ماجرای فیلم‌برداری «رسول ملاقلی‌پور» و جنازه‌های عراقی‌ها

مرحوم «رسول ملاقلی‌پور» گفته است: ناگهان یک نفر پاچه‌ شلوارم را گرفت. چشمانم از حدقه در آمده بود. بدن نیمه سوخته‌ یک عراقی بود. از وحشت داشتم سکته می‌کردم. هراسان بیرون پریدم و تا توان داشتم دویدم و جیغ و داد راه انداختم. انگار وسط قبرستان، مرده‌ها دنبالم کرده بودند.
کد خبر: ۳۰۵۲۳۱
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۱:۰۰ - 05April 2019

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، دوران پر رمز و راز دفاع مقدس هر روزش برگی از دفتر هزار برگ خاطرات رزمندگان است، خاطراتی که حتی تصور برخی از آن‌ها حیرت‌انگیز است. سردار شهید «حسن شوکت‌پور» از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که مرحوم «رسول ملاقلی‌پور» در خاطراتی از وی گفته است:

حس خبرنگاری‌ام بدجوری گل کرده بود. خبر رسیده بود بچه‌ها پادگان «عین‌خوش» و بخش زیادی از «دشت عباس» را گرفته‌اند. مثل جت خودم را رساندم به «عین‌خوش». خیلی دقیق و قدم به قدم فیلم می‌گرفتم. رسیدم کنار نفربر‌های عراقی که در حال سوختن بودند. با خودم فکر کردم عراقی‌هایی که مرده‌اند حالا روح‌شان کدام طبقه از جهنم ساکن شده است، اصلا روح‌شان داخل نفربر است؟ در عالم دیگری است یا دسته‌جمعی همان جا کنار من هستند؟

ناگهان یک نفر پاچه‌ شلوارم را گرفت. چشمانم از حدقه در آمده بود. بدن نیمه سوخته‌ یک عراقی بود. از وحشت داشتم سکته می‌کردم. هراسان بیرون پریدم و تا توان داشتم دویدم و جیغ و داد راه انداختم. انگار وسط قبرستان، مرده‌ها دنبالم کرده بودند. کسی هم پیدا نمی‌شد آرامم کند.

چشم دوختم به جاده‌ای که امن‌تر بود و آتش کمتری داشت. از دور دیدم موتور سواری در جاده به طرف من می‌آید. فکر کردم خبر‌های جنگ که فقط کشته و مرده نیست. گاهی هم باید به عالم زنده‌ها سرک بکشم و از تلاش و تکاپوی برادران رزمنده‌ام گزارش تهیه کنم.

ماجرای فیلم‌برداری «رسول ملاقلی‌پور» و جنازه‌های عراقی‌ها

دوربین فیلم‌برداری را به سمت موتور سوار گرفتم. موتور سوار آمد و آمد تا رسید کنارم. روی چهره‌اش زوم کردم. عینک را بالا زد و برد روی پیشانی‌اش، باز هم «حسن» بود. نمی‌دانستم چرا تمام راه‌هایی که من می‌رفتم آخرش می‌رسید به «حسن شوکت‌پور»!

پست «حسن شوکت‌پور» روی کاغذ معاون لجستیک بود، اما بیرون از کاغذ، یک‌بار در اتاق فرماندهی بود، یک‌بار در اتاق تدارکات، یک‌بار روی موتور بود، یک‌بار با جیپ و یک‌ار با نفربر، خواب و خوراک هم نیمه‌تعطیل بود.

«حسن شوکت‌پور» عینک را در دستش گرفت. به اطراف نگاه کرد و گفت: «رسول! می‌ری این دور و بر هر چی آر.پی.چی زن هست جمع می‌کنی می‌یاری روی همین جاده یک خط تشکیل می‌دی. تانک‌های عراقی دارن میان».

دور و برم را نگاه کردم. دشت بود پر از تپه‌های آتش و دود.

گفتم: «حسن آقا، دست از سرم بردار! منو چه به خط تشکیل دادن، اون هم جلوی تانک‌های عراقی!» بعد به دست اشاره کردم و حق به جانب ادامه دادم: «می‌بینین! اصلا محاله!»

وقتی ضربه محکم حسن آقا بر سرم فرود آمد، فهمیدم هیچ‌چیزی محال نیست!

ماجرای فیلم‌برداری «رسول ملاقلی‌پور» و جنازه‌های عراقی‌ها

حسن آقا موقع خداحافظی هم با عصبانیت حرف آخرش را گفت: «رسول! تو آدم‌بشو نیستی!» با این بشارت آخر حسن آقا من ماندم و یک دشت پر از آتش با تانک‌های عراقی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. همه چیز آماده بود برای آن که من یا شهید شوم و یا زخمی. وقتی هم زخمی شده بودم، حسن آقا اولین‌باری که مرا دید زد تو سرم و گقت: «رسول تو آبروی ما رو بردی!»

می‌خواستم بگویم: «مگه هاون گیرت اومده هی می‌کوبی تو سرم؟» که حسن ادامه داد: «چرا وقتی گزارشگر تلویزیون باهات مصاحبه می‌کرد نق می‌زدی؟ یه زخم کوچیک که این قدر آه و ناله نداره!»

به زخم عمیقم نگاه کردم و گقتم: «قربون چشم‌های درشتت برم که زخم به این بزرگی رو ریز می‌بینین!»

حسن بدون اینکه که نگاه به زخم کند، پرسید: «چزابه رو چکار کردی؟ یادته وقتی عراقی‌ها تو تنگه‌ چزابه پاتک زدن گفتم تمام اتفاقات خوب چزابه رو به تصویر بکشی؟»

گفتم: «همه‌اش رو حتی خودتون و خودم رو توی فیلم‌هام میارم.»

ملایم گفت: «رسول جان، شوخی نمی‌کنم!»

من شوخی نمی‌کردم در فیلم «افق» نقش فرمانده گردان، الهام گرفته از شخصیت حسن آقا بود و آن جوان خام هم خودم بودم. در خیلی از فیلم‌های دیگرم هم بیننده می‌تواند تصویری از حسن آقا را ببیند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار