یک بازیگر:

«طیب» بین لوطی‌ها خیلی آقا بود

اکبر معززی بازیگر سریال «کوچک جنگلی» گفت: [شهید طیب] خلق‌وخو و مرامی انسانی در وجودش بود، یعنی اگر در یک محیط مناسب‌­تری بزرگ شده بود شاید به آدم نابغه‌­ای تبدیل می‌­شد.
کد خبر: ۳۰۳۹۳۶
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۳:۰۳ - 13August 2018

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، اکبر معززی، یادآور روزهای خوش کوچک جنگلی در دهه 60 است و بازیگر توانایی در سینمای ایران محسوب می‌شود. اما سینما و تلویزیون، در حوزه نمایش، توانایی‌های او را نادیده گرفته است.

او در تیتراژ کوچک جنگلی در نقش اسماعیل خواهرزاده میرزا، از نخستین اسامی خاصی است که نامش مطرح می‌شود و حضور تأثیرگذاری در این سریال دارد.

شاید اگر حواشی سیاسی خاصی حول فیلم نیمه پنهان ماه میلانی رخ نمی‌داد، معززی در سینمای ایران چهره‌ بیشتر مطرحی می‌شد. او در فیلم نیمه پنهان ماه در یک ایفای متفاوت سنگ تمام می‌گذارد اما فیلم درگیر حواشی خاصی می‌شود و باز هم توانایی‌های معززی دیده نمی‌شود. با وی گذشته تا حال را در یک گفتگوی تفصیلی بررسی کردیم.

با کلیشه مرسوم همیشگی سؤالاتم را آغاز می‌کنم؛ کجا متولد شدید و دوران کودکی و زیست شما چگونه بود؟

من بچۀ تهران هستم، محله‌­ای میان مولوی و میدان اعدام که به آن می­‌گویند بازارچۀ سعادت؛ من آنجا به دنیا آمدم، درست روبه‌روی خانۀ ما دبستان هم بود، 6 کلاس ابتدایی را در آن دبستان به‌نام «سعادت» گذراندم. من یک مقدار شیطان بودم، دیر می­‌خوابیدم، درس کمتر می­‌خواندم و همیشه صبح­‌ها دیر بیدار می­‌شدم، ولی چون مدرسه روبه‌روی خانه‌­مان بود، مادرم می­‌رفت ناظم را صدا می­‌کرد تا مرا به مدرسه ببرد. چشمم را باز می‌­کردم، می­‌دیدم ناظم با شلاق بالای سر من ایستاده! [می­‌خندد] آن زمان شرایط فرق می‌کرد، نظمِ نوینِ امروزی نبود و با بچه­‌ها این‌گونه برخورد می‌کردند. بعد از کلاس ششم ابتدایی رفتم دبیرستان «فرخی». این دبیرستان داخل میدان بود. در چهارراه مولوی که سینمای تمدن هم آنجا بود، روبه‌رویش بزرگترین میدانِ تره‌بار تهران قرار داشت. میدان تره­‌بار و میوه که متصدّی کلی‌اش طیِّب­‌خان (طیب حاج‌رضایی) بود. حسین رمضان‌یخی و هفت‌کَچلون هم بودند، ولی بخش بزرگی از آن برای طیّب بود.

بین لات­‌ها و گُنده‌لات‌­هایی که من دیدم، واقعاً طیب آقا بود، خیلی آقا بود

شما طیب را یادتان هست؟

من همه آنها را می‌­دیدم، مسیر همیشگی من از بازارچۀ سعادت تا دبیرستان فرخی بود. دبیرستان فرخی روبه‌روی بیمارستان شیر و خورشید بود که بعداً نامش فرح شد، یک ایستگاه هم بیشتر هم نیست. ولی در این مسیر شعبان بی‌‌مُخ، هفت­‌کَچلون، حسین رمضان‌­یخی و... را می‌­دیدم. طیب که اصلاً روبه‌روی خانۀ ما زندگی می‌­کرد، یک پسر هم به‌نام اصغر داشت که هم‌بازی من بود. دلم می­‌خواهد یک چیزی راجع به طیب بگویم: بین لات­‌ها و گُنده‌لات‌­هایی که من دیدم، واقعاً طیب آقا بود، خیلی آقا بود.

طیب اگر در محیط مناسب‌تری بزرگ می‌شد تبدیل به آدم نابغه‌ای می‌شد

بیشتر از طیب برایمان بگویید؟

بامعرفت بود، خودش را هرز نمی­‌فروخت، الکی داد و فریاد راه نمی­‌انداخت، مزاحم کسی نمی‌­شد، و مردمی هم بود. با همسرش ازدواج کرد و پسرش اصغر به دنیا آمد و تا آخر هم با همان همسرش زندگی می­‌کرد. خلق‌وخو و مرامی انسانی در وجودش بود، یعنی اگر در یک محیط مناسب‌­تری بزرگ شده بود شاید به آدم نابغه‌­ای تبدیل می‌­شد. در این زمینۀ لات­‌بازی هم نابغه بود، تعداد آدم­‌هایی که طیب داشت هیچ وقت حسین رمضان­‌یخی نداشت، 5 هزار نفر دنباله‌رو داشت، او لوتیِ واقعی بود.

منظورم این است که در این محفلی که من تمام آنها را می‌دیدم از همه بامرام­تر بود و کارِ کثیف نمی­‌کرد، من هیچ وقت ندیدم صدای او بلند شود. کت و شلوار مشکی تنش بود و زندگی آرامی داشت. ولی افراد دیگری مانند حسین رمضان­‌یخی شر و شور بودند و می­‌خواستند همه جا بگویند ما چه‌کسی هستیم و بعضاً مزاحمِ مردم هم می­‌شدند. او اصلاً ادعایی نداشت بگوید من چه‌کسی هستم، البته نیازی هم نداشت چون همه می‌­دانستند او کیست.

حسین رمضان‌یخی رئیس انجمن خانه و مدرسۀ ما بود!

مثلاً یک گردن­‌کلفتی بود افشارطوس را کشته بود. افشارطوس یک افسری بود که می­‌خواست آدم­های لات را جمع کند و بعد این گردن‌کلفت او را کشته بود و داداش او در دبیرستان فرخی بود، یکدفعۀ می­‌آمد می­‌دیدیم چاقو کشیده، دم درِ مدیر را دارد می‌­زند. حسین رمضان­‌یخی رئیس انجمن خانه و مدرسۀ ما بود! [می­‌خندد]. دبیرستان فرخی یک حیاطِ بزرگی داشت وقتی رمضان‌­یخی می‌­آمد مدرسۀ ما با کفشِ یه‌لایی، پاشنه‌خوابیده لِخ‌لِخ می­‌آمد، ناظم ما می‌­گفت "دست نزنید صلوات بفرستید!"، ما هم صلوات می­‌فرستادیم.

خانۀ شما که روبه‌روی خانۀ طیب بود آیا فقیر و فقرا دمِ خانۀ طیب می‌­آمدند که او به آنها کمک بکند؟

اصلاً نیازی نبود آنها بیایند، نه اینکه طیب خودش مستقیم برود. آدم داشت، می‌­فرستاد به آنها رسیدگی می­‌کردند، هر سال عید می‌­رفتند دو سه صندوق میوه می­‌گذاشتند پشت خانه‌هایشان.

امنیت محله چطور بود؟

مزاحمت برای زن و بچۀ مردم اصلاً در مرامِ این لات­ها نبود. در محلۀ ما فقط طیب نبود، تقریباً «صابون‌پز­خانه» بود. لات و لوت زیاد داشتیم،؛ اکبر ابرام­خان، هوشنگ ابرام­خان، احمد میرزا و... را داشتیم. اغلب این افراد کشته شدند. احمد میرزا را وقتی کشته شد دقیقاً یادم هست.

کلاس هفتم بود کتابم زیر بغلم بود داشتم با بچه‌ها می­‌رفتم خانه، یک‌دفعه کشته شدن او را دیدم. احمد میرزا آدم معروفی بود، عکس او را در سر درِ زورخانه زده بودند، ورزشکار بود، قتل هم کرده بود، تازه از زندان بیرون آمده بود. وقتی از زندان آزاد شد رمضان­‌یخی از دمِ زندان قصر تا میدان برای او گاو و گوسفند می‌­کشد، بعد رفقای رمضان‌یخی او را می‌­برند کافه و او را مست می­‌کنند، می­‌گویند: "حسین آقا از دمِ زندان برای شما گاو و گوسفند کشته، طیب ­خان برای شما چه کرده؟!"، بعد او را شیر می­‌کنند. حالا نقشه چیست؟ می­‌خواهند طیب را ضایع کنند، حسین رمضان‌یخی با طیب مشکل داشت و با او بد بود و احمد میرزا هم مستِ مست بود، می‌­آید، عربده می­‌کشد و به طیب فحش می‌‌دهد، می­‌بیند هیچ کس هم نیست، می‌­رود. شب به طیب خبر می‌­دهند چنین اتفاقی افتاده است، می‌­آید دمِ همان قهوه‌خانه که یک مقدار مانده به دبیرستان فرخی، می­‌بیند همۀ نوچه­‌هایش آنجا هستند، می­‌گوید "شما اینجایید بعد می­‌آیند به ما این‌همه فحش و دری‌وری می‌­گویند؟!"، اکبر ابرام­خان می­‌گوید: "آقاطیب، برو فردا ترتیبش را می‌‌دهیم". طیب می­‌گوید "حرف شب و روز هم دارد؟"، اکبر ابرام­خان می­‌گوید: "بله، طیب‌­خان، دارد".

احمد میرزا سلاخ­‌خانه کار می­‌کرد، از سلاخ‌­خانه می­‌آید، همزمان ما از مدرسه می‌­آمدیم و کتاب زیر بغل­مان بود. احمدمیرزا با یکی از دوستانش از تاکسی پیاده شد. بعد دیدم اکبر ابرام­خان نزدیک یک دوچرخه‌­سازی روی چهارپایه نشسته بود، آن‌قدر بزرگ بود که چهارپایه معلوم نبود. احمدمیرزا، اکبر ابرام­خان و ماشاءالله را دید. تا آنها را دید حس کرد چه اتفاقی می­‌خواهد بیفتد، رفیقش داشت می‌­رفت، گفت: "فلانی، بایست"، خودش چاقو نداشت دست کرد از کمر او چاقویش را درآورد، گفت "برو". اکبر ابرام­خان از روی صندلی بلند شد رفت جلو، به او که رسید محکم زد داخل چشم اکبر ابرام­خان. تا این اواخر هم یادم است چشم او هیچ‌وقت چشم نشد (کُنتاک می‌­زد)، اکبر ابرام­خان آن طرف افتاد، ماشاءالله و ابرام­خان افتادند به جان او، او هم همین‌طور اینها را می­‌زد و آنها هم با قمه و چاقو دنبال او بودند. اکبر ابرام‌خان حالش به‌جا آمد. یک حمالی داشت می­‌رفت یک کوله­‌پشتی سنگین داشت او دست کرد این کوله­‌پشتی مرد حمال را برداشت چرخاند، چرخاند، زد به سر احمد میرزا، آن زمان هم جوی‌های میدانِ آنجا خیلی گود و عمیق بود، احمد میرزا پیلی پیلی رفت و افتاد داخل جوی. وقتی داخل جوی افتاد دیگر من می­‌دیدم، همین‌طوری چاقو بالا و پایین می­‌رود، بعد سه‌چهارتایی فرار کردند. احمد میرزا از داخل جوی درآمد گفت: "ارواح فلان شما" و یک دری­‌وری گفت، "هیچ غلطی نتوانستید بکنید."، بعد نگاه کرد دید خون تمام سرتاپایش را گرفته. این‌قدر از او خون رفته بود، تمام جوی پر از خون بود، با اینکه بیمارستان شیر و خورشید همان روبه‌رو بود ولی تا او را به بیمارستان برسانند، مُرد.

طیب برای پول و منصب پیش آقای [امام] خمینی نرفت، عقیده­‌اش این‌طوری شد

به‌نظر شما گرایش طیب‌خان به امام خمینی(ره) چه‌دلیلی داشت؟

اکثریت مردمِ به‌خصوص جنوب شهر، تحت تأثیر آقای [امام] خمینی بودند، یعنی حرف او را زمین نمی­‌زدند، به همین دلیل نظر طیب عوض شد، من یادم است زمانی که دستۀ سینه‌زنی طیب راه می‌­افتاد، شاه به او یک کُلت هدیه داده بود، طیب این کُلت را سرِ علم 2تیغه آویزان می­‌کرد، یعنی افتخار می­‌کرد. اما بعد از آن اتفاقاتی که پیش آمد نظر آنها طور دیگری شد کما اینکه رفت دو سه کلانتری را هم قُرق کرد. شاه اینها را نوچۀ خودش می‌­دانست، همان‌طور که از شعبان بی­‌مخ هم استفاده می‌­کرد. طیب برای پول و منصب پیش آقای [امام] خمینی نرفت، عقیده­‌اش این‌طوری شد.

اگر فیلمسازی درباره طیب فیلم بسازد شما در فیلم او بازی می‌­کنید؟

بله چرا که نه! تا کلاس هفتم مرتب او را می­‌دیدم. کلاس هفتم که بودم، نقل ­مکان کردیم، پدرم دو ساختمان در میدان شهدا ساخت، آن زمان آنجا پمپ ­بنزین نبود. الآن یک پمپ ­بنزین آنجاست، یک بیابان بود، عده‌ای هم با چرخ‌هایشان آنجا بودند، میوه می‌­فروختند، یکی دو تا نبودند، 200 تا چرخ آنجا بود، محلِ تره­‌بار بود. خانه‌­هایی که پدرم ساخته بود دقیقاً روبه‌روی آنجا بود و ما آمدیم آنجا و بعد پدرم آنجا را فروخت رفتیم در سَقاباشی در خیابان ایران. آن زمان 15سالم بود، تازه کلاس هشتم بودم، یعنی دوم دبیرستان. آن زمان آقای کیمیایی از کوچه «دردار» نقل ­مکان کردند، آمدند محل ما سقاباشی، آنجا من با آقای کیمیایی دوست شدم.

آقای کیمیایی هم‌سن‌وسال من است، او متولد 1320 است و من متولد 1322 هستم. ولی دوستی­‌مان به‌جهت اینکه علایق‌­مان یکی بود تداوم پیدا کرد. در آن محل خیلی افراد مشهوری بودند که با هم دوست بودند. بعد از یک مدتی هر کسی رفت دنبال کار خودش. نظر آقای کیمیایی این بود که فیلمساز شود و من هم می‌خواستم بازیگر شوم، آقای احمدرضا احمدی می‌خواست شاعر شود، آقای اسفندیار منفردزاده دنبال موسیقی بود. رفاقت این مجموعه با هم تداوم داشت تا انقلاب، زمان انقلاب هم یکی دو نفر جدا شدند ولی خوشبختانه هنوز رفاقت ما وجود دارد.

منبع: تسنیم

نظر شما
پربیننده ها