چند روایت متفاوت از شهید مهدی زین الدین؛

بیرون بسیجی ها دارند می جنگند، من خوابیدم!/ می ترسم مهر پدری کار دستم بدهد

عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم: "آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها". می خندید و می گفت «نترس. این ها از تریل خوششون می آید. کاری با ندارند.»
کد خبر: ۴۷۱۷
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۲ - ۱۶:۲۰ - 18October 2013

بیرون بسیجی ها دارند می جنگند، من خوابیدم!/ می ترسم مهر پدری کار دستم بدهد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، جامانده در وبلاگ تقدیم به ارواح شهدا چند خاطره از شهید مهدی زین الدین نوشته است:

شب دهم عملیات

شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

بیرون بسیجی ها دارند می جنگند، من خوابیدم!

عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفتم خوابیدم.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد.

اسیر میشی ها

عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم:«آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت «نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»

دستور فرمانده لشکره

توی خط مقدم، داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود. یک دفعه دیدم "دل آذر" با فرمان ده لشکر می آیند طرفم، آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم.

با خنده گفت: «چند وقت است نرفته ای مرخصی؟ لابد با این قیافه، خانه راهت نمی دهند.» بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهای من. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت. بعد دل آذر گفت: «وسایلت را جمع کن. باید بری مرخصی.» گفتم: «آخه...» گفت «دستور فرمانده لشکره.»

مهر پدری

نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت: «خودم هنوز ندیدمش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیات. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.»

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار