «رمضان» این بود که بعضی از بچه‌ها می‌آمدند این طرف و در پاسگاه «زید» خودمان نماز می‌خواندند و برمی‌گشتند. دو تا پاسگاه بود؛ پاسگاه «حسینیه» عراق و پاسگاه «حسینیه» ایران. چند بار به آن‌ها گفتم: «چرا این کار را می‌کنید؟! اگر تو این مسیر ترکش بخورید، شهید نیستید». می‌گفتند: «آیت‌الله‌العظمی «خویی» این نفوذ را جایز ندانسته است!» یکی از راننده بولدوزر‌های ما، بولدوزرش را رها می‌کرد و می‌آمد در ایستگاه «حسینیه» نماز می‌خواند؛ ۲ برادر بودند و بچه شاهرود. می‌گفتم: «وقتی امام اجازه داده بروید همان جا نمازتان را بخوانید، چرا این کار را می‌کنید؟».

قبل از عملیات این بحث‌ها بود که می‌رویم و می‌گیریم و بعد منطقه را به آیت‌الله «حکیم» می‌دهیم و به کشور برمی‌گردیم؛ عراق را به خود عراقی‌ها می‌دهیم؛ ما برای تعقیب «صدام» می‌رویم؛ مرز‌ها آزاد می‌شود؛ رفت و آمد به «کربلا» برای ما و رفت و آمد به «مشهد» برای آن‌ها آزاد می‌شود. این موضوع به داخل قرارگاه کشید. قرارگاه هم به تهران انعکاس داد. جواب دادند که شما دفع تجاوز می‌کنید. شما سرزمین اشغال نمی‌کنید که نماز اشکال داشته باشد. کم‌کم این موضوع منتفی شد.

چند عامل وجود داشت که ما نتوانستیم به پیروزی برسیم. اول همین بود که امام فرمود: «بروید تزکیه کنید» اما ما مغرور بودیم. دوم در عقیده‌ها اخلال افتاد که مثلاً رفتن به خاک عراق حلال است یا حرام؛ نماز دارد یا ندارد. من مقلد امام بودم و با کس دیگری کار نداشتم. در طول انقلاب و بعد از انقلاب یاد گرفتم که هر چه امام می‌گوید درست است. بعضی از بچه‌ها روزه می‌گرفتند، امّا ما روزه نمی‌گرفتیم. یکی از کسانی که روزه می‌گرفت «حاج رضا علی‌آبادیان» بود. گفتم: «آقا چرا روزه می‌گیری؟» گفت: «چه اشکالی دارد؟ فتوی دادند». آقای «منتظری» فتوی داده بود. بچه‌های «نجف‌آباد» و «اصفهان» پخش کرده بودند که می‌توانید روزه بگیرید. یک روز دیدم «صیاد شیرازی» هم روزه دارد. البته بعد از چند روز دیدم که دارد می‌خورد. گفت: «پیش امام رفتیم. موضوع را به امام گفتم. امام گفت: «با اجازه کی روزه می‌گیری؟ مقلد کی هستی؟» بچه‌ها هم حساس شده بودند که چرا من روزه‌ام را می‌خورم، ولی «حاج رضا» روزه می‌گیرد. «حاج رضا» می‌گفت: «ما در پاسگاه «حسینیه» قصد دهه می‌کنیم. مگر چقدر می‌خواهیم جلو عقب برویم؟» گفتم: «ای بابا! اصل مأموریت شما مأموریت جنگیه. امام می‌فرماید حق ندارید روزه بگیرید!» در این داستان اذهان خیلی متشنج بود. از مرحله چهارم عملیات هم برگشتیم و عقب آمدیم، امّا از رو نرفتیم!

تانک‌های عراقی با آمدن «حاج بخشی» عقب‌نشینی کردند

مرحله پنجم عملیات «رمضان» - عبور از میدان مین

مرحله پنجم عملیات هم طراحی شد. از بس هوا گرم بود، بدن ما استخوان و چوب شده بود. هوا به قدری گرم شده بود که کله‌مان آتش می‌گرفت. دوغ و لبنیاتی که مردم می‌فرستادند، خیلی به کارمان می‌آمد. خودروی «لندکروز» کولر داشت، امّا کولر را که روشن و خاموش می‌کردیم، بدتر گرمازده می‌شدیم. برای همین از کولر استفاده نمی‌کردیم.

در مرحله پنجم عملیات، قرار شد از گوشه‌های خاکریز‌های مثلثی وارد شویم. صبح عملیات آمدم پایین و دیدم بچه‌ها نمی‌توانند بروند. رفتم از بالای ضلع شمالی تا راهی باز کنم و ماشین‌ها را بالا ببریم و از آن طرف وارد شویم. به سرعت جلو می‌رفتم. یک دفعه وسط زمین و آسمان ۲ نفر بلند شدند. «حسن باقری» و «مجید بقایی» بودند. چند بار سوت زدند. ایستادم. یکی از آن‌ها گفت: «ابوالفضل کجا داری میری؟» گفتم: «بالا را دیدم که میشه عبور کرد. می‌خواهم بروم لودر و بولدوزر بیارم». گفت: «داری داخل میدان مین میری! کجا داری میری؟!» گفتم: «کو میدان مین؟» گفت: «دنده عقب بیا، دنده عقب بیا». این ۲ نفر لب میدان مین نشسته و بررسی می‌کردند که چه کار باید بکنند. گفتند: «تا کجا رفتی؟» گفتم: «تا ۳-۴ کیلومتر بالای اینجا هم می‌شود رفت». گفتند: «آنجا کمین عراقی‌ها است. یک وقت نروید وارد عراقی‌ها شوید!» گفتم: «نه با بچه‌ها هماهنگ می‌کنم».

از آنجا به ایستگاه «حسینیه» برگشتم. به بچه‌ها گفتم منتظر بمانید تا ببینیم چه می‌شود. این مرحله هم عملیات گسترده‌ای شد. بچه‌ها یک کم جلو رفتند. قرار شد ما در جناح چپ همان جایی که هستیم؛ یک خاکریز بزنیم. عراقی‌ها داشتند از پایین پاتک می‌زدند. نیرو‌ها عقب نشستند. قرار شد پشت میدان مین بایستیم و پشت میدان مین عراقی‌ها یک خاکریز بزنیم. ۲ تا سه کیلومتر پیشروی کردیم تا راه را نگه داریم و شرایط را برای مراحل بعدی آماده کنیم. مشغول صحبت بودیم که لودر‌ها و بولدوزر‌ها رفتند جلو و کارشان را انجام دادند.

دشمن ما را محدودتر می‌کرد. از شمال می‌آمد. از روبه‌رو می‌آمد. از جنوب می‌آمد. گفتند این منطقه را نگه دارید! خاکریز بزنید! کامل در محاصره عراقی‌ها قرار گرفتیم. نه می‌توانستیم عقب برویم، نه جلو. بچه‌های جهاد استان خراسان که «هاشم ساجدی» فرمانده‌شان بود هم آمدند. «احمد کاظمی» هم آمد. یک تانک سوخته عراقی بود و کنار آن نشستیم. به احمد گفتم: «چه کار کنیم؟» گفت: «هیچی باید منتظر باشیم و بمیریم! محاصره کامل می‌شویم. از قرارگاه به ما گفتند که این‌جا بایستید! این‌جا جای ایستادن نیست». مسیری که ما پاره کردیم و از آن رفتیم، مسیری بود که عراقی‌ها ۲ مرتبه از آن جلو آمدند. رفتیم یک کم خاکریز زدیم، امّا فایده نداشت. همه به یقین رسیدیم که می‌میریم. حدود هشت یا ۹ لودر و بولدوزر داشتیم. احمد گفت: «برو این پهلو یک خاکریز بزن تا به بچه‌هایم بگویم یک گروهان بیایند و بایستند؛ تا دیرتر بمیریم. جلوی عراقی‌ها را نمی‌توانیم بگیریم». با تویوتا آمدم پاسگاه «حسینیه» و هشت عدد لودر و بولدوزر راه انداختم. به شیخ «حسین مهدی‌زاده» گفتم: «مسیر خاکریز است. این طرف و آن طرف نروی. این مسیر را می‌گیری و صاف می‌روی جلو و می‌رسی به یک تانک سوخته. «احمد کاظمی‌» آن‌جا ایستاده است. بپرس که چه‌کار کنم، تا من خودم را برسانم». این‌ها حرکت کردند و آمدند تا «شیخ حسین» با یک لودر جلو بود. ۸ لودر و بولدوزر هم پشت سرش بودند. تند رفتم. از این‌ها عبور کردم. طوفانی درگرفت که یک متری را هم نمی‌دیدیم. رفتم پیش احمد نشستم تا این‌ها بیایند. کمی که گذشت، آقای «هاشم ساجدی» فرمانده جهاد استان خراسان که دامغانی بود، آمد. گفت: «همشهری! بگو انا‌لله و انا الیه راجعون.». گفتم: «چرا؟» گفت: «عراقی‌ها آمدند!» خندیدم و گفتم: «عراقی کجا بود؟! بابا این بیچاره‌ها بوشهری‌اند!» گفت: «این تانک عراقیه!» گفتم: «حاجی اذیت نکن!» احمد هم کنار تانک نشسته بود و فکر می‌کرد. گاهی بیسیمش را روشن و صحبتی می‌کرد، ولی صدا نمی‌رفت. بلند شدم. گفتم بگذار یک سئوال کنم. رفتم گفتم: «حاجی چطوری؟ سلامٌ‌علیکم». نگاه کردم دیدم عرب روی تانک نشسته! چهارتایی روی تانک نشسته بودند! پشت به باد. باد از طرف عراق به طرف دجله می‌آمد. یک لودر هم داشتند. آرم جهاد تهران داشت! در مرحله دوم غنیمت گرفته بودند. این طرف نگاه کردم، دیدم رزمنده‌ها خوابیدند و پشت خاکریز، همدیگر را نگاه می‌کنند. آن‌ها از روی تانک پیاده نمی‌شدند. هشت یا ۹ تا تانک همین طور ردیف آمدند. شاید بیش از یک ساعت، نه یک گلوله از طرف ما و نه از طرف آن‌ها شلیک نشد. ما همه تسلیم محض خدا، برای مرگ بودیم. لودر «مهدی‌زاده» رسید. گفتم: «آقای «مهدی‌زاده» بقیه کجایند؟» گفت: «دارند می‌آیند!» دیدم پیدای‌شان نیست. گفتم: «حاج «حسین» تو نباید عقبت را نگاه می‌کردی؟»

۲ ساعت نه عراقی‌ها می‌دانستند چه‌کار کنند نه ما! حاج «عیدی» می‌گفت: «آخه پدر سوخته‌ها! آمدید چه ... بخورید! ما را بزنید! دیگر ما که نمی‌توانیم خودکشی کنیم». ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر از نیرو‌های ما داخل آن معبر بودند. مجروح و شهید هم بودند. دشمن ما را قیچی کرده بود.

درود بر «حاجی بخشی»

تانک‌های عراقی با آمدن «حاج بخشی» عقب‌نشینی کردند

یک باره یک «تویوتا لندکروز» آمد که چهار یا ۶ تا از این بوق‌های قدیمی‌ روی آن وصل بود. سه یا چهار تا آدم دیوانه داخل این ماشین بودند! صدا بلند شد: «رزمندگان اسلام به پا خیزید! این صدا از «جماران» است! فرزندان اسلام خدا با شماست! جنود خدا با شماست! سربازان خدا به کمک شما آمده‌اند! به پیش حرکت کنید!». «حاجی بخشی» بود. «حاجی بخشی» رفت و جلوی این تانک عراقی دور زد. ضبط او بلند می‌خواند: «رزمندگان! این ندا از «جماران» است. امام فرموده است، بلند شوید! خمینی روح خدا فرموده است، بلند شوید!» به روح رسول‌الله، شاید نیم ساعت تا سه ربع نکشیده بود که تانک‌های عراقی روشن کردند و عقب رفتند. مثل این‌که این پیام امام برای آن‌ها بود تا عقب بروند! «حاجی بخشی» چند بار دور زد. خیلی قوی بود. به ما دستور داد که عقب‌نشینی کنید و بیایید عقب! وقتی بچه‌ها از جا بلند شدند، بعضی‌ها، چیزهای‌شان را به کمربند‌ها و فانوسقه‌های‌شان بستند. بعضی‌ها هم اسلحه‌های‌شان را ریختند. جان نداشتند. به بچه‌ها گفتم: «تا می‌توانید، جنازه‌ها و مجروح‌ها را ببریم». باد گرم دیوانه می‌کرد. «لندکروز» را پر از شهید و مجروح کردیم. با دنده یک و سنگین حرکت کردیم.

منبع: کتاب «عبور از رمل» روایت‌گر خاطرات «ابوالفضل حسن‌بیگی» فرمانده قرارگاه «حمزه سیدالشهداء (ع)»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار