دفاع‌پرس منتشر کرد؛

«نریمان و گرگ‌ها»؛ داستانی واقعی از پسربچه‌ که به پیشرفت رسید

«نریمان و گرگ‌ها» داستانی به قلم محسن محمدی است که با الهام از یک رخداد واقعی روایت پسربچه‌ از دل روستا را به تصویر کشانده است که به واسطه یک اتفاق مسیر زندگی‌اش دچار تحول می‌شود و به پیشرفت می‌رسد.
کد خبر: ۶۱۱۰۱۵
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۱۲ - 19August 2023

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «نریمان و گرگ‌ها» داستانی به قلم محسن محمدی است که با الهام از یک رخداد واقعی روایت پسربچه‌ی از دل روستا را به تصویر کشانده است که به واسطه یک اتفاق مسیر زندگی‌اش دچار تحول می‌شود و به پیشرفت می‌رسد.

نریمان و گرگ‌ها
نریمان پای تخته سیاه ایستاده بود و انشا می‌خواند.
_ همه شغل‌ها برای جامعه مفید هستند، اما من دوست دارم دامپزشک شوم تا بتوانم به مردم روستا کمک کنم تا گاو‌ها و گوسفندهایشان نمیرند و...
همان‌طور که این جملات را از روی دفتر انشا می‌خواند اتفاقات آن شب از مقابل چشمانش رژه می‌رفت. آن شب زمستانی و سرمای استخوان‌سوز سبلان. نگرانی پدر و گریه مادر. مادربزرگ که تسبیح می‌چرخاند و زیر لب صلوات می‌فرستاد.
ناله‌های حیوان زبان‌بسته از شدت درد و صدای همسایه‌هایی که برای کمک آمده بودند.
_ این زبون‌بسته تا صبح طاقت نمیاره.
_ گوساله‌اش چرخیده.
_ باید دکتر آورد بالای سرش وگرنه تلف میشه.
_ دکتر کجا بود توی این بوران؟! زمین و زمون یخ بسته. راه نمونده از زور برف.
_ تا صبح همه‌جا قرق گرگ‌هاست.
_ اگه تا صبح دوام بیاره.
نریمان خودش را به کناری کشیده بود تا توی دست و پای بزرگ‌تر‌ها نباشد.
چقدر خوشحال بود که قرار است گاوشان گوساله بیاورد، که قرار است زندگی‌شان تکانی بخورد. ناله‌های دردناک گاو که قطع شد مادر جیغ کشید، بغض مادربزرگ ترکید و شانه‌های پدر لرزید. نریمان همان شب تصمیم گرفت دامپزشک شود.
***
نریمان فقط دانه‌های ریز برف را می‌دید که با شدت به صورتش سیلی می‌زدند. تا چشم کار می‌کرد همه چیز سفید بود. ارسلان دست‌هایش را جلوی دهان گرفت و‌ها کرد، به این امید که کرختی انگشتانش از بین برود. یاشار گفت برف‌گیر شدیم. چه کار کنیم؟
نریمان جواب داد: کلی راه مونده تا آبادی.
ارسلان پرسید: برگردیم؟
_ کجا برگردیم؟ نگران میشن.
این را یاشار گفت و خسته و وامانده روی زمین نشست. نریمان گفت: این برفی که من می‌بینم تا شب هم بند نمیاد. می‌باره یکسره.
ارسلان دوباره گرمای نفس را به سمت انگشتانش راند و گفت: کاش مونده بودیم مدرسه. آقامعلم گفت عجله نکنید.
نریمان که احساس می‌کرد دیگر نوک بینی و لاله گوش‌هایش برای خودش نیست گفت: می‌موندیم که چی بشه؟ این برف که بند نمیاد. اگر می‌موندیم که می‌خوردیم به شب و تاریکی. اون‌وقت کی می‌خواست برگرده خونه؟
یاشار بی‌رمق نشسته بود و برف را از کلاه و لباسش می‌تکاند. ناگهان چشمش افتاد به چند سیاهی که در دوردست، نه خیلی دور، در حال تکان خوردن بودند. چشم‌هایش را تنگ کرد تا مگر از پسِ دانه‌های ریز برف بهتر ببیند. حالا کمی واضح می‌دید. چند سگ در بالای تپه جست‌و‌خیزکنان از سر و کول هم بالا می‌رفتند. یاشار فکر کرد شاید اشتباه می‌بیند. پرسید: اون‌ها چی‌ان اون بالا؟
نریمان و ارسلان رد انگشت اشاره یاشار را گرفتند و رسیدند به بالای تپه. نریمان گفت: مثل اینکه سگ‌ان.
یاشار هم گفت: به سگ می‌مونن.
نریمان پرسید: سگ این‌جا چه کار می‌کنه توی این سرما؟!
یاشار هم تعجب کرده بود. رو به ارسلان پرسید: چرا سگ‌های گله رو ول کردن توی بیابون؟!
ارسلان، اما جوابی نداد. نریمان و یاشار به او نگاه کردند. رنگ ارسلان سفید شده بود مثل گچ. یاشار سوال کرد: چته تو؟! چرا حرف نمی‌زنی؟
ارسلان می‌خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. نمی‌دانست دندان‌هایش از سرما قفل شده‌اند یا از وحشت و واهمه چیزی که می‌بیند. همه توان را داد به دهان و سعی کرد فکش باز شود. از لابلای دندان‌هایش غرید: زودتر راه بیفتید بریم.
نریمان متعجب سوال کرد: کجا بریم؟ مگه چی شده؟
ارسلان ناله کرد.
_ خونه. بعداً براتون میگم. فقط بریم.
نریمان و یاشار بهت‌زده نگاهی به هم کردند و بعد ناخودآگاه چشم‌شان چرخید به سمت تپه و سگ‌هایی که داشتند پایین می‌آمدند و رنگ‌شان که به سیاهی می‌زد معلوم می‌شد.
یاشار انگاری که یاد چیزی افتاده باشد وحشت‌زده جیغی کشید و گفت: یا خدا، نکنه؟
ارسلان بلند شد. پا به فرار گذاشت و داد زد: بچه‌ها بدوید. گرگ.
***
_ حیفه، واقعاً حیفه. بچه بااستعدادیه.
آقا معلم این را گفت و استکان را جلوی پدر نریمان گذاشت.
_ بفرمایید. سرد نشه.
پدر نریمان استکان را جلو کشید و گفت: دست شما درد نکنه.
آقامعلم دلسوزانه دنباله حرفش را گرفت.
_ خلاصه که حیف و میل میشه این بچه. خیلی استعداد داره. شاگرد اول کلاسه.
پدر نریمان چای را لاجرعه بالا کشید و گفت: چاره چیه؟ والا خودم هم راضی نیستم، اما مگه راه چاره‌ای مونده برامون؟ سه تا پسر بچه‌ان. آدم بزرگش هم از پس گرگ برنمیاد وسط سیاه زمستون. گرگ گرسنه که کوچک و بزرگ حالی‌اش نیست. پاره می‌کنه میره. حیوون گرسنه است خب.
آقامعلم سرش را به علامت تایید تکان داد.
_ آره خودشون برایم تعریف کردن. خدا خیلی رحم کرد.
پدر نریمان صحبتش را از سر گرفت:
_ توی این برف از ترس تا خود آبادی یه‌نفس دویده بودن. وقتی رسیدن جون به قالب نداشتن. عین مرده. حالا شانس آوردن که گرگ نیفتاده بود دنبال‌شون وگرنه بچه که نمی‌توونه از دست گرگ فرار کنه. حیوون دو تا جست بزنه گرفتش.
آقامعلم دوباره آمد وسط حرف‌های پدر نریمان.
_ قبول، همه این‌ها قبول، اما واقعا ظلمه اگه این بچه‌ها نتوونن درس بخوونن، علی‌الخصوص نریمان که خیلی استعداد و علاقه داره. هر سه تاشون خوبن، اما نریمان یه چیز دیگه است.
پدر نریمان پرسید: چاره چیه آقامعلم؟ شما بگو چه کنیم. اگه این وسط بلایی سرشون بیاد کی می‌خواد جواب بده؟ چه‌طوری سه تا بچه رو وِل کنیم به امون خدا که دو فرسخ از این آبادی تا اون آبادی بیان و برگردن، اون‌هم توی این برف و سرما؟
_ نمی‌شه هر روز یه نفر باهاشون بیاد و برشون گردونه؟ _ کی بیاد مثلا؟! کسی نیست. حرف یه روز و دو روز رو که نمی‌زنیم. ما خودمون هم گرفتاریم. هزار گرفتاری داریم. کار داریم، مال و حشم رو چه کنیم؟
آقامعلم، درمانده فقط نگاه کرد.
***
نریمان و بچه‌ها وحشت‌زده با تمام توان می‌دویدند. جرات نداشتند پشت سرشان را نگاه کنند. ناگهان پای نریمان تا زانو در برف فرو رفت و بدون کفش بالا آمد. ماند با پای برهنه چگونه بدود. یاشار و ارسلان به سرعت از کنارش گذشتند. نریمان خم شد تا کفشش را در میان برف پیدا کند، اما از کفش خبری نبود. دوستانش را صدا زد، اما حتی برنگشتند نگاهش کنند. صدای زوزه را که از پشت سر شنید خون در رگ‌هایش منجمد شد از شدت ترس. لنگه کفشش را فراموش کرد و با پای برهنه شروع کرد در برف دویدن. برگشت و نگاه کرد. گرگ‌ها نزدیک‌تر شده بودند. سعی کرد تندتر بدود. با هر قدمی که بر می‌داشت آب، بیشتر به درون جوراب پشمی و شلوارش نفوذ می‌کرد. حس کرد که انگشتان پایش بی‌حس و کرخت شده‌اند. حالا صدای زوزه به خرناس تبدیل شده بود و نزدیک به نریمان، خیلی نزدیک. نریمان دوباره برگشت، اما گرگی را ندید، در عوض خرسی را دید که با او فقط چند قدم فاصله داشت. هُرم نفس‌های خرس را که پشت گردنش احساس کرد، از ترس جیغ کشید و... از خواب پرید.
***
نریمان تا آن روز از نزدیک گرگ ندیده بود، اما از گرگ‌ها می‌ترسید. یک‌بار که در زمستان به همراه پدرش به دل کوه زده بودند، دیده بود که گرگ‌ها چگونه الاغی را زنده زنده خورده‌اند. الاغ بیچاره در درون یک گودال گیر کرده بود و گرگ‌ها امانش نداده و پاره پاره‌اش کرده بودند. چشمان وحشت‌زده و از حدقه درآمده الاغ تا مدت‌ها با نریمان مانده بود. هر وقت اسم گرگ را می‌شنید یاد چشمان پر از خوف الاغ می‌افتاد. نریمان مدرسه را دوست داشت، اما از گرگ‌ها هم می‌ترسید. پدرش گفته بود: شانس آوردید. گرگ‌ها یحتمل سیر بودن که دنبال‌تان نیامدن.

نریمان با خودش فکر می‌کرد که اگر گرگ‌ها گرسنه بودند چه می‌شد؟ اگر تعقیب‌شان می‌کردند چه؟ اگر دفعه بعد حمله کنند چه؟ این فکر و خیال‌ها، موریانه شده بود به جان نریمان. یاشار و ارسلان هم ترسیده بودند به اندازه خود و دل‌شان دیگر هوای مدرسه را نمی‌کرد. دل نریمان، اما همچنان در کلاس بود و پای تخته و پیش همکلاسی‌ها و آقامعلم. هنوز هم می‌خواست دامپزشک شود.
***
_ بذار این بچه بره درس و مشق بخوونه. فردا یه کسی بشه برای خودش.
_ ما که حرفی نداشتیم، الان هم حرفی نداریم، اما خب چطوری؟ با چه اطمینانی؟
_ خودش دلش می‌خواد درس بخوونه.
_ می‌دونم. مگه از حال و دل بچه‌ام خبر ندارم؟!
_ به من میگه می‌خوام دکتر بشم.
_ معلمش بهم گفت.
_ خب اگه می‌دونی پس چرا نمی‌ذاری؟
_ کجا بره توی این اوضاع و احوال، توی این سرما و برف؟! خبر داری چند روز پیش چی شده بود؟
_ شنیدم، اما خدا خودش حافظ بنده‌هاشه.
_ بر منکرش لعنت، اما خدا به آدمیزاد عقل هم داده. سه تا بچه رو نمی‌شه فرستاد توی دهن گرگ. _ دل این بچه خوش بود به مشق و درسش. _ والا دل منم خوش بود که داره سواددار میشه. فرداروزی برای خودش سری توی سر‌ها درمیاره. اما چاره‌ام چیه؟ آبادی خودمون که مدرسه نداره. جونش مهم‌تره یا درسش؟
نریمان از پشت در صحبت‌های پدر و مادربزرگش را شنید و قطره اشک نشسته بر گوشه چشمش، راه گرفت و پایین آمد.
***
۱۵ سال از آن روز‌ها می‌گذرد و نریمان حالا دانشجوی رشته دامپزشکی است و چیزی نمانده تا دکترایش را بگیرد. در آن سال‌های سخت و ایام ناامیدی، باب رحمتی گشوده شد و بنیادی ورود کرد به روستا برای ساخت مدرسه؛ بی‌ادعا و بدون جنجال. نه داعیه راه‌اندازی نهضت مدرسه‌سازی داشت و نه اصراری به خودنمایی. بنیاد ۱۵ خرداد ستاد اجرایی فرمان امام خمینی (ره) آمده بود تا در روستا مدرسه بسازد با خلوص نیت. همه مراحل ساخت مدرسه، از صفر تا صد هم با خودش. نریمان و دوستانش مدرسه‌دار شدند، نه فقط خودشان که خواهران‌شان. مدرسه برای پسران و دختران بود تا همه امکان تحصیل داشته باشند در یک اتمسفر عادلانه. نریمان دیگر به جای گرگ به مدرسه فکر می‌کرد، به تحصیل، به آینده، به دامپزشک شدن و به مردم روستایش. بنیاد ۱۵ خرداد مسیر زندگی او و دوستانش را تغییر داد. بنیادی که بیشتر از ۲ هزار مدرسه ساخته است، حتما راه و رسم مدرسه‌سازی و مردم‌نوازی را به خوبی می‌داند.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها