گزارشی از پیر دلاور جبهه‌های جهاد؛

زمین را کندم و عباس را هم کنار رضا در همان قطعه به خاک سپردم

عباس، پسر دوم حاجی هم در والفجر هشت شهید می‌شود و او را با دست خودش در بهشت زهرا کنار رضا دفن می‌کند «به دخترانم گفتم: بروید بیل و کلنگ بیاورید، خودم زمین را می‌کنم. کندم و عباس را هم کنار رضا در همان قطعه به خاک سپردم.»
کد خبر: ۶۵۷۸۲۳
تاریخ انتشار: ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۳:۵۳ - 19March 2024

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، کمتر کسی را پیدا می‌کنی که نام حزب‌الله را شنیده باشد و او را نشناسد. خوشرو، باروحیه، جهادی و انقلابی. در جبهه و پس از آن بر تارک دفاع مقدس می‌درخشید. نامش حاج ذبیح الله بخشی زاده بود. همه او را به حبیب بن مظاهر هم می‌شناختند. در سن ۴۷ سالگی که وارد جبهه شد تا آخرین لحظات عمرش در جست و جوی شهادت بود. نقش غیرقابل انکارش را می‌توان به‌وضوح در تبلیغات جنگ و روحیه بخشی به رزمندگان اسلام دید. 

سید مسعود شجاعی طباطبایی درباره این عکس از حاجی بخش گفته است: «این عکس را در مرحله دوم عمیات کربلای یک که منجر به آزادسازی مهران شد، از حاجی بخش گرفتم، در سنگری که عراقی‌ها ساخته بودند تا بمانند، حاجی تفنگ معروفش را به سمت خودشان نشانه رفته است. حاجی بخشی از خانواده معظم شهدا بود: برادر حاجی تابستان ۶۱ و در عملیات رمضان شهید می‌شود، اما او تا اولین پسرش، رضا، شهید نمی‌شود خود را جزو خانواده شهدا نمی‌داند. «خانمم اصلا گریه نکرد. گفت: خدا را شکر؛ ما پیش خانواده شهدا، مادر‌ها و پدر‌های شهدا شرمنده نشدیم. ما هم شدیم جزو خانواده شهدا. دیدم خانمم از من روحیه اش بهتر است.»

عباس، پسر دوم حاجی هم در والفجر هشت شهید می‌شود و او را با دست خودش در بهشت زهرا کنار رضا دفن می‌کند «به دخترانم گفتم: بروید بیل و کلنگ بیاورید، خودم زمین را می‌کنم. کندم و عباس را هم کنار رضا در همان قطعه به خاک سپردم.»

اگر به این تعداد، شهادت دامادش نادر در سه راهی شهادت در شلمچه -همان عکس معروف احسان رجبی که حاجی را در حال خاموش کردن لندکروزش نشان می‌دهد که همه مان دیده ایم- را هم اضافه کنیم حالا خانواده حاجی چهار شهید داده است، برادر، دو پسر و دامادش. به این‌ها اضافه کنید پسر سومش علیرضا را که جانباز اعصاب و روان است. 

اما با این وجود تنها آرزوی حاجی بخشی در جبهه شهادت بود و تنها حسرت او تا پایان عمر هم این بود که چرا مانده و شهید نشده است. این آرزو و حسرت را بار‌ها و بار‌ها در طول خاطراتش تکرار می‌کند. «می گفتم: جوان‌های مردم مثل دسته گل، شهید می‌شوند. تقدیر خدا چیست که من پیرمرد باید بمانم.» حتی در سه راهی شهادت که ماشینش را می‌زنند و دامادش هم شهید می‌شود باز نگران خودش است که باز هم جا مانده است. حسرت حاجی مانند خیلی از بچه‌های جنگ وقتی به اوج می‌رسد که از قافله شهدای عملیات مرصاد هم جا می‌ماند.»

منبع: حیات

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار