مهاجرت معکوس از تهران به «دَلگان»

به‌عنوان معاون یکی از بنگاه‌های اقتصادی کشور، درآمد بسیار خوبی داشتم، اما حالم خوب نبود. تا شنیدم دوستم در «دَلگان» سیستان‌ و بلوچستان یک طرح خیریه در حوزه آموزش‌ و پرورش شروع کرده و دست‌تنهاست، همه‌چیز را در تهران گذاشتیم و خانوادگی رفتیم دلگان...
کد خبر: ۳۷۴۶۸۴
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۸ - ۱۲:۰۲ - 17December 2019

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، خیلی‌ها حسرت جایگاه شغلی و صفر‌های فیش حقوقی او را می‌خوردند، اما از دل او خبر نداشتند که پر می‌کشید برای یک اتاق ۱۲ متری با چند نیمکت که یک دوجین نوجوان پر شر و شور آن را روی سرشان گذاشته‌ باشند. سرش درد می‌کرد برای سر و کله زدن با دانش‌آموزان و راه و چاه نشان دادن به آینده‌سازان وطن.

خاطرات خوش خانواده آقای مدیر از مهاجرت معکوس از تهران به «دَلگان»

آرزویش یک هزار و ۷۲۵ کیلومتر دورتر از پایتخت برآورده شد؛ در شهر کوچکی در جنوب غربی استان سیستان‌ و بلوچستان. بُعد مسافت و محرومیت شهر «دَلگان»، هیچ‌کدام نتوانست سازه اراده و تصمیمش را بلرزاند. این‌طور بود که مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده‌باشد، فاصله میان تهران تا دلگان را پرواز کرد. مأموریت سخت، اما شیرینی که شش سال طول کشید، همان‌قدر که برای بچه‌های دلگانی یک زندگی جدید به ارمغان آورد، برای «فرشاد محمدزاده» و خانواده‌اش هم مثل تولد دوباره بود. خاطرات شیرین همین سفر طولانی و سخت، اما دوست‌داشتنی هم بود که باعث شد شش سال بعد یک‌بار دیگر بار سفر ببندند برای خدمتی دیگر در شهری دیگر.

در روز‌هایی که مدیر خوش‌ فکر و خستگی‌ناپذیر ۴۷ ساله داستان ما و همسر و پنج فرزندش، مهمان مردم خونگرم «بم» هستند و فصل تازه‌ای در خدمتگزاری جهادی برای او آغاز شده، پای صحبت‌هایش نشستیم و از خاطرات شیرینش شنیدیم.

وقتی پول داری، اما حالت خوب نیست

«در اوایل جوانی، با شغل دبیری روزگار خوشی داشتم، اما از یک جایی به بعد، مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. دوری‌ام از مدرسه و فضای آموزشی و تربیتی،  شش ساله شده‌بود. حالا دیگر به‌ عنوان معاون یکی از بنگاه‌های اقتصادی کشور، جایگاه شغلی و درآمد بسیار خوبی کسب کرده‌بودم. در ظاهر، همه‌چیز خوب بود، اما حال من، نه. نه من و نه همسرم، از آن شرایط راضی نبودیم! اینطور بود که وقتی شنیدم یکی از دوستانم، «فریدالدین حداد عادل»، در شهر «دَلگان» سیستان‌ و بلوچستان یک طرح خیریه در حوزه آموزش‌ و پرورش شروع کرده و دست‌تنهاست، انگار روزنه امیدی برای رسیدن به یک هوای تازه به رویم باز شد. همان شب به همسرم گفتم: احساس می‌کنم دوره جوانی‌مان دارد می‌گذرد، اما هنوز کاری برای خودمان نکرده‌ایم. دلم می‌خواهد یک کاری انجام دهیم که زمانی که از این دنیا می‌رویم، حس کنیم توشه‌ای برای خودمان فراهم کرده‌ایم. الان چنین فرصتی پیش آمده. شما موافقی؟ همسرم هم از من مشتاق‌تر، از این ایده استقبال کرد و گفت: حتماً کنارت هستم. برو پیگیری کن که برویم کمکشان.»

مردم باصفای بلوچ، تصمیم بزرگم را ضمانت کردند

فرصت رها شدن از روزمرگی‌های دست‌وپاگیر همینقدر بی‌مقدمه برای قهرمان داستان ما فراهم شد و او هم خیلی خوب قدرش را دانست: «به دوستان مشترکمان گفتم به آقا فرید بگویید اگر کمک لازم داشته‌باشد، من آماده‌ام بروم دلگان. دوستان گفتند اتفاقاً ما شما را به ایشان پیشنهاد دادیم، اما گفت فکر نمی‌کنم محمدزاده با شرایط خوب شغلی که الان دارد، دیگر قبول کند در حوزه آموزشی و تربیتی کار کند. این را که شنیدم، خودم به محل کار ایشان رفتم و گفتم: قصه من، جدی است ها. اگر کمک لازم داری، من حاضرم. خلاصه قرار شد با هم برویم دلگان و شرایط آنجا را ببینیم.

همان دو روزی که در دلگان بودیم، دلم قرص‌تر شد که تصمیم درستی گرفته‌ام. آنجا دیدم با وجود تبلیغات منفی که گاه درباره این منطقه می‌شود و گفته‌ می‌شود به‌لحاظ امنیتی در شرایط خوبی نیست، وقتی وارد اجتماع مردمان بلوچ می‌شوی، تازه متوجه می‌شوی این مردم چقدر خونگرم، مهمان‌نواز و دوست‌داشتنی هستند. واقعیت این است که ما آنقدر که آنجا احساس امنیت داشتیم، شاید در شهر خودمان نداشتیم. علاوه‌ بر این، بحث محرومیت است که در این منطقه در حد بسیار بالایی وجود دارد. مجموع این موارد باعث شد احساس کنم اینجا همان جایی است که اگر بتوانیم در کنار مردم قرار بگیریم و خدمتی به آن‌ها بکنیم، خودمان هم به حس رضایت خواهیم رسید؛ بنابراین برگشتم و استعفا دادم، البته به‌سختی توانستم موافقت مدیریت را برای استعفایم جلب کنم.»

ماجرا‌های خانواده آقای «محمدزاده» از تهران تا «دلگان»

«شرایط کار، تقریباً فراهم بود. گروه جهادی «مُجیر»، از سال قبل با راه‌اندازی یک مدرسه راهنمایی پسرانه، مقدمات کار را فراهم کرده‌بودند. شرایط زندگی اما، داستان دیگری داشت. ما در شرایطی از تهران به دلگان رفتیم که در تابستان درجه حرارت آنجا گاه به ۶۴ درجه می‌رسید! و اگر ۱۰ دقیقه بیرون می‌ایستادی، از حال می‌رفتی. همیشه در آن منطقه باد‌های داغی در حال وزیدن است که اگر بخواهم توصیفش کنم، باید بگویم انگار دائماً یک سشوار جلوی صورت‌تان روشن است!

در مدرسه دلگان هم نه سیستم سرمایشی، نه آبسردکن و نه سرویس بهداشتی درست و حسابی وجود نداشت. اما هرچه بود، من و همسر و چهار فرزندم که بزرگ‌ترین آن‌ها ۱۱ ساله و کوچک‌ترین‌شان دو ساله بودند، با وجود نگرانی خانواده‌هایمان از این جدایی یک هزار ۷۲۵ کیلومتری، در سال ۱۳۹۱ خانه و زندگی‌مان در تهران را گذاشتیم و رفتیم به دلگان.»

این‌ها همه غافلگیری‌های آقای مدیر برای ما نیست. او مکثی می‌کند و لبخندبرلب ادامه می‌دهد: «یک سال بعد، خداوند فرزند دیگری هم به ما داد و ما پنج سال بعدی را با پنج فرزند در شهر دلگان زندگی کردیم. جالب است بدانید یک‌بار با این ترفند که اعضای خانواده‌ام بیایند به ما سربزنند، مادر و خواهرم را به دلگان دعوت کردم. اما آمدن آن‌ها همان و ماندگار شدنشان هم همان! آن‌ها دو، سه سال در کنارمان ماندند و خواهرم که کارشناسی ارشد الهیات دارد هم وقتی شرایط مدرسه و نیاز دانش‌آموزان دلگانی را دید، پیشنهاد همکاری ما را پذیرفت و به‌ عنوان معاون پرورشی مدرسه مشغول کار شد.»

بچه‌ها! هیچ‌کس اجازه ندارد بلوچی صحبت کند!

با تمام این اوصاف، زندگی در شهر کوچک و محروم دلگان در جنوب شرقی‌ترین استان کشور برای فرشاد محمدزاده و خانواده‌اش طوری رقم خورد که آن شش سال تبدیل به بهترین دوران عمرشان شد. او مکثی می‌کند و لبخندبرلب ادامه می‌دهد: «روز اول سال تحصیلی، خیلی برای دو دخترم نگران بودم. بیشتر از چگونگی تطبیق خودشان با شرایط مدرسه دلگان، نگران بودم چطور می‌خواهند با همکلاسی‌هایی که حتی زبان همدیگر را متوجه نمی‌شوند، ارتباط برقرار کنند. اما ظهر که بچه‌ها با صورت‌های سرخ از گرما به خانه برگشتند، دیدم دارند می‌خندند.

گفتم: بچه‌ها چه خبر؟ دختر بزرگم گفت: بابا! می‌دونی چی شد؟ یکی از همکلاسی‌هایم پرسید: فاطمه! شما از کجا آمده‌اید؟ گفتم: از تهران. بعد گفت: ما به زبان بلوچی صحبت می‌کنیم. شما متوجه می‌شوید؟ گفتم: نه. همان موقع از جایش بلند شد و خطاب به بچه‌های کلاس گفت: بچه‌ها! تا وقتی فاطمه در کلاس ماست و بلوچی یاد نگرفته، هیچ‌کس اجازه ندارد در کلاس بلوچی صحبت کند... این حرکت بچه‌های دلگان در روز اول مدرسه چنان اثری روی بچه‌های من گذاشت که اصلاً یادشان رفت از کجا آمده‌اند و این فضای جدید چقدر با آنجا فرق دارد. چنان محبتی میان فرزندان من و بچه‌های دلگان ایجاد شد که شش سال بعد وقتی ما به نقطه دیگری منتقل شدیم، وقتی در مدرسه جدید از دانش‌آموزان خواسته‌ بودند درباره بزرگ‌ترین آرزوی‌شان بنویسند، بچه‌های من نوشته‌ بودند بزرگ‌ترین آرزویشان این است که دوباره به دلگان برگردند. درحالیکه دلگان هیچ امکاناتی نداشت و هنوز هم ندارد؛ نه رستوران و حتی ساندویچی، نه سینما، نه فرهنگسرا و...، اما بچه‌های من روزی نیست که از خاطرات این شهر صحبت نکنند.»

یار کمکی از کرمان رسید

«روز ۲۵ شهریور ۱۳۹۱ که در دلگان مستقر شدیم، طبق هماهنگی‌های قبلی آقای حداد، همان شب چهارم خانم بسیجی و جهادگر از فارغ‌التحصیلان دانشگاه شهید باهنر کرمان آمدند و به ما ملحق شدند. خانه‌ای که اجاره کرده‌بودیم، دو واحد روبه‌روی هم داشت که خانواده ما در یک واحد مستقر شد و دیگری به این خانم‌ها اختصاص پیدا کرد. جالب است بدانید وقتی خانم‌ها رفتند وسایل‌شان را در واحدشان بگذارند، پدر یکی‌شان به من گفت: ما که نتوانستیم جلودار این‌ها شویم که نیایند، شما اینجا مراقبشان باشید. دخترانمان را به خانواده شما می‌سپاریم. خندیدم و گفتم: البته به خدا بسپارید. ما هم اینجا غریب و تازه‌ واردیم. خلاصه، آن چهار خانم (خانم‌ها «دوستی»، «مهدوی»، «هاشمی» و «نژادی») که سابقه آموزشی هم نداشتند و فقط دوره‌هایی را گذرانده‌ بودند، به‌عنوان تنها نیرو‌هایی که به اتفاق آن‌ها می‌خواستیم یک سیستم جدید آموزشی را برای دانش‌آموزان دلگان پیاده کنیم، به ما اضافه شدند. بعد‌ها و در مقاطع مختلف، چند خانواده هم به ما ملحق شدند و گروه ما را کامل‌تر کردند. البته معلم‌های بومی شهر دلگان هم همیشه کنار ما بودند و در این مسیر به ما کمک می‌کردند.»

تا در مناطق محروم مستقر نشوید، نمی‌توانید کار ماندگار انجام دهید

«اردو‌های جهادی کوتاه و مقطعی، برکات فراوانی در خود دارد، اما بخش اعظم این برکات، متعلق به خود جهادگران است که در این اردو‌ها ساخته می‌شوند. البته در کنار آن، خدمات زیادی هم به مناطق محروم می‌کنند. اما کاری که بخواهید با انجام آن در یک منطقه محروم، بسترسازی کنید، با اردو‌های مقطعی امکان‌پذیر نیست و به کار مستمر نیاز دارد. به‌عنوان مثال، ما که در سال ۱۳۹۱ کارمان را با بازسازی یک مدرسه فرسوده که در فهرست تخریب آموزش و پرورش بود، شروع کردیم، در سال ۱۳۹۶ به جایی رسیدیم که هر ۲۴ دانش‌آموز سال دوازدهمی و کنکوری‌مان در دانشگاه قبول شدند.»

کارنامه پر و پیمان فرشاد محمدزاده و دوستانش در حوزه آموزشی شهر دلگان، شاهدی است بر موفقیت طرح‌های بلندمدت و هدفمند جهادی. او در ادامه از دستاوردهایشان در شهر دلگان این طور می‌گوید: «علاوه‌بر مدرسه‌ای که در سال ۹۰ راه‌اندازی شده‌بود و مدرسه‌ای که در سال ۹۱ بازسازی شد، در ادامه با پیگیری‌های آقای حداد و کمک خیرین موفق شدیم یک مجتمع آموزشی در حدود هشت هزار مترمربع زیربنا و در دو طبقه به‌ نام مجتمع فرهنگ دلگان بسازیم که حالا ۴۰۰ نفر (دختر و پسر) در آن درس می‌خوانند. امسال هم یک مدرسه ۱۲ کلاسه پسرانه در مقطع دبیرستان به همت خیرین و سازمان نوسازی در این شهر افتتاح شد. نکته قابل‌توجه این است که تمام این خدمات آموزشی کاملاً به‌صورت خیریه و از طریق جذب کمک‌های خیرین انجام شد و تمام ۶۰۰ دانش‌آموز هم به‌صورت رایگان در این مدارس تحصیل می‌کنند. با احداث دو خوابگاه دخترانه و پسرانه در این مجتمع، مشکلاتی مانند رفت‌ و آمد دانش‌آموزان از روستا‌های دورافتاده و صعب‌العبور، تغذیه بچه‌ها و... هم رفع شد.»

از ساخت حمام و سرویس بهداشتی تا خانه‌سازی برای کپرنشینان

«می‌دانستیم خیلی‌ها دوست دارند در فعالیت‌هایی که انجام می‌دهیم، به ما کمک کنند. اما خب، همه که نمی‌توانستند بیایند و آنجا مستقر شوند. این‌طور بود که از یک جایی به بعد، با دوستان قرار گذاشتیم خودمان را محدود به فعالیت‌های حوزه آموزشی نکنیم. تصمیم گرفتیم در هر حوزه‌ای که مردم خیّر دوست دارند و کمک می‌کنند، فعالیت کنیم. به‌این‌ترتیب، از محل کمک‌هایی که به دستمان می‌رسید، موفق شدیم چند مسجد، حمام، سرویس بهداشتی و چند خانه کوچک روستایی برای کپرنشینان بسازیم. علاوه‌براین هرازگاهی هم توزیع خوراک و پوشاک در روستا‌های دورافتاده داشتیم.»

خیاطی دوست داری یا پته‌دوزی یا فیلمسازی؟

«از همان اول، جای خالی مرکزی مثل خانه فرهنگ یا فرهنگسرا را در دلگان کاملاً حس می‌کردیم و بالاخره در سال سوم حضورمان در این شهر، یک کانون فرهنگی ویژه دختران و بانوان راه‌اندازی کردیم. در این کانون انواع آموزش‌های هنری و مهارتی ویژه دختران از آموزش خیاطی و پته‌دوزی تا برگزاری دوره‌های آموزش مهارت‌های زندگی برای بانوان داشتیم و تاکیدمان بر این بود که رشته‌های هنری را به آن‌ها آموزش دهیم که بتواند برایشان درآمدزایی هم داشته‌باشد. پته‌دوزی که هنر دستی شهر کرمان است را به همین دلیل انتخاب کردیم که هم کم‌هزینه است و هم بازار فروش نسبتاً خوبی دارد. همکاران ما از تهران وسایل موردنیاز برای تولید محصولات پته‌دوزی را ارسال می‌کردند. وقتی هم محصولات آماده می‌شد، در تهران برایشان می‌فروختند و پولش را می‌فرستادند.»

اگر فکر می‌کنید فعالیت‌های کانون فرهنگی دلگان در همین سطح باقی ماند، هنوز با بلندپروازی‌های محمدزاده و دوستانش خوب آشنا نشده‌اید: «واقعیت ماجرا این بود که به دلایل متعددی ازجمله شرایط آب و هوایی، بانوان تمایل چندانی برای حضور در برنامه‌های فرهنگی نداشتند. در این شرایط ما به شیوه‌های مختلف سعی می‌کردیم برای این حضور اجتماعی بانوان، بسترسازی کنیم. به‌طور مثال، یک‌بار دوره آموزش مستندسازی در کانون برگزار کردیم و یک گروه حرفه‌ای از سازمان «اوج» برای این کار به دلگان آمدند! ما می‌دانستیم این منطقه محروم، از ظرفیت انسانی بالایی برخوردار است و فقط فقر امکانات است که اجازه بروز استعداد‌های آن‌ها را نمی‌دهد. خلاصه وقتی خبر برگزاری این دوره در شهر پیچید، ۶۰ دختر آمدند و ثبت‌نام کردند. دوستان سازمان اوج هم با یک تیم کامل مستندساز در دلگان مستقر شدند و در مدت ۱۰ روزی که آنجا بودند، به آن دختران مشتاق آموزش دادند که با موبایل و دوربین چطور فیلم بسازند.»

محمدزاده نفسی تازه می‌کند و در ادامه می‌گوید: «یکی از کار‌های ما، ایجاد فضای فعالیت برای گروه‌ها و تشکل‌های مردمی بود که دوست داشتند در حوزه حرفه‌ای خودشان، خدمتی به اهالی منطقه انجام دهند. ما شرایط فیزیکی مثل محل اسکان و محل برگزاری کلاس‌ها را برایشان فراهم می‌کردیم و آن‌ها هم وقتی متوجه می‌شدند خود ما از تهران و کرمان همراه خانواده به دلگان آمده‌ایم و داریم زندگی و کار می‌کنیم، خیالشان راحت می‌شد و با فراغ بال می‌آمدند و کلاسشان را برگزار می‌کردند.»

شنیده‌ای امداد غیبی؟ ما با همه وجود لمسش کردیم

«ما شش سال در شرایط وحشتناک محیطی و بهداشتی و در معرض خطر گزیدگی انواع عقرب و مار زندگی کردیم، اما در آن مدت با داشتن پنج بچه قد و نیم‌قد، حتی یک‌بار هم به‌شکل جدی کارمان به پزشک و درمان نکشید! اگر بدانید فاصله ما با اولین مرکز درمانی ۱۲۵ کیلومتر بود، بیشتر متوجه می‌شوید بیماری بچه‌ها در این شرایط چقدر می‌توانست ما را به سختی و دردسر بیندازد. جالب است بدانید آنجا هیچ اتفاقی برای ما نمی‌افتاد، اما ۱۵ روز عید که به تهران می‌آمدیم، همه‌مان در صف دکتر و درمانگاه بودیم. این شرایط عجیب برای دیگر خانواده‌هایی که به ما پیوسته‌ بودند هم صادق بود. حتی اگر خیلی هم حساس بودند، باز هم هیچ‌وقت طوری نمی‌شد که به درمان ضروری نیاز پیدا کنند.»

محمدزاده انگار هنوز هم از راز این اتفاق عجیب سر در نیاورده‌باشد، مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «در خاطرات زمان جنگ، چیز‌هایی درباره امداد‌های غیبی شنیده‌بودیم، اما آنجا در دلگان، ما امداد غیبی را لمس کردیم. از یک جایی به بعد، برای خودمان هم باعث سئوال و حیرت شده‌بود که مگر می‌شود انسان مریض نشود؟! خلاصه آنقدر احساس می‌کردی در آن محیط حالت خوب است و داری از زندگی‌ات استفاده می‌کنی که دیگر هیچ‌کدام از سختی‌های فیزیکی و جغرافیایی برایت مهم جلوه نمی‌کرد.»

خاطرات خوش خانواده آقای مدیر از مهاجرت معکوس از تهران به «دَلگان»

رضایت همسرم؟ او اصل کاری بود و من همراهی‌اش می‌کردم

هرچه آقای مدیر بیشتر از سختی‌های زندگی در دلگان می‌گوید، بیشتر به عظمت روحی همسرش پی می‌برم. تا می‌گویم: همراهی، همدلی و صبوری همسرتان با تصمیم شما برای مهاجرت از پایتخت به شهر کوچکی مثل دگان و صبوری ایشان در ۶ سال زندگی در این شهر، هم عجیب و هم تحسین‌برانگیز است، محمدزاده لبخند می‌زند و ما را می‌برد به ۱۹ سال قبل و می‌گوید: «وقتی قرار شد به خواستگاری همسرم بروم، یک معلم بسیجی بودم که از دار دنیا فقط یک موتور داشتم. اما در مقابل، شرایط مالی خانواده همسرم در حد وحشتناکی خوب بود! (با خنده) و پدرش یکی از متمولین تهران محسوب می‌شد. به واسطه‌ای که ما را به هم معرفی کرده‌ بود، گفتم: آخه من بروم به این خانواده چه بگویم؟ اگر پرسیدند خانه و ماشین داری؟ چه بگویم؟ تازه شنیده‌ام در فامیلشان رسم دارند مهریه و شیرب‌های سنگین تعیین کنند. من چه چیزی دارم به آن‌ها بگویم؟ آن واسطه گفت: حالا برو...

خلاصه ما به خواستگاری رفتیم، اما درحالی‌که خودم را برای سئوالاتی درباره خانه و ماشین و... آماده کرده‌بودم، پدر عروس خانم پرسید: خب آقا فرشاد! نظر شما درباره ولایت‌فقیه چیه؟! شوکه شده‌بودم. من‌من‌کنان گفتم: البته الان که نمی‌توانم نظرم را تبیین کنم، اما همین‌قدر می‌توانم بگویم که زندگی من در مدرسه و پایگاه بسیج می‌گذرد و دوست دارم سرباز آقا باشم. حاج آقا تا این را شنید، گفت: من سئوال دیگری ندارم! اگر شما دو نفر با هم صحبتی دارید، بروید ببینید به توافق می‌رسید. وقتی صحبت‌هایمان با عروس‌خانم تمام شد و برگشتیم، ایشان کنار مادرم نشست. دیدم مادرم دارد در گوشش چیزی می‌گوید. یکدفعه دیدم او از جا پرید و داخل اتاق رفت و چیزی برای مادرم آورد. بعد که پرسیدم، گفت: مادرتان گفت: ما که نتوانستیم پای فرشاد را از پایگاه بسیج ببُریم. ببینیم تو می‌توانی؟ من هم رفتم کارت بسیجم را آوردم و به حاج خانم نشان دادم!... این خاطره را گفتم که بگویم همسرم خیلی از من جلوتر است.»

وقتی حاج خانم شر شپش‌ها را کم کرد!

«یک روز رفتم به مدرسه دخترانه‌مان سربزنم، دیدم تعدادی از دانش‌آموزان جلوی درِ حمام‌ها به صف ایستاده‌اند. پرس‌وجو که کردم، گفتند: همسر شما و چند نفر دیگر از صبح دارند مو‌های بچه‌ها را تمیز می‌کنند! ماجرا از این قرار بود که در یک مقطع، بسیاری از مدارس ازجمله مدرسه ما گرفتار شپش شد. خب، آنجا بسیاری از خانواده‌ها به حمام درست و حسابی دسترسی نداشتند و شاید هنوز هم نداشته‌باشند. اما ما در مدارس شبانه‌روزی‌مان، چند حمام داشتیم. من یک وقتی خبردار شدم که همسرم و چند نفر از خانم معلم‌های جهادی، بچه‌ها را به حمام می‌بردند، موهایشان را با شامپوی ضد شپش می‌شستند و بعد با شانه مخصوص شانه می‌کردند تا تخم‌های شپش از موهایشان جدا شود. این کار را چند روز از صبح تا عصر ادامه دادند. دیگر در این قضیه، خود من به همسرم اعتراض کردم و گفتم: یک وقت خودت و بچه‌ها هم آسیب می‌بینید. اما حریفش نشدم و بالاخره هم آنقدر پشتکار به خرج داد تا موفق شد شپش را از مدرسه بیرون کند. به همین خاطر است که می‌گویم اصل کاری، همسرم است و این من هستم که دارم ایشان را همراهی می‌کنم.»

خاطرات خوش خانواده آقای مدیر از مهاجرت معکوس از تهران به «دَلگان»

این راه بی‌نهایت...

«من و خانواده‌ام آنقدر با مردم باصفای دلگان اخت شده‌بودیم که اصلاً به جدایی از آن‌ها فکر نمی‌کردیم، اما در پایان سال ششم حضورمان در این شهر، تغییراتی که در برنامه‌ها و شیوه‌های کاری مجتمع آموزشی فرهنگ دلگان ایجاد شد، به تغییر مدیریت این مجتمع هم منجر شد و به‌این‌ترتیب به‌ناچار شهر دلگان را ترک کردیم و به تهران برگشتیم. این بدترین اتفاق برای من و خانواده‌ام بود. هنوز هم همگی دلتنگ اهالی دلگان هستیم و سئوال هر روز فرزندانم این است که؛ می‌شود دوباره برگردیم دلگان؟»

آن‌هایی که با روحیات فرشاد محمدزاده و همسرش آشنا هستند، می‌دانند که حتی چنین اتفاق تلخی هم نمی‌تواند مانعی بر سر راه این زوج جهادگر باشد: «تازه یکی دو ماه از برگشتنمان به تهران گذشته‌بود که یکی از دوستانم آمد و گفت: «یک مجموعه آموزشی خیلی بزرگ‌تر از مجموعه فرهنگ دلگان در شهر «بم» دایر است که حدود ۱۴۰۰ دانش‌آموز از پیش‌دبستانی تا پایان دبیرستان در آن مشغول تحصیل هستند. الان این مجموعه به فردی نیاز دارد که بیاید با استفاده از تجربیات آموزشی تربیتی‌اش به ارتقای کیفی مدرسه کمک کند.» گفتم: آخه ما تازه رسیده‌ایم تهران. بچه‌ها را در مدرسه ثبت‌نام کرده‌ایم و... گفت: حالا برو این مجتمع را ببین. موضوع را با همسرم مطرح کردم. ایشان هم مکثی کرد و گفت: باشه. اگر فکر می‌کنی به وجودت در شهر بم نیاز است، یک مدت هم برویم آنجا.»

محمدزاده مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «یک سفر به بم رفتم و آن مجتمع آموزشی را دیدم. ماجرا این بود که گروهی از خیرین که بعد از زلزله به بم رفته‌بودند، می‌بینند همه به فکر آب و نان و سرپناه زلزله‌زدگان هستند، اما کسی به فکر تحصیل بچه‌ها نیست؛ بنابراین تصمیم می‌گیرند یک مجتمع آموزشی در این شهر بسازند. کلاس‌ها ابتدا در کانکس تشکیل می‌شد، اما در طول ۱۵ سال، یک مجتمع به مساحت ۱۸ هزار مترمربع بنا و ۳۰ هزار متر فضا و شامل ۶ مدرسه برای تحصیل دانش‌آموزان از پیش‌دبستانی تا پایه دوازدهم ساخته‌شد. وقتی شرایط مدرسه را بررسی کردم، دیدم واقعاً فضای خوبی فراهم است و جای افراد باتجربه‌ای که بتوانند با سیستم جدید آموزش‌وپرورش و کیفیت مدارس خوب تهران به بچه‌ها آموزش دهند، در آن خالی است. اینطور بود که دوباره بار سفر بستیم، پرونده بچه‌ها را گرفتیم و در مهر ماه سال ۱۳۹۷ به بم رفتیم. حالا یک سال است در این مجتمع آموزشی در خدمت دانش‌آموزان بم هستم.»

در مناطق محروم، ده‌ها «احمدی‌روشن» داریم

«اگر تهران را رها کنیم و برویم در مناطق محروم و کمتربرخوردار کار آموزشی و تربیتی انجام دهیم، امثال شهید احمدی‌روشن چند ده برابر خواهند شد. تجربه نشان داده بچه‌های مناطق کمتربرخوردار، ازآنجاکه در محیط پاک‌تری رشد می‌کنند، آموزش درباره آن‌ها بیشتر جواب می‌دهد. اما ما متاسفانه تمام امکانات آموزشی و تربیتی و معلمان خوب را در تهران متمرکز کرده‌ایم.»

فرشاد محمدزاده برای اثبات این حرف‌ها، سند معتبر دارد: «ما فقط چهار، پنج نفر از تهران و چهار، پنج نفر از کرمان در کنار دانش‌آموزان دلگان قرار گرفته‌بودیم، اما در یک طرح شش ساله، در سال پنجم به آمار ۱۰۰ درصد قبولی در دانشگاه رسیدیم. در سال ۹۵ بهترین رتبه مدرسه ما، ۷۰۰ بود. در سال بعد، یک دانش‌آموز را در یکی از روستا‌های دورافتاده اطراف دلگان شناسایی کردیم که پدرش هم از شهدای مدافع حرم بود.

من به روستایشان رفتم و با صحبت و خواهش بسیار، مادر و پدربزرگش را راضی کردم و او را به مدرسه خودمان آوردم. یک سال کار آموزشی هدفمند روی این دانش‌آموز کافی بود که رتبه ۴۰۰ را در کنکور به دست بیاورد. این پسر باهوش با اینکه می‌توانست رشته و دانشگاه‌های متنوعی را انتخاب کند، اما ترجیح داد در دانشگاه فرهنگیان استان خودشان درس بخواند.»

آقای مدیر که با فعالیت مستمر در دلگان و بم حالا دیگر به نیاز‌ها و مشکلات آموزشی مناطق محروم اشراف دارد، در پایان صحبت‌هایش خبر خوبی هم از پیداکردن راهکار برای رفع یکی از این مشکلات به ما می‌دهد: «یکی از مشکلات مناطق محروم، کمبود معلم است. اما خوب است بدانید دردو، سه سال اخیر، بیش از ۳۵ دانش‌آموز از مجتمع آموزشی دلگان به دانشگاه فرهنگیان راه پیدا کرده‌اند. همین دانشجویان در چند سال آینده به شهر خودشان برمی‌گردند و به‌ عنوان معلم‌های بومی در مدارس دلگان شروع به تدریس می‌کنند. این‌ها همه نشان می‌دهد اگر در مناطق محروم در حوزه آموزشی تربیتی سرمایه‌گذاری کنیم، چندین برابر شهر‌های بزرگ برای کشور نتیجه خواهیم گرفت؛ هم به‌لحاظ علمی، هم اعتقادی و هم انقلابی.»

مدیری که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد

شاید هیچ‌کس مثل دانش‌آموزان دلگانی نتواند عظمت کار دریادلانی مثل فرشاد محمدزاده را تشریح کند. ما هم به سراغ یکی از این دانش‌آموزان که به لطف تلاش‌های مدیر محبوبشان حالا با کلی امید و انگیزه سر کلاس دانشگاه می‌نشیند، رفتیم و پای صحبت‌هایش نشستیم. «هادی بامری»، دانشجوی الهیات دانشگاه فرهنگیان شهید مطهری زاهدان می‌گوید: «من در پایه سوم دبیرستان وارد مدرسه فرهنگ به مدیریت حاج آقا محمدزاده شدم و بعد از دو سال تحصیل در این مدرسه، موفق شدم در کنکور سراسری، رتبه ۴۰۳ در منطقه سه را کسب کنم. باید بگویم تفاوت شرایط تحصیل در مدرسه فرهنگ با مدرسه قبلی‌ام، از زمین تا آسمان بود. سطح علمی مدرسه فرهنگ بسیار بالا بود. هم‌کلاس‌های خوبی برایمان می‌گذاشتند، هم دبیر راهنما داشتیم و هم برای کلاس‌های کنکورمان از تهران استاد می‌آوردند. البته همین سطح بالای علمی باعث شد من اوایل کمی ضعیف کار کنم. اما در ادامه با راهنمایی‌های خوب آقای محمدزاده و زحمات دبیر راهنمایم آقای «گُروئی»، در امتحانات نهایی سال سوم موفق شدم معدل الف کسب کنم. همین اتفاق باعث شد به ادامه مسیر دلگرم شوم. واقعاً من موفقیتم را مدیون این دو نفر هستم.

دیگر بعد از آن، در دوره پیش‌دانشگاهی خیلی پیشرفت کردم و با استفاده از کلاس‌های کنکور خوبی که مدرسه برایمان می‌گذاشت، نگذاشتم زحمات آقای محمدزاده هدر برود. در آن مدرسه و خوابگاهش، دوستان خوبی پیدا کردم که روز و شب با هم بودیم. جالب است بدانید آن ۱۷ نفری که در خوابگاه مدرسه با هم در یک اتاق بودیم، همگی در دانشگاه فرهنگیان قبول شدیم و الان هم با چند نفرشان هم‌اتاق هستیم.»

دعوت دانشگاه‌های تهران را رد کردم تا به شهر خودم خدمت کنم

حالا هادی قرار است چند سال دیگر به‌عنوان معلم به دلگان برگردد و خودش هم الهام‌بخش دانش‌آموزان شهرش باشد. او این جایگاه را هم مدیون مرد مهربان داستان ما می‌داند: «اوایل، حرفه معلمی را دوست نداشتم، اما وقتی وارد این مدرسه شدم، به این حرفه علاقه پیدا کردم. واقعاً معلمی، عشق است. اگر به‌عنوان شغل به آن نگاه نکنی، خیلی دوست‌داشتنی است. اینکه افرادی که قرار است آینده را بسازند، زیر دست شما آموزش می‌بینند، خودش یک افتخار است. من این نگاه عاشقانه به حرفه معلمی را در آقای محمدزاده و همکارانش دیدم. من با رتبه ۴۰۳ هم از دانشگاه امام صادق (ع) و هم از دانشگاه علوم قضایی که هر دو در تهران است، دعوت به مصاحبه شدم، اما چون دلم می‌خواست در شهر خودم بمانم و به بچه‌های شهر خودم خدمت کنم، دانشگاه فرهنگیان زاهدان را انتخاب کردم.»

مردی که نگاه اهالی دلگان به تهرانی‌ها را تغییر داد

«حاج آقا محمدزاده نه‌فقط در مدرسه بلکه در تمام شهرستان دلگان محبوب هستند. وقتی اعلام شد ایشان می‌خواهند از دلگان بروند، از بخشدار و امام جمعه تا مردم شهر همه ناراحت شدند. خیلی هم اصرار کردند ایشان بمانند، اما خب، شرایط کاری‌شان اجازه نمی‌داد. آقای محمدزاده از نظر من، یک مجاهد بودند. ایشان نه‌تن‌ها در بخش آموزشی بلکه در بخش اقتصادی و فرهنگی هم به مردم دلگان خدمت می‌کردند. من که در این چند سال، شیفته شخصیت آقای محمدزاده شدم. ایشان واقعاً در مدتی که در دلگان بودند، توانستند شرایط فرهنگی شهر را متحول کنند و آینده بهتری برای بچه‌های شهر رقم بزنند.»

مهاجرت فرشاد محمدزاده و خانواده‌اش به دلگان برای یک خدمت طولانی، هنوز هم برای هادی و شاید همه اهالی دلگان شبیه یک خواب شیرین است. هادی معتقد است خدمات محمدزاده باعث شد احساس محبتی میان مردم دلگان و مردم تهران ایجاد شود: «واقعاً فکرش را هم نمی‌کردم یک روزی کسی بخواهد به خاطر ما مردم دلگان، خانه و زندگی‌اش را رها کند و به شهر ما بیاید. اما آقای محمدزاده آمد و نه‌فقط ذهنیت ما مردم دلگان بلکه ذهنیت تمام استان را تغییر داد. آخر شما فکر کنید؛ ایشان خانواده‌اش یعنی همسر و فرزندان و مادرش را از تهران به یک منطقه خیلی دورافتاده و حتی ناشناخته در کشور آورد تا به مردم این منطقه خدمت کند. به همین خاطر ایشان تبدیل به یک چهره شناخته‌شده در کل استان شد.

جالب است بدانید آقای محمدزاده با برگزاری اردو‌هایی میان مدارس فرهنگ تهران و دلگان، باعث شدند دوستی‌های خوبی میان بچه‌های دو مدرسه شکل بگیرد. ایشان بچه‌های تهران را برای اردوی جهادی به دلگان می‌آوردند و بچه‌های دلگان را هم در ایامی مثل عید نوروز برای اردوی علمی به مدرسه فرهنگ تهران می‌بردند تا بتوانند از اساتید آنجا مشاوره بگیرند. آن اردو‌ها آنقدر تاثیرگذار بود که دوستی بعضی از بچه‌های تهرانی و دلگانی هنوز هم پابرجاست.»

منبع: فارس

انتهای پیام/ 900

نظر شما
پربیننده ها