نگران پایت نباش، من هم پا ندارم!

یکی از جانبازان دفاع مقدس تعریف می‌کند: «یکی از مجروحان که پایش را در جنگ از دست داده بود، به خاطر اینکه فکر می‌کرد دیگر نمی‌تواند به جبهه برگردد، گریه می‌کرد. وقتی فهمید من با پای مصنوعی هنوز در جبهه فعالیت می‌کنم، آرام شد».
کد خبر: ۶۰۶۱۲۵
تاریخ انتشار: ۰۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۴۵ - 26July 2023

نگران پایت نباش، من هم پا ندارم!به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، در دوران جنگ تحمیلی گاهی حرف و حدیث‌هایی از عراقی‌ها به گوش می‌رسید که نشان می‌داد آن‌ها تصور می‌کنند سربازان ایرانی به اجبار امام خمینی (ره) به جبهه جنگ آمده‌اند؛ نه با انتخاب و اختیار خودشان. داستان زیر، روایتی است از مهدی رمضانی، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس است که در مرحله دوم عملیات رمضان دچار جراحت شده و پای راستش را از دست داده بود. این خاطره عشق رزمندگان به دفاع از میهن خود و اسلام را نشان می‌دهد:

«بعد از مجروح شدن و گرفتن پروتز پای مصنوعی، آموزش امدادگری دیدم و به کردستان اعزام شدم. بعد از آن به جنوب رفته و در عملیات بعدی شرکت کردم. سپس در عملیات والفجر ۸ هم افتخار رزمندگی نصیبم شد.

در این عملیات، روز اول به بیمارستان فاطمه الزهرا (س) اعزام شدیم. هنگام ورود به اورژانس رزمنده‌ای را دیدم که بیش از چند دقیقه از انتقال او به اورژانس نمی‌گذشت. پای چپش قطع شده و پوست پایش آویزان بود.

به نظر می‌رسید امدادگری که بالای سر این مجروح بود، او را ندیده و نزدیکش نمی‌شد. او نیز همانطور که روی تخت نشسته بود، بالای ران پای آسیب دیده را گرفته بود و به ما نگاه می‌کرد. گاهی از هوش می‌رفت، ولی باز به هوش آمده و گریه می‌کرد.

در همین حال بود که به سمتش رفتم، پوست‌ها را چیدم و قسمت پایین پاهایش را از زانو جدا کردم. در این هنگام بود که رزمنده به هوش آمد و دوباره شروع کرد به گریه کردن. با صدای بلند گفت: «برادران! اگر خواستند شما را به خط مقدم اعزام کنند، نترسید!»

سپس به پای قطع شده‌اش اشاره کرده و گفت: «این‌ها همه به خاطر اسلام است.»

بعد از اینکه حرف‌هایش تمام شد، از او پرسیدم: «پس چرا با این روحیه گریه می‌کنی؟»

جواب داد: «به خاطر اینکه دیگر نمی‌توانم به جبهه بیایم!»

پرسیدم: «چرا نمی‌توانی؟»

در جواب من گفت: «چون دیگر پایم را از دست داده‌ام!»

بعد از شنیدن این جمله نیم‌خنده‌ای کردم و توضیح دادم: «من هم مجروح هستم و با پای مصنوعی آمده‌ام جبهه!»

از سخنم متعجب شد و حرف مرا قبول نکرد. گفت: «اگر پایت مصنوعی است پس نشان بده!»

آنقدر پافشاری کرد که مجبور شدم پای مصنوعی را در بیاورم تا باور کند یک پا ندارم. وقتی چشمانش به پای قطع شده و مصنوعی من افتاد، یک مرتبه آرام شد. او از اینکه می‌توانست بعد از معالجات دوباره به جبهه اعزام شود خوشحال بود.»

منبع: فارس

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها