مارکسیست شدن بچه‌ها برای‌مان ویرانگر بود/ روزهای تلخ بعد از آزادی

توصیف آن سال‌ها به خصوص سال ۵۴ بسیار سخت است چرا که دوران عظیم تردیدهای ایدئولوژیک بود. تردیدها سست‌کننده مقاومت بود. همه جا تردید، تردید و تردید!
کد خبر: ۴۲۲۹۵
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۶ - 02March 2015

مارکسیست شدن بچه‌ها برای‌مان ویرانگر بود/ روزهای تلخ بعد از آزادی

به گزارش دفاع پرس، عبدالله اسفندیاری متولد 1332 در شمیران است. وی فارغ التحصیل جامعه شناسی از دانشگاه تهران است و از فعالیت او میتوان به مدیریت گروه فیلم و سریال در سال 1358 اشاره کرد. اسفندیاری همچنین مسوول آموزش آموزگاران منطقه یک و سه تهران، مدیر گروه فیلم و سریال و تئاتر شبکه اول سیما، معاونت فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی و عضو شورا های ارشاد سالهای 1362-1371 نیز بوده است. وی مدتی نیز عضو هیأت مدیره منصوب خانه سینما بوده و از سال 1383 مسوولیت حوزه «معناگرا» در بنیاد سینمایی فارابی را برعهده دارد.

اما آنچه ما را بر آن داشت تا از عبدالله اسفندیاری تقاضا کنیم دقایقی با ما به گفتوگو بنشیند مسئولیتهایی که وی بر عهده داشته است نبود، بلکه او سالهای جوانی را در راه مبارزه گذرانده و مدتی نیز زندان ستمشاهی را تحمل کرده و این دلیلی است که ما از وی خواستیم وقتش را لحظاتی در اختیار ما گذاشته و از خاطرات مبارزه اش بگوید. دو قسمت از این گفتو گو را منتشر کردیم که در قسمت چهارم و پایانی اسفندیاری از روزهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق و دستگیریاش توسط مأموران ساواک میگوید:

*دستگیر شدم

وقتی که دستگیر شدم و رفتم کمیته مشترک. با خودم قرار گذاشتم زیر شکنجه وقتی خیلی تحت فشار بودم اطلاعاتم را الویت بندی کنم و آنهایی که کم اهمیت تر هستند را بگویم. 

مثلا با سبحان الهی قرار ملاقات داشتم اما بیش از هر کدام از اطلاعاتم سعی داشتم هر طور شده سید علی اندرزگو را لو ندهم.

*وحید افراخته گفت من از مقاومت پشیمانم!

زمانی نگذشته بود که بازجو آمد سر وقتم، پرسید: وحید افراخته را می شناسی؟ سپس ناگهان گفت: وحید! وحید بیا. من متعجب مانده بودم. وحید با دمپایی و پا برهنه آمد و مقابلم نشست. نگاه کردم به پاهایش دیدم جای شکنجه هست اما بهبود پیدا کرده بود.

وحید به من گفت: می دونم داری مقاومت می کنی ولی نکن! من کردم الان پشیمون شدم.

حالا وحید افراخته کیست؟ او همانی است که سبحان الهی به من گفته بود: به خاطر اینکه چیزی را لو ندهد قرص سیانورش را خورده و ساواکیها او را بردند اسرائیل و خونش را عوض کردند و اینگونه در ذهن بعضی ها الگو شده بود.

قبل از دستگیر شدنم با سبحان الهی فردا شبش قرار داشتم. وقتی در بازجویی از من پرسیدند قراری با کسی داشتی؟ به دروغ یه قرار دیگری را گفته بودم. آنها حس کرده بودند دروغ می گویم برای همین وحید را آورده بودند تا او زیر زبانم را بکشد.

وحید کمی با من در مورد قرارم حرف زد و من با جزئیات برایش گفتم. او هم رو کرد به بازجوها و گفت: او را ساده نگیرید قرار ضامن داشته که مهم است.

حالا شما تصور کنید در فضای زندان قهرمانی که توی ذهن شماست اینگونه در مقابلتان قرار دارد. البته قهرمانی دروغین که من به او بدبین بودم چون جزو مخالفان شهید شریف واقفی بود اما به هر ترتیب حالا این قهرمان! نه تنها همه چی را لو داده بلکه با ساواک همکاری میکند و به آنها خط میدهد.

*شکنجه گر کلاه سرم گذاشت

حدود یک ربع حرفم با وحید طول کشید. او گفت: حتما بیرون گفته اند من دارم مقاومت می کنم، اما این راهی که ما می رویم اشتباه است! افراخته طوری با بازجوها مراوده می کرد که گویی با آنها همکار است. در چنین شرایطی به ماموران ساواک گفتم: به یک شرط قرار اصلی ام را لو میدهم. گفتند: بگو. گفتم: این کسی را که می گویم دستگیر کنید بیارید و با من و وحید رو به رو کنید. پرسیدند چطور؟ گفتم: چون راجع به وحید حرفهایی زدیم و میخواهم او این شرایط را ببیند. آنها قول دادند و من قرار با سبحان الهی را لو دادم. پاهایم را پانسمان کردند و کمکم کردند راه بروم . لباسم را تنم کردند، کلاهم گم شده بود و برای اینکه سر قرار تابلو نشود کلاه حسینی را که شبیه کلاه خودم بود دادند سرم کنم که واقعا احساس می کردم، حس میکردم نجس است و به سختی گذاشتم روی سرم.

قرار فکر میکنم در خیابان امیر کبیر کوچه امیر دربار یا میرزا محمود وزیر بود. سبحان الهی که آمد به من دست بدهد ریختند و هر دویمان را گرفتند. همان لحظه شنیدم یکی برگشت گفت: قرصش را خورد! سبحان الهی را می گفتند. با خودم گفتم: ای داد بی داد.

دیگر از او خبری نداشتم تا اینکه به بازجوها گفتم: شما قول داده بودید با وحید رو به رویمان کنید اما بدون اینکه حرفی بزنند بردنم سلول انفرادی و دیگر کتک نزدند تا صبح. وقتی صبح دوباره درخواست کردم قولشان را عملی کنند، گفتند: دیگر نمی شود. شروع کردند به اذیت و اینکه اگر باز هم چیزی میدانی بگو. گفتم من دیگر چیزی ندارم برای گفتن.

بعد از دو سه ماه فهمیدم نتوانستند سبحان الهی را نگه دارند و او بر اثر خوردن سیانور کشته شده بود. افراخته را دو سه مرتبه دیگر در بازجویی ها دیدم.

*من او را شناختم

بازجو شرح تعقیب مرا که با اندرزگو داشتم میخواند و میپرسید آن شخص چه کسی است؟ و من گفتم حاج آقا! پرسید چه طور آشنا شدی؟ گفتم در مسجد لر زاده، با او آنجا اشنا شده بودم و یکبار در خیابان او را دیدم و برای کارهای مبارزاتیام از او کمک خواستم. اسمش را نمی دانستم فقط او را حاج آقا صدا میکردیم. مامور ساواک آلبوم عکسی آورد و همینطور ورق می زد تا اگر کسی را شناختم بگویم. بین عکس ها عکس شهید اندرزگو با همان کلاه پوستی هم بود. عکس آن روحانی را هم آوردند و گفتند: او را می شناسی؟ گفتم: بله. پرسیدن اسمش چیست؟ گفتم: او را حاج آقا صدا میکردیم. عکس شهید اندرزگو را که آن زمان معروف بود به شیخ عباس تهرانی، با لباس روحانی که جوان هم بود را نیز نشانم دادند و پرسیدند: او را چطور؟ میشناسی؟ گفتم: نه.

*اوضاع غیر عادی است

چهار پنج روز این رفت و آمدها ادامه داشت تا اینکه بازجوها دیدند دیگر حرفی ندارم. سپس دو سه روز بردنم در خیابان و می چرخاندند که اگر کسی را دیدم لو بدهم. عقب ماشین می نشستم و دو طرفم از مأموران ساواک بودند. خیلی ها را میدیدم اما به روی خودم نمیآوردم. چند تا از آشناها هم مرا دیده بودند اما حس کرده بودند اوضاع غیر عادی است جلو نیامده بودند.

*باید همه چیز را عین فیلم سینمایی تعریف میکردیم

در کمیته می گفتند باید هر چه میدانی با جزئیات کامل بنویسی، چیزی شبیه یک سناریوی فیلم سینمایی. سی صفحه هر چه بلد بودم نوشتم، دوستی داشتم در دبیرستان به نام هادی مشایخی که شب کنکور لبه استخر برق او را گرفت و فوت کرد. هادی دوره ای هم رفته بود لبنان برای تحصیل و برگشته بود. من کلی قصه از او درست کردم که مثلا می خواست مرا وصل کند به گروه های فلسطینی و از این حرفها. یک دوست دیگری هم داشتم که او هم در تصادفی کشته شده بود، کمی هم از او قصه نوشتم البته با جزئیات. اما طوری می نوشتم که ایراد از آن در نیاید. آموزش دیده بودیم اگر دروغی می گوییم طوری باشد که یادمان نرود.

*شهدای اول مجاهدین قهرمان بودند

در ذهن من شهدای اولیه مجاهدین و برادران رضایی ها قهرمان بودند. مرحوم طالقانی و آقای منتظری هم قهرمان بودند اما اندرزگو البته در ذهنم اسطوره بود. چون حدود 15 سال یعنی از سال 42 به بعد از دست ماموران ساواک فراری بود و آنها هیچ وقت نتوانستند او را دستگیر کنند.

*همه جا تردید، تردید و تردید!

توصیف آن سالها به خصوص سال 54 بسیار سخت است چرا که دوران عظیم تردید های ایدئولوژیک بود. تردیدها سست کننده مقاومت بود. همه جا تردید، تردید و تردید!

*مائوئیستی که موقع نماز پایش را جمع میکرد

جلوی ساواکی ها خودمان را جوری جلوه می دادیم که یعنی پشیمانیم و کاش شما را زودتر دیده بودیم تا ما را راهنمایی می کردید و مواضعی این چنینی. میگفتیم از بس فساد زیاد شده ما این کارها را میکنیم، آنها هم که به خیال خودشان ما راست میگوییم شروع میکردن نصیحت که این راهش این نیست. ما هم می گفتیم بله اشتباه کردیم.

مدتی در در سلول انفرادی بودم که البته چند روز یکبار یکی را می آوردند پیشم و بعد می بردند. مثلا مهندس مختار زاده آمد که اکنون از او خبر ندارم، مهندس را دو روز بود بردند و بعد «هوشنگ عیسی بیگ لو» که مائوئیست بود و خیلی هم به من احترام می گذاشت آمد. هر وقت می خواستم نماز بخوانم بیگ لو پایش را جمع می کرد و می گفت: من به نماز خواندن شما احترام می گذارم و اینگونه حرمت نگه می داشت. یکی هم عباس کبیری بود که وقتی آمد پیش من پایش را نشان داد، از بالا تا پایین با بخاری برقی سوزانده بودند، واقعا خیلی زجر کشیده بود.

بعد از مدتی منتقلم کردند سلول عمومی اما لا به لای آن بازجویی ها همچنان ادامه داشت. هر وقت یکی دستگیر می شد نگران بودیم کسی را لو ندهد. خودم همیشه می گفتم: خدایا اگر تحت فشار همه چیز را هم گفتم کمکم کن شیخ عباس را لو ندهم. شیخ عباس (شهید اندرزگو) به نظر آدم عادی و ساده ای بود اما در ذهنم اسطوره شده بود.

*هم سلولی هایم

13 ماه در کمیته مشترک بودم. البته یکبار خواستند من و گروهی را ببرند اوین اما نمی دانم چه شد که وسط راه برگرداندنمان. تا رسید به سال 56 که جریان حقوق بشر کارتر راه افتاده بود و کمی اوضاع شکنجه را بهتر کرد. در بین هم سلولی هایم با محمد محمدی گرگانی، سعید شاهسوند سخنگوی مجاهدین، عباس داوری که الان از سران منافقین است که راننده لوکوموتیو بود، حسین جنتی لاوانی علیرضا ارغوانی که چپ بود و حاج آقای دیگری که اسمش یادم نیست حشر و نشر داشتم. البته در صحبت با هم سلولی ها هم باید رعایت امنیت را می کردیم چون می گفتند بعضیها که بریدند را می فرستند داخل بند که از بقیه حرف بکشند.

*بی خبر از صادق و زهرا

در زندان روزها برنامه داشتیم، مثلا بعد از صبحانه افراد هر فنی بلد بودند را برای دیگران توضیح می دادند. بحث های سیاسی اصلا انجام نمیشد. اما چیزی که خیلی اذیتم میکرد این بود که زمستان پای برهنه با پیژامه می بردنم دو سه ساعت در سرما نگه می داشتند در حالی که هر پایی از کنارت رد می شد احتمال می دادی یه لگدی بزند. یکبار که آویزانم کرده بودند، تا دو ماه انگشت شصت دستم حس نداشت. بچه ها گفتند ماساژ بده تا خوب بشه. وقتی کسی از شکنجه می آمد بقیه بچه ها با امکاناتی که داشتند مداوایش می کردند.

در این مدت که زندان بودم از صادق و زهرا خبری نداشتم البته خدا رو شکر وقتی خودشان را در آن اتفاق پرت کردند پایین هر دو سالم ماندند.

*مملکت داره اروپا میشه!

ماه رمضان سال 55 یا 54 که یادم میآید تابستان هم بود در زندان خبرهایی از مارکسیست شدن بچه ها میآمد که برای ما ویرانگر بود و در چنین شرایطی یک شب من را بردند برای شناسایی. منوچهری آن شب بازجو بود و شروع کرد با من حرف زد و به حالت توجیه کردن گفت ما نمی خواهیم کسی را بکشیم و این حرفا، اما حالا یکی را زدیم برو شناسایی کن فکر کنم حسن آلادپوش باشد. مرا سوار ماشین شهربانی کردند آن هم با چشم بسته و از کمیته آوردند خیابان بهار. تازه آنجا پل زده بودند، از روی پل رفتیم که یک ساواکی به خاطر ساخت این پل گفت: مملکت داره اروپا میشه آن وقت شما خرها افتادین پی این کارها!

رسیدیم بیمارستان شهربانی، مرا با دستنبد بردند سرد خانه. روی جسد خونی آب ریخته بودند. خودش بود، حسن بود. فکر کنم از نزدیک او را زده بودند. احساس کردم لحظه آخر که متوجه شده داره گیر می افته احتمالا خودکشی کرده.

منوچهری گفت: اگر او را شناختی به کسی نگو جز خودم. در کارشان نوعی رقابت داشتند که مثلا گروه یا گروه رسولی بیشتر اطلاعات پیدا کردم و این حرفها.

با دیدن حسن چند شبی خیلی حالم بد بود و به بچه هایی که مطمئن بودم ماجرا را گفتم. بعدها که آزاد شدم به خانواده آلادپوش هم گفتم اما چون بعد از زندان این مسائل را گفتم تصورشان این بود که من حسن را لو دادم که بعدها متوجه شدند اینطور نبوده. اما آن زمان به چشم ساواکی آزاد شده که باید از او حذر کرد به من نگاه می کردند و تلخ ترین سالهای زندگی من همان یکسال بعد از آزادی بود.

*میگفتند بنویس شاه را کشتم هم قبول میکردم

این که چطور شد من از زندان آزاد شدم هم ماجرای جالبی دارد. پدرم دوستی داشت به نام حاج ملک شأنی که صاحب بنگاه املاک بود در خیابان ظهیر الدوله. یک روز به پدرم گفته بود: فلانی چرا ناراحتی؟ پدرم میگوید: پسرم افتاده زندان. پرسیده بود: چرا به من نگفتی؟ پدرم می گوید: خب حالا الان گفتم، می خوایی چیکار کنی؟ گفته بود: من برای رییس این زندان خانه پیدا کردم، او فردی است به نام تیمسار سجده ای. به او می گویم شاید کاری کرد. حاج ملک رفته بود به تیمسار گفته بود بچه رفیقم اینگونه است و فلان و بهمان. سجده ای هم که هم خودش را بدهکار حاج ملک می دانست و هم به نوعی آدمی مذهبی و نماز خوان بود (البته من هم شنیده بودم از بچه هایی که در کمیته بودند دیده بودند نماز خواندنش را) منتهی از آن مذهبی هایی بود که فکر می کرد شاه سایه خداست و باید برای حفظ مملکت باشد. اما کلا هم در ارتشی های زمان شاه عده ای مذهبی بودند که به انقلاب هم پیوستند و جلسات مذهبی هم داشتند. در تحلیل درست و منصفانه همین است که در بدنه رژیم آدم خوب هم بود که همین مردم بودند.

خلاصه سجده ای بعد از چند روز به حاج ملک میگوید: پرونده اش را دیدم، سنگین هم هست و حداقل 15 سال حبس دارد اما اگر تو به من قول بدی و خودش هم قول بدهد که دیگر کاری علیه رژیم نمی کند میتوانم برایش آزادی مشروط بگیرم. (آزادی مشروط هم اینگونه بود که اگر مثلا من بعد از بیرون آمدن خلافی انجام دهم که شش ماه حبس داشته باشد این شش ماه اضافه به همان 15 سال می شد و باید می رفتم زندان.)

یک روز دیدم منوچهری گفت: عبدالله بیا این هایی که من می گویم بنویس. سوال، جواب. تو چرا دستگیر شدی؟ بنویس چون من رادیو بی بی سی گوش می کردم. دیگر چه کارهایی می کردی؟ بنویس بعضی از کتاب ها را می خواندم. به این ترتیب پرونده ای جور کرد. آن زمان در شرایطی بودم که اگر هر چی منوچهری می گفت می نوشتم. یعنی اگر می گفت بنویس من شاه را کشتم می نوشتم چون جرات ننوشتن نداشتیم. منوچهری آدمی بود که مثلا وقتی می خواست مهربانی کند محکم می کوبید پشت گردنم و می گفت: چطوری مادر فلان؟ بنابراین به قدری خفقان شدید بود که همه می گفتند هر چه بگویند می نویسیم که فعلا کتک نخوریم.

خلاصه با وساطت سجده ای به ما گفتند: برو خانه اما دو سه روز دیگر به این تلفن زنگ بزن. وقتی رفتم خانه هنوز باورم نمیشد واقعا آزاد شدم. روز دوم زنگ زدم، گفتند: خب چه خبر؟ گفتم: والا من هنوز باور نمی کنم آزاد شدم. دوباره هفته بعد دعوتم کردند کمیته! با ترس و لرز از پدر و مادرم خداحافظی کردم که ممکن است دیگر بر نگردم. وقتی رفتم گفتند: هر اطلاعاتی پیدا کردی به ما بده. گفتم: همه الان به من بد بین هستند و ارتباطی با من ندارند. به هر حال یک اطلاعاتی به صورت صوری نوشتم.

 اینها می خواستند از من ساواکی بسازند و من مانده بودم چه کنم؟ برایشان نوشتم وقتی آزاد شدم فهمیدم وحید فرمند را گرفته اند مادرش خیلی بی تابی می کند تو رو خدا اگر می توانید بگویید کجاست من به خانواده اش اطلاع بدهم. (وحید فراری بود و در تعمیرگاه پدرم به عنوان کارگر کار میکرد و من این را می دانستم) وقتی خواندند گفتند: اینا به درد ما نمی خوره، باید یه چیزی بنویسی که به درد ما بخورد.

*حاج مهدی گفت باید ازدواج کنی

سال 56 آزادی ها شروع شده بود و شهید مهدی عراقی هم آزاد شده بود. رفتم پیش حاج مهدی و گفتم اینجوری است و سه بار منو احضار کردند خبر ببرم، چکار کنم؟ تصمیم دارم بگویم دوباره دستگیرم کنند و یا از مملکت بروم. عده ای از دوستانم رفته بودند سوریه و با آقای غرضی کار می کردند مثل تقدیسیان و شجاعی و احمد موحدی توی فکر بودم از طریق این ها پنهانی بروم. حاج مهدی گفت: نه این چه کاریه؟ تو آزاد شدی و می توانی کار کنی. ازدواج کن به این ها وانمود کن و نشان بده دیگر می خواهی وارد زندگی شوی و به این کارها کاری نداری.

بالاخره نامه ای نوشتم که در پرونده ام هست. عضدی رییس زندان بود آن وقت. نوشتم شما می خواهید از من یک همکار بسازید و این مسلم است که من همکار شما نخواهم شد. من با دیدن شما به اشتباهاتم پی بردم و البته شما هم اشتباهاتی دارید چون همش دنبال اطلاعات و دستگیری هستید در حالی که باید دنبال پیشگیری باشید. کمتر دانشجوها را بگیرید و آزادیها را بیشتر کنید. (در حد تفکر آنها تصمیم داشتم بگویم دارم به شما راهکار ارائه می دهم) بنابراین یا من را دستگیر کنید یا نمی توانم با فشار همکار خوبی برای شما شوم.

آخرش هم نوشتم به امید آنکه زندانی ها هر چه بیشتر آزاد شوند و آزادها کمتر دستگیر شوند.

بردم نامه را دادم کمیته. یک هفته بعد عضدی من را صدا کرد در اتاقش. پشت یک میز بزرگ نشسته بود و آخر نامه را خواند که هر چه کمتر آزادها دستگیر شوند که بروند چه بکنند؟ شیشه بشکنند؟ گفتم: نه منظورم این نبود. گفت: ولی تو اینطوری نوشتی من خوشم آمد. تو را مجبور نمی کنم، اگر دیدی راه ما درست است خودت همکاری کن. بعدم خداحافظی کردم و رفتم. البته این را بگویم اگر انقلاب نمیشد این موضوع به همینجا ختم نمی شد و یا من باید ساواکی می شدم یا می رفتم زندان یا از کشور خارج می شدم و جز این سه راه، راهی نبود که خوشبختانه انقلاب شد.

*مرگ نابهنگام دکتر شریعتی

انقلاب از وقتی اوج گرفت که مرگ نا بهنگام دکتر شریعتی پیش آمد. ختم او در مسجد ارک  بسیار شلوغ شد و سپس کشیده شد به نماز عید فطر قیطریه و بعد شهادت آقا مصطفی باعث شد چلچله ها ی انقلاب شروع شود.

*مارکسیست اسلامی

یک بار تهرانی (شکنجه گر ساواک) با من دیدار کرد و گفت: نظر تو در باره عنوان مارکسیست اسلامی چیست؟ گفتم: ما مارکسیست اسلامی نداریم. یا مسلمانی یا مارکسیست و آن تعبیر غلط است. گفت: چرا؟ گفتم: بالاخره یا تفکر مارکسیسم است یا اسلامی و جمع این دو به نفع شما نیست هر چند برای جوان ها جذاب است و فکر می کنند این تفکر مدرن است. کمی فکر کرد و گفت: ما اشتباه کردیم این اصطلاح را مطرح کردیم. حدود یک ساعت بحث کردیم و خیلی یادم نیست دیگر چه گفت ولی به نظرم نسبت به بقیه بازجو ها و شکنجه گرها صاحب فکر تر و جزو مغزهایشان بود.

*اولین دفعه ای که شهید اندرزگو را دیدم

در مورد شهید اندرزگو شنیده بودم که یک روحانی مبارزی است که اسلحه و قرص سیانور می آورد و می برد، هنوز او را ندیده بودم. اولین قراری که رفتم او را ببینم تحت تعقیب بودم. با ماشین رفتم خیابان امیر کبیر جلوی مسجدی او را سوار کردم و رفتیم. کلاه پوستی و کت و شلوار تنش بود. وقتی دیدمش گفتم: شیخ عباس تهرانی چه می کند؟ خندید و گفت: ایشونم خوبه کارهاشو می کنه. گفتم: آخه در مورد این بیانیه تغییر موضع مجاهدین حرفی نمی نویسد. گفت: الان اوضاع خیلی بد است، از سهم امام که دریافت می کردیم کارهایی می شد که الان کم است و به طور غیر مستقیم به من فهماند شیخ عباس خودش است البته اول تایید نکرد.

*تنها حربه امنیتی شهید اندرزگو برای رد شدن از مرز

شهید اندرزگو به من گفت خیلی ها سفارشت را کردند و من خانواده تو را از شمرون می شناسم. همان روزها هم که هنوز دستگیر نشده بودم پرسیدم: شما چطوری تردد میکنید در حالی که هنوز گیر نیفتادید؟ گفت: خیلی ساده، یه صلوات می فرستم می روم این طرف مرز با یه صلوات دیگه هم بر میگردم. در کل سه بار او را دیدم.

یکبارش با هم قرار ضامن داشتیم. در قرار ضامن دو علامت داشتیم. علامت خطر و علامت سلامت که این موضوع در سازمان خیلی انرژی میبرد و یکی از اشتباهات تاکتیکی بود که این ها گذاشته بودند برای برای حفظ بچه ها. علامت سلامت یعنی هر روز که سالمی باید یک جا علامت بزنی که سالمی و طرف تو هم می فهمه دستگیر نشدی و علامت خطر فقط مخصوص وقتی بود که خطری حس می کردی. بنابراین علامت سلامت خیلی انرژی بر بود.

در قرار ضامن هم اینگونه بود که ما جایی علامت می زدیم و طرف با دیدن علامت می رفت قرار دیگری و البته 24 ساعت بعد می آمد. من یکبار با اندرزگو قرار ضامن داشتم. یکبار در حال راه رفتن حرف زدیم و نمی شد بنشینیم. دفعه اول هم که او را بردم منزل باباخانی که گفت: چرا من را آوردین اینجا؟ خطرناک است، همین جا صمدیه لباف را گرفتند.

آیتالله انواری که مرحوم هم شدند تعریف می کردند یکبار از اندرزگو پرسیدم: سید تو چطور اینقدر راحت رفت و آمد می کنی؟ ممکنه دستگیر شوی! گفت: نگران نباشید من حفاظت شده ام.


*تحلیل دکتر شریعتی از تاثیر دعاها و نظریات غربی

بعد از اینکه دکتر شریعتی از زندان آزاد شد به واسطه احسان شریعتی (پسرش) رفتیم منزل دکتر و حدود سه ساعت حرف زدیم. خدا رحمت کند استاد رضا اصفهانی استاد فلسفه هم بود. منزلشان خیابان جمالزاده بود و در اتاق ایشان نشستیم. آخر سر بعد از اینکه خاطراتش را گفت، پرسیدم: بعد از این مدت الان شما به چه رسیده اید؟ گفت: بعضی چیزها که قبلا برایم اهمیت نداشت مثل بعضی از دعاها و ذکر ها الان برایم متفاوت شده، چون این دعاهایی که می گفتند برای مغزی که فقط اگزیستانسیالیسم می فهمد و این ها را تحلیل می کنم جور نیست اما در زندان فهمیدم اینها همه یکسری نخود چی کشمش است که دندون هم نداری بخوری اما برعکس همین دعاها و آدابی که برای نماز است چقدر به داد آدم می رسد. این را با لهجه مشهدی هم تعریف می کرد. آن روز با این حرف بعد دیگری از ایشان دیدم که اجمالا به آن عرفان میگوییم و این آخرین دیدار من با او بود و حاصل فکری بعد از زندانش جزوه «عرفان، برابری، آزادی» است.


منبع:فارس

نظر شما
پربیننده ها