میدان‌های مین هنوز قربانی می‌گیرد - 6/ گفت و گوی دفاع پرس با همسر شهید سالاری:

گمشده احمد میان میدان‌های مین بود/ سخت عاشق بود و دل‌بسته رهبری

دوستانش می‌گفتند که در همان روز شهادتش رفتارش تغییر کرده بود. خیلی آرام شده بود و دیگر با بچه‌ها شوخی نمی‌کرد. انگار می‌دانست که تا چند ساعت دیگر از این دنیا خواهد رفت.
کد خبر: ۳۳۹۱۹
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۹ - 06December 2014

گمشده احمد میان میدان‌های مین بود/ سخت عاشق بود و دل‌بسته رهبری

اشاره: شهید احمد سالاری از دلاورمردان پاکسازی میدانهای آلوده به مین بود که در 19 اسفند 1388 با انفجار مین ضد نفر در دهلران به عهدی که با خودش بسته بود وفا کرد و بال در بال ملائک گشود. کسی که عاشق و شیفته میدانهای مین بود و تا زمانی که در قامت یک استاد پاکسازی میدانهای مین فعالیت میکرد؛ لحظهای در مسیرش درنگ نکرد و پایدار ماند. متن پیشرو حاصل گفتوگوی دفاع پرس با همسر و همراه همیشگی شهید احمد سالاری است:

تولد یک دلاور

احمد در اول مهر 1353 در شهرک عدالت دزفول به دنیا آمد. پسر داییام بود. خودش علاقه داشت که در این مسیر باشد. علیرغم آنکه میتوانست دنبال شغل دیگری برود ولی این نحوه کار کردن را میپسندید.

یکی از داییهای احمد مدت بسیاری را در این کار تجربه کرده بود. زمانی که در رابطه با جنگ و مسایلی از این دست با او صحبت میکرد ابراز علاقه میکرد که وارد میدان مین شود. بنا به توصیه داییاش که سالها در میدان مین کارآزموده و خبره شده بود دوره محدودی را دید و در مهران مشغول به کار شد. دوره آموزشی خودش را در مهران شروع کرد. این زمان چهار سال قبل از شهادت احمد بود و در سال 84 برای خنثیسازی مین اعزام شد. علاقهی عجیبی داشت که به میدان مین برود.

انگار گمشدهاش همانجا بود. هر چقدر هم که اصرار میکردیم و دلمان برایش میسوخت فایدهای نداشت. اوایل هم که به سبب خطرناک بودن کار مینزدایی میگفتیم این کار را ترک کند؛ میگفت ببینم که کار چگونه پیش میرود. ولی وقتی رفت گفت که اینجا رو دوست دارم و به نحوی  گمشدهام را همانجا پیدا کردهام.

داییاش در این کار کاملا خبره بود و استاد. هر وقت که نگران حال احمد میشدم به او سفارش میکردم که مراقبش باشد. احمد را اول به خدا و بعد به داییاش سپرده بودم. او هم مرا دلداری میداد که زیاد نگران نباش. اینجا همه چی رو به راه است و آرام. لباس ضد مین داریم و وسایل امنیتی. از خودمان هم مراقبت میکنیم. اما حتی خود داییاش نمیدانست که روزی احمد مانند دهها نفر دیگر که در این میدانها سر به خاک گذاشتند و به شهادت رسیدند؛ شهید میشود.

دخترم در زمان شهادتش دو سال و چهار ماهه بود. خیلی علاقه و محبتش به بچهها زیاد بود و همینطور بچهها به پدرشان بسیار وابسته بودند.

جز من کسی نیست

اصرار ما تا زمانی که فایده داشت و فکر میکردیم موثر باشد؛ ادامه داشت. وقتی اصرار به نرفتنش میکردم میگفت: «اگر من اقدام نکنم و یا دیگری همتی نداشته باشد که در این راه بگذارد پس چه کسی باید مینها را خنثی کند. میگفت باید رفت و دید که چه خبری است در میدانهای مین و باید دید که سالیانه چه تعداد کشته و زخمی میدهد.»

بعد از آنکه قلب مناطق آلوده به مین در مناطق مهران تمام شد قصد کرده بود که 1 ماه به کوشک اهواز برود. در پایان یک ماه ماموریتی که در آنجا هم با مینهای ضد نفر و ضدتانک دست و پنجه نرم کرده بود و وقتی که قرار بود به خانه برگردد، شهید شد.

مهران نقطه عروج

 مهران، دهلران و کوشک اهواز جاهایی بود که احمد به ماموریت میرفت. همان مواقع هم مسئول پروژه میگفت که احمد خیلی در کارش منظم و مرتب است. از ساعت پنج صبح احمد جلوتر از همه آماده میشد و خودش را به میدان مین میرساند.خیلی شوخ طب بود و آن طور که میگفتند از خوابگاه تا میدان مین سر به سر بچهها میگذاشت. همان روز شهادتش احمد یک کلمه هم حرف نزد. دوستانش میگفتند که بچهها مراقب بودند یک وقت اتفاقی برایش نیافتد. ناگهان صدای انفجاری که به هوا برخاست همه را متوجه خودش گرفت. احمد به شهادت رسیده بود.

یک چیز عجیب بود این بود که حدود یک ماه قبل از شهادت احمد حتی راه رفتنش هم عوض شده بود. با خودم می گفتم چرا قدمهایش را اینطور بر میدارد از در حیاط تا سرکوچه فقط به قدم بر داشتنش نگاه میکردم.از همان رفتار و سلوکش میشد فهمید که احمد از این دنیا بریده است و اصلا  دل کنده بود از این دنیا. داخل ماه رمضان در فصل تابستان و گرمای اهواز احمد روزهاش را میگرفت و من تشنگی احمد را از پشت تلفن احساس میکردم.

شیفته رهبری

علاقه خاصی به مقام معظم رهبری داشت و واقعا ایشان را دوست داشت. تحمل دیدن اهانت به حضرت آقا را نداشت و اگر کسی چیزی میگفت خیلی به او بر میخورد و اذیت میشد و نمیتوانست تحمل کند. در اتفاقات سال88 خیلی اذیت شد و میگفت من ساکت نمیمانم که این بیادبیها اتفاق بیافتد.

از اهواز با من تماس گرفتند. در ابتدای صحبتشان برای اینکه کم کم مرا در جریان امور بگذارند؛ گفتند که بر اثر انفجار مین پاهای احمد قطع شده است. بعد هر چه تماس گرفتم با موبایل احمد جواب نداد. گفتم خدا بزرگ است حتی به همین اندازه که فقط سایه احمد بالای سرم باشد کافی است. تا اینکه به طور کامل فهمیدم که احمد از دست رفته است ولی بازم هم باورم نمیشد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها