***
دم غروبی بود که تلفن خانه زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، صدای حاجی عبادیان پیچید توی گوشم. اول احوالپرسی کرد و مثل همیشه حال بچه ها را پرسید. بعد گفت: «خانم غلامی یک زحمتی برای شما دارم». گفتم: حاج آقا امر بفرمایید. فرمایش شما عین رحمت است. حاجی خنده ای کرد و گفت: «خانم غلامی اینجا شدیداً به جارو نیاز داریم . هر چقدر می توانی برو جاور بخر و برای ما بفرست». گفتم: چشم حاج آقا . چقدر جارو نیاز دارید. باز خندید و گفت: «به اندازه یک نیسان».گفتم حاج آقا این همه جارو را از کجا تهیه کنم. گفت: «من کاری ندارم . هر جور شده باید تهیه کنید. نیاز داریم» یک چشمی گفتم و گوشی را گذاشتم.
فردا علی الطلوع راه افتادم. توی کرج یک جارو فروشی می شناختم. رفتم سراغش. گفتم جارو می خواستم. پرسید چند تا حاج خانم. گفتم: به اندازه بار یک نیسان وانت. بنده خدا پا پس کشید و گفت: خانم شوخی می کنید؟ این همه جارو برای چی؟ نکنه می خواهید کار و کاسبی ما را تعطیل کنید. گفتم: می خواهم بفرستم جبهه. بنده خدا مانده بود که چکار کند. ترس برش داشته بود. گفت: یک نیسان جارو کلی پولش می شود. گفتم : شما نگران پولش نباشید. طوری نیست. پولش هم نقد است. بنده خدا یک کمی فکر کرد و آخر سر گفت: توکل بر خدا. برو یک وسیله ای جور کن بیار.
من هم تا شما برگردید جاروها را آماده می کنم. آمدم سر جاده، با چند راننده وانت صحبت کردم. پرسیدند: خانم بارت چیه؟ همین که گفتم بارم جاروست، زدند زیر خنده. گفتم: شما چکار با بار دارید. پولتان را بگیرید و خلاص. قبول نکردند. یکی شان گفت: شوهرتان کجاست؟ گفتم شوهرم جبهه است. اینها را هم برای جبهه می فرستم. باز خندیدند. آخر سر یک بنده خدایی پیدا شد و قبول کرد که جارو ها را بار کند و ببرد جبهه. سوار ماشین شدیم و رفتیم جلو جارو فروشی. بنده خدا قسمتی از بار را آماده کرده بود. منتظر شدیم جاروها که آماده شد، بار زدیم. حساب و کتاب کردیم . پول جارو ها و کرایه راننده را دادم. بعد آدرس منطقه را. موقع حرکت راننده گفت: اگر رسیدم ، جاروها را به کی تحویل بدهم. گفتم: بروید سراغ حاج محمد عبادیان.
انتهای پیام/