فتح خرمشهر، فتح خون/

«شنوندگان عزیز، توجه فرمایید. خرمشهر، شهر خون، آزاد شد...»

«سهمی» در بخشی از خاطرات خود گفت: روز سوم خرداد تا گمرک خرمشهر پیش آمدیم. با رسیدن ما به این مکان، محاصرة دشمن کامل شد. رادیو ایران دائم تکرار می‏کرد: «شنوندگان عزیز، توجه فرمایید. خرمشهر، شهر خون، آزاد شد...»
کد خبر: ۴۵۷۳۷۸
تاریخ انتشار: ۰۶ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۵۵ - 27May 2021
به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، آنچه مطالعه می‌کنید، بخشی از خاطرات آزاده «حسین سهمی» از شهرستان دامغان پیرامون آزادسازی خرمشهر است که در کتاب «ساعت ۵ بود» به قلم «حسینعلی احسانی» چاپ و منتشر  است.
 
روایت مردی است که در اولین روز‌های جنگ، برای گذراندن خدمت سربازی، خودش را به جبهه ‏های نبرد م ی‏‏رساند و در آخرین ماه‏‏های سال ۱۳۵۹ با رزمندگان سپاه و بسیج اصفهانی پیوند می  ‏‏خورد. او برای ادامه خدمت از لشکر ۷۷ خراسان ارتش به تیپ ۱۴ امام حسین (ع) سپاه مأمور و بعد از پایان خدمت سربازی نیز در این یگان ماندگار ‏می‏ شود.

قبل از اسارت، سه بار مجروح و با وجود پنجاه و پنج درصد جانبازی، چون کوه در جبهه‏‌ها می‏ ایستد و تا مسئولیت فرماندهی گروهان پیش م ی‏رود. آثار ترکش و سوختگی شدید در تمام بدن، به‏ ویژه سر و صورت، بر اثر انفجار بی. ‏ام. ‏پی در تک دشمن به منطقه چزابه تا حد زیادی چهره ‏اش را تغییر داده، او را ماه‏ها درگیر بیمارستان می‏ کند. بعد از ترخیص از بیمارستان دوباره در جبهه ‏ها حضور می ‏یابد. بالاخره در عملیات بدر، یازدهمین عملیاتی که در آن شرکت می‏ کند، به اسارت دشمن بعثی درمی ‏آید. کیفیت مأموریت کادر گردانی که او در آن مسئولیت فرماندهی گروهانش را بر عهده داشت، برای نجات سایر هم‏رزمان، نمونه ‏ای از ایثار و فداکاری یک بسیجی ناب و مقاوم است.

عقاید محکم و بنیادین او در اسارت، کوتاه نیامدن در مقابل دشمن، و کمک به اسرای مجروح با جان و دل از ویژگی ‏های این آزاده مقاوم است. او در دوران اسارت همواره خار چشم دشمنان و یار و غم‏خوار آزادگان مجروح و نحیف بوده است؛ و چه خوب توانسته است به این آیه قرآن «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» عمل کند. او با وجود مجروحیت ناشی از سوختگی و بستری حدود ۵ ماهه در بیمارستان چند روز بعد از مرخصی بار دیگر عازم جبهه می‌شود.
 
پانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ خودم را به مقر تیپ در دارخوین رساندم. با یکی از خودرو‏های تیپ، که عازم منطقه عملیات بود، راهی شدم. رده‏ های تیپ بین رودخانه کارون و جاده خرمشهر در حال استقرار بودند. چند روزی از عملیات گذشته و همه منتظر آزادسازی خرمشهر بودند. برخی گردان‏های تیپ در عملیات بودند و برخی نیز منتظر دستور. رفتم سراغ گردان زرهی. اولین کسی که دیدم عباس قربانی بود. او مرا با این قیافه و کلاه نشناخت. دستی به پشتش زدم و گفتم: «رفیق بی‏ وفا، حالا مرا نمی‏شناسی؟!»
 
چشمانش را به من دوخت و مرا در آغوش کشید. گفت: «عجب، ما برای شما کلی فاتحه خواندیم.» سریع رفت داخل سنگر روبازی که آنجا بود و به دوستانمان گفت: «ببینید کی آمده است...» و ادامه داد: «حسین! حسین سهمی!» رفتیم داخل سنگر. کسانی که مرا می‏ شناختند تعجب کردند. فکر می‏ کردند با آن سوختگی کارم تمام شده است. بعد از خوش‏و‏بش اولیه، «مهدی یزدان ‏بخش» رفت بیرون و با یک کتری پر از دوغ برگشت! به هر کس یک لیوان می‏ داد و بلند گفت: «این هم به جای شیرینی ورود حسین.» همه زدند زیر خنده.

احوالپرسی که تمام شد، عباس ادامه داد: «من و مهدی اردکانی با شنیدن خبر اصابت نفربرتان سریع خودمان را به محل حادثه رساندیم که با چند جنازه سوخته‏ شده مواجه شدیم. چون پلاکی روی جنازه‏ ها نبود، روی یکی از جنازه‏ ها اسم شما را نوشتم. شهدا را به معراج بردند تا منتقل کنند. یک‏دفعه نیرویی در درونم گفت نکند آن پیکر حسین نباشد! روز بعد به ستاد مجروحان سری زدم و جویای اسمت در آمار شدم که در لیست دیدم. اولین کاری که کردم این بود که به مسئولان معراج شهدا اطلاع دادم پیگیری کنند که آن پیکر متعلق به کدام یک از افراد این حادثه است.»

عملیات بود و دیگر می ‏بایست از جایمان حرکت می‏ کردیم. توپچی نفربری شدم که راننده آن عباس بود. بعد‏از‏ظهر همان روز به چند دستگاه نفربر از گردان ما مأموریت دادند تا پشت سر نیرو‌های گردان رزمی برای پشتیبانی عملیات به سمت دژ مرزی شرق بصره برویم. بخشی از مسیر گلی چسبنده داشت که از عمق زیادی برخوردار بود. عباس قربانی، که تجربه این کار را داشت، سریع توقف کرد و به راننده‏ ها گفت: «دنده‏ عقب حرکت کنید تا در گل گیر نکنید.» با این ترفند حدود پانزده کیلومتر تا لب پد مرزی پیشروی کردیم.

اول صبح با کانال ‏های متعددی برخورد کردیم که دو متر عمق و پنج متر عرض داشتند. آرایش نیرو‌های عراقی ‏ها به هم ریخته بود و آن‏ها به عقب‏ نشینی مجبور شده بودند. تعدادی از تانک‏های عراقی در تاریکی شب داخل آن کانال‏ها افتاده بودند. کسی در کنار تانک‏ ها نبود. پیشروی ادامه پیدا کرد و حدود پنج کیلومتر جلوتر از مرز به توپخانه دشمن رسیدیم. فرصت و امکان انتقال توپ‏ها به عقب نبود؛ چون ممکن بود هر لحظه شرایط خط تغییر کند. دستور این بود که با نارنجک توپخانه‏ ها و خودرو‌ها را منهدم کنیم. تعدادی از نیرو‌های توپخانه دشمن هم اسیر شدند. یکی از افسران اسیر، که موی بوری داشت و گویا عراقی نبود، با اشاره می ‏گفت: «چرا این‏ها را منهدم می‏ کنید؟ بردارید و ببرید.»

گردان‏های دیگر از سایر یگان‏ها هم به این منطقه رسیده بودند و پشت خاکریز مستقر شدند. هر شب از پد مرزی شلمچه به خرمشهر عملیاتی انجام می‏شد تا یگان‏های دشمن، که در خرمشهر مستقر بودند، در محاصره کامل قرار گیرند. عراقی‏ ها هم به این درک رسیده بودند که اگر اقدامی نکنند شکست شان حتمی است. تانک ‏های دشمن در حال آرایش بودند.

من و عباس قربانی داشتیم نگاه می‏کردیم که«حسین خرازی» رسید. آن‏ها آماده پاتک بودند.
 
خرازی گفت: «این نوع آرایش را می ‏شناسید؟ آن‏ها یک ساعت دیگر حمله می‏ کنند؛ حمله‏ ای سنگین. سریع به فرمانده گردان بگویید هر چه آر‏پی ‏جی‏زن دارند آماده کنند و منتظرشان باشند!»
 
بچه‏ ها با آر‏پی ‏جی پشت خاکریز آماده مقابله با تانک‏های دشمن شدند. حدود یک ساعت بعد، حمله تانک ‏های عراقی شروع شد و یکی پس از دیگری آماج گلوله ‏های آر‏پی‏ جی قرار می‏ گرفتند. با انهدام چندین دستگاه تانک دشمن به عقب‏ نشینی مجبور شد.

عراقی‏ ها در روز بیشتر فشار می‏ آوردند؛ چون توان زرهی در شب محدود بود. چند روز و شب را با این حالت گذراندیم. دشمن از سه طرف به ما فشار می‏ آورد که از سد نیرو‌های خودی بگذرد و خودش را به نیروهای ش در خرمشهر برساند. چند شب بود که خواب درست و حسابی نکرده بودم. آخر‌های شب از خستگی خوابم برد. «عباس قربانی» مرا صدا کرد و چیزی گفت. فکر کردم برای نماز صبح بیدارم می‏ کند. از فرط خستگی نتوانستم بلند شوم. دوباره کنارم آمد و با لگدی محکم مرا بیدار کرد و گفت: «سریع بی‏ ام ‏پی‏ ات را آماده کن. حسین خرازی دنبالت می‏گردد.» تا اسم حسین خرازی را شنیدم، سریع پریدم توی بی‏ ام‏ پی.

همان اول صبح، پاتک سنگین عراق از زمین و هوا شروع شد. آن‏ها می خواستند محاصره را بشکنند تا نیرو‌هایی را که در خرمشهر گیر افتاده بودند نجات دهند. ما هم بنا داشتیم به سمت خرمشهر پیشروی کنیم تا محاصره کامل شود. در زمین رگبار چهارلول‏ ها و خودرو‌های زرهی به همراه نیرو‌هایی که در پناه تانک‏ها می‏ آمدند و در هوا هم هلی‏کوپتر‌ها با شلیک موشک و تیربار، لحظه ‏ای تانک‏ها و نیرو‌های ما را راحت نمی‏ گذاشتند. تعدادی از بچه‏ ها مجروح و شهید شدند. یک روحانی رزمنده هم با تیر رسام دشمن آتش گرفته بود. من و «حسین منصوریان» سریع به طرفش دویدیم. آتش را که خاموش کردیم، حس کردم که خیلی تشنه باشد. دست به قمقمه ‏ام بردم؛ ولی دیگر خیلی دیر شده بود. تمام خاطرات سوختنم یک لحظه از نظرم گذشت. درک می‏ کردم که چه حالی داشته تا به خدایش برسد.
«شنوندگان عزیز، توجه فرمایید. خرمشهر، شهر خون، آزاد شد...»

کنار نهر خیّن در حال پاکسازی سنگر‏ها بودیم که دیدیم یک لودر عراقی، بدون توجه، به سمت خاکریز ما می‏ آید. تا ما را دید، خشکش زد. می‏ خواست از همان مسیر آمده برگردد که بچه‏ ها دورش را گرفتند. صدای تکبیر بچه‏ ها راننده عراقی را به خود آورد. او که از لودر پایین آمد، یکی از راننده ‏ها سریع پرید روی لودر و رفت که برای بچه ‏ها خاکریز بزند. چه غنیمت خوب و به‏ موقعی! اسیر عراقی خیلی ترسیده بود و پشت سر هم می‏گفت: «الدخیل خمینی.» یکی از بچه‏ ها گفت: «بس است؛ فهمیدیم! همین که لودر برای ما آوردی، می‏ بخشیمت.» چند نفری که آنجا بودند از خنده ریسه رفتند. با غرش خمپاره همه‏ مان خیز رفتیم. یکی گفت: «اسیر را بدهید ببرم عقب تا دخلش درنیامده!»

روز سوم خرداد تا گمرک خرمشهر پیش آمدیم. با رسیدن ما به این مکان، محاصره دشمن کامل شد. رادیو ایران دائم تکرار می ‏کرد: «شنوندگان عزیز، توجه فرمایید. خرمشهر، شهر خون، آزاد شد...» آن لحظه شیرینی‏ ای برایم داشت که تا آن موقع مثل آن را ندیده بودم. صدای تکبیر بچه‏ها فضا را پر کرد. عراقی‏ ها هنوز در گمرک مقاومت می‏ کردند. شاید امید داشتند که محاصره را بشکنند و خودشان را از این مهلکه نجات دهند. تعدادی از نیرو‌های عراقی به سمت جزیره ‏ام‏ الرصاص فرار کردند. برخی خودشان را به اروند می‏زدند و بعضی هم جرئت پریدن در آب را نداشتند.

به دلیل تیراندازی متقابل، امکان رفتن آمبولانس میسر نبود. با نفربر، مجروحان را از صحنه درگیری کمی عقب ‏تر می ‏آوردیم و تحویل آمبولانس ‏ها می‏دادیم. من پشت فرمان بودم و عباس قربانی با کمک چند نفر دیگر، مجروحان را داخل بی‏ام‏پی می ‏گذاشتند. چند دقیقه ‏ای بود که دیگر عباس را نمی‏ دیدم. از کسانی که مجروحان را می‏ آوردند خبرش را گرفتم که گفتند خودش هم مجروح شد و رفت. قرار نبود عباس به این راحتی از معرکه خارج شود. هر جا را که فکر می‏ کردم عباس باشد، دنبالش گشتم؛ ولی چاره‏ای نبود، باید می‏ پذیرفتم.

همین موقع هلی‏کوپتری آمد تا به ‏ظاهر فرمانده‏ هانشان را ببرد که با آتش نیرو‌های خودی سقوط کرد. با سقوط آن صدای «الله اکبر» بچه ‏ها به هوا بلند شد. بچه ‏ها به طرفش دویدند؛ ولی کسی زنده نمانده بود. عراقی ‏ها هم کار را تمام‏ شده دانستند و لحظاتی آتش سبک شد.

اسلحه سبک و نیمه ‏سنگین عراقی‏ ها در گمرک رها شده بود. هر چه بار می‏ کردیم، تمام نمی‏ شد. حلقه محاصره هر لحظه تنگ‏ تر شد و آن‏ها بالاخره بعد‏از‏ظهر سوم خرداد مجبور به تسلیم شدند. درگیری‏ های پراکنده و تخلیه اسرا تا نزدیک غروب ادامه داشت. وقتی پیام تاریخی حضرت امام را که فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد» ـ شنیدیم، اشک شوق از دیدگانمان جاری شد.

آن شب در خط، نیرو بسیار کم بود. فرمانده گردان مستقر در خط به فرمانده تیپ، حسین خرازی، بی سیم زد که تحرکات دشمن نشان می‏ دهد عراقی‏ ها صبح فردا قصد دارند از جزیره ‏ام‏ الرصاص پاتک کنند. نیرویی نبود تا جایگزین شود که با پاتک مقابله کنند. فرمانده تیپ دستور داد هر چه خودرو از نفربر، تویوتا، و ماشین‏ های دیگر ـ داریم جمع شوند. با خودم گفتم با این ماشین ‏ها کدام نیرو را می‏ خواهند به خط ببرند؟

تازه هوا تاریک شده بود که خرازی دستور داد همه خودرو‌ها با چراغ روشن به سمت خط جلو حرکت کنند! چند بار این رفت‏ و آمد‌ها تکرار شد. فرماندهان عراقی تصور کردند که نیروی تازه ‏نفس به خط آمده است. با این تدبیر دست از پاتک کشیدند و خط با اندک نیرویی حفظ شد.
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها