دلنوشته/سیده طاهره رسولی

حکایت تابوت سیاه زیر زمین خانه ما/صدایی که از بی بی سی پخش شد، خوشحالم کرد

داخل اتاق انباری تابوتی سیاهرنگ قرار داشت که از قبل برای تشییع جنازه آورده بودند تا لباسها و عمامه ی بابایم را با آن ببرند و به جای او به خاک بسپارند.
کد خبر: ۸۲۳۷۸
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۳:۲۹ - 14May 2016

حکایت تابوت سیاه زیر زمین خانه ما/صدایی که از بی بی سی پخش شد، خوشحالم کرد

به گزارش دفاع پرس از مازندران، دلنوشته ای از دکتر سیده طاهره رسولی فرزند سید احمد رسولی از روحانیون آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس شهرستان نکا به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس در مازندران رسیده است که در ادامه می آید:

شب شده بود، هنوز همه به حالت غم و ناراحتی به خانه ما رفت و آمد می کردند.موج غم بود که بی محابا به ساحل قلب های کوچک من و خواهرم می کوبید و ضربانش را سریعتر می کرد. نزدیک ظهرچند نفر از بنیاد شهید آمدند و بقچه ای را به مادرم تحویل دادند که داخل آن لباسها و روی آن عمامه ی پدرم قرار داشت.

داخل اتاق انباری تابوتی سیاهرنگ قرار داشت که از قبل برای تشییع جنازه آورده بودند تا لباسها و عمامه ی بابایم را با آن ببرند و به جای او به خاک بسپارند. تابوت سباهرنگ داخل انبار خانه و کنارصندوق قرارگرفته بود و مادر قدیفه ی (بقچه ی )لباسها را روی آن گذاشته بود ، کنارآن مقدار زیادی قند و برنج و خرما و …را که بنیاد شهید آورده بود ، گذاشته بودند.

 مادرم دراتاق را قفل کرده بود که تابوت را از دسترس و معرض دید ما دور نگهدارد. اما اتاق به اصطلاح انبار، که مادر وسایل اضافه خانه مثل لحافها و چمدانها و صندوق و بقیه چیزهای غیر ضروری را در آن چیده بود پنجره ای بزرگ داشت که به راحتی از پشت آن می توانستم به داخل اتاق نگاه کنم . من آن روز بارها به پشت پنجره رفتم و در حالی که دستم را به دزد گیر گرفته بودم با حسرت به تابوت سیاه خیره شده بودم . انگار به من می خندید آن هم با تمسخر! بی رحمانه لباسهای پدرم را گروگان گرفته بود ومی خواست باخودش به زیر خاک ببرد…هربار که به تابوت و بقچه ی لباسها نگاه می کردم دلم بیشترمی گرفت و بغض می کردم اما عجیب بود که این بغض توی گلوی طاهره ی ۷ساله به گریه بدل نمیشد که نمیشد.

ازپشت پنجره ی انبار خودم را کندم و با بی میلی به داخل اتاق پذیرایی رفتم جمعیت زیادی از همسایه ها و فامیل و آشنا داخل خانه نشسته بودند و داشتند به تلویزیون سیاه و سفیدی که یکی از همسایه ها آورده بود نگاه می کردند. صدای مارش نظامی فضای اتاق را پر کرده بود:

«هموطنان عزیز،خونین شهر,شهرخون و قیام آزاد شد»

 بقیه جمله هایش برایم مهم نبود دلم گرفته بود می خواستم مادرم را پیدا کنم و در آغوشش آرام بگیرم . خدایا چرا گریه ام نمی گیرد ، بغض من پر از کینه شده بود ، توی دنیای بچگی کینه ی آن تابوت سیاهرنگ را که لباسهای پدرم داشت ، به دل گرفته بودم . به من گفته بودند پدرت به جبهه رفته تا با صدام بجنگند وحالا می دیدم که او نیامده ، پس صدام از بابای من قویتر بود! ازش متنفر شده بودم دعا می کردم بابای بقیه ی بچه هایی که در جبهه هستند او را بکشند و بعد این تابوت سیاه را به خانه ی صدام ببرند….

وای که چقدر دلم گرفته بود به دنبال مادرم به اتاقهای دیگر سرک کشیدم عموهایم به شدت داشتند گریه می کردند ، حتی دختر عموهایم که فقط یکی دوسال از من بزرگتر بودند هم غرق در اشک و آه و ناله بودند، خودم را سرزنش میکردم :

ای طاهره ی بی رحم چرا گریه نمیکنی؟! مگرپدرت را دوست نداری! مگر یادت رفته که بابا چقدرتو را دوست داشت و چقدر با تو و خواهرهایت بازی می کرد.

خدایا مادرم کجاست ؟؟؟؟ همه جا را گشته بودم مادرم نبود پیش خودم گفتم نکند مادرم هم رفته ، نکند تابوت سیاه اورا هم با خودش ببرد ، ترسیدم ، باعجله خودم را به پشت پنجره انبار رساندم و با اضطراب نگاه کردم خدارا شکر آنجا نبود ، برگشتم ، توی حیاط یک سیاهی لرزان توجهم را جلب کرد ، مادرم بود ، چادر سیاهش را روی سرش کشیده بود ودر منتهی الیه حیاط پشتی در خلوت خودش و با خدا درد دل میکرد و گریه میکرد به او نزدیک شدم چادر سیاه روی صورتش کشیده شده بود و شانه هایش می لرزید. حتما صورتش غرق در اشک بود ، توی گریه با خودش حرف میزد نمیدانم شاید هم با خدا…….مادر اصلا متوجه حضور من نشد.دوست نداشتم صدایش کنم و صورتش را که پراز اشک شده ببینم، ایستادم و فقط نگاهش کردم ، بیچاره مادرم آن گوشه ی حیاط، با چادر سیاه، توی سیاهی شب گم شده بود انگار هیچکس، یاد او نبود.

توی آن شلوغی فکر میکنم ساعت دیگر از نیمه شب هم گذشته بود ، دختر کوچولوهای بابا همیشه زود میخوابیدند اما آن شب انگار جادو شده بود! حتی خواهر کوچکم مخیره که حدود یکسال داشت هم بیدار بود اوهم داشت گریه میکرد ، اما فکر نمیکنم برای بابا ، احتمالا مخیره برای آغوش مادر و لالایی او دلش تنگ شده بود، در آغوش آدمهای مختلف دست به دست میشد و یکسره گریه میکرد.

خسته شده بودم دوست داشتم چشمهایم را ببندم وهمه چیز تمام شده باشد و از اینهمه گریه و شیون و رفت و آمد و صدای مارش نظامی و عبور و مرور آدمهای بنیاد شهید و جهادو…هیچ چیزی نمانده باشد فقط یک چیز باشد آرامش ! سکوت ، و لبخند بابایم که با محبت بازهم مارا در آغوش گرفته و میبوسد آنهم هر سه تایی مارا.

توی آن شلوغی مادربزرگم را دیدم ، آرام در گوشه ای از اتاق نشسته بود و به یک بالش قرمز تکیه داده بود و به دیگران نگاه میکرد به سمتش رفتم جالب بود او هم گریه نمی کرد ساکت در گوشه ای نشسته بود روبرویش که رسیدم به من نگاه کرد با دستش به زانوهایش اشاره کرد و گفت بیا اینجا بخواب . فهمیده بود مستاصل شده ام، کسی چه میداند شاید بابایم هم وقتی مستاصل میشد همینجوری روی پای او میخوابید ، خسته بودم و خوابم می آمد بدون هیچ حرفی سرم را روی پایش گذاشتم ، دستش را آرام روی موهایم کشید و در همان حال روسریم را جلوتر کشید . گرمی دستش دلم را کمی گرم کرد و چشمم که گرم شد خوابم برد .

صداها قطع شده بود هیچ کس نبود . در عالم خواب روی یک بلندی چشمهایم را باز کردم واای خدای بزرگ اینجا چقدر بلند است . انگار توی آسمان ایستاده بودم ، بلندی یک میله ی بسیار بلند که روی آن یک سطح دایره ای شکل قرار گرفته بود شبیه سکو ، روی آن سکو یک صندلی آهنی بود که پشت آن صندلی را به ادامه ی آن میله ی بلند جوش داده بودند ، روی صندلی مرد جوانی نشسته بود با لباسهای پدرم و عمامه ی سیاه رنگ ، او را با سیمهای خاردار به صندلی بسته بودند ،آنقدر محکم که سیمهای خاردار بازوهای مرد را سوراخ کرده بود و از جای زخمها خون می چکید .

کنار آن صندلی ، مرد بلند قدی ایستاده بود که سبیلهایش نصف صورتش را پوشانده بود و در دستش شمشیر بود به مرد که نگاه کردم ترسیدم ، برگشتم و دوباره به مردی که بسته شده بود نگاه کردم ، اوچقدر شبیه پدرم بود بازهم نگاه کردم ، وای خدایا او بابای من بود ، چرا بسته بودنش ؟ حتما دستانش خیلی درد میکرد . طاقت نداشتم اورا به آن حالت ببینم ، مرد بلند قد خندید مثل فیلمهای وحشتناک ! بعد شمشیرش را بالا برد ، پدرم سرش را پایین آورد ، و مرد بدون توجه به من میخواست بابای مهربان مرا با آن شمشیر بکشد. مرد آنقدر شمشیرش را بالا برد که من برای نگاه به شمشیرش نزدیک بود از بالای سکو به پایین بیفتم ، ترسیدم ، فریاد کشیدم ، و با دستهایم او را به عقب هل دادم .

مرد با شمشیرش به پایین پرت شد و مرد ! برگشتم پدرم هنوز سرش را بلند نکرده بود ، صدایش کردم باباباباجونم ، بازهم سرش را بلند نکرد .خواستم سیم خاردارها را باز کنم ، نمی شد، دستهای من کوچک بود و سیمها محکم ! گریه ام گرفته بود تلاش می کردم و با صدای بلند گریه می کردم ، آنقدر بلند که صدای گریه ام مرا از خواب بیدار کرد . چشمانم باز شد داشتم گریه میکردم ، هنوز روی پای مادر بزرگم خوابیده بودم و توی گریه میگفتم یکی بابا رو آزاد کنه بابارو بستن ، دستاش داره خون میاد ،….کسی به من توجهی نمیکرد مادر بزرگم اما توی سکوت با لبخند به من نگاه کرد و با دست اشکهایم را پاک کرد و گفت نگران نباش خدا بابایت را آزاد میکند. نمیدانم چقدر خوابیده بودم اما مادرم به اتاق برگشته بود.  او مرا در آغوش گرفت و نوازش کرد تا آرام شوم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سرو صدای زیادی از حیاط پشتی خانه بلند شد.

یکی از همسایه ها بود ، مرد چاقی که با همسرش بهار خانم در کوچه پشت خانه ی ما زندگی میکردند او با سرو صدا و هیجان از دیوار پشت خانه ما بالا آمده بود وتا میخواست جمله اش را بگوید تعادلش به هم خورد و به پایین افتاده بود به دنبال او همسرش بهار خانم که زن لاغرتر و فرزتری بود بدون توجه به همسرش خودش را به بالای دیوار کشید و با فریاد گفت :«آقا بی بی سی مصاحبه کرد ، صداشو شنیدیم، آقا پیام داد، گفت به خانوادم بگید، آقا حرف زد، آقا زنده س ،…» او با هیجان تمام و بریده بریده این جملات را میگفت و جمعیت خانه ما را با اضطراب به حیاط پشتی میکشاند. نفس بهار خانوم که سرجایش آمد دیگر همه ی اهل خانه و مهمانها در حیاط پشتی جمع شده بودند.

او دوباره تکرار کرد « رادیو بی بی سی صدای آقا رو پخش کرد ، صلیب سرخ اسم او را بعنوان اسیر جنگی اعلام کرده ، آقا رو گرفتن ، اسیر شده ،….. » گریه ها بیشتر شد ، همه میخندیدند ، همه گریه میکردند ، خدایا این مردم چرا اینقدر گریه میکنند ؟ حالا دیگه چرا؟ عموجانم گریه میکرد مادرم گریه میکرد ، زن عموهایم ، دایی هایم همه باز هم گریه میکردند ، مادر بزرگم اما هنوز ساکت بود و آرام ، انگار از قبل می دانست پسرش برمی گردد، او در تمام این مدت آرام بود و نگاه میکرد حتما خداوند قلب او را آگاه کرده بود راستش من هم ازین خبر خوشحال بودم اما گریه ام نگرفته بود. و ذهنم پر شده بود از سوال …. پس چه میگفتند که موشکه صدام، پدرت را کشته؟ پس چه بود آن همه تفحص که همه به دنبال جنازه ی پدرم گشته بودند و پیدایش نکرده بودند. میگفتند وقتی موشک صدام به پدرت خورده اوتکه تکه شده و چون نتوانستیم پیدایش کنیم حالا لباسهایش را به جایش به خاک میسپاریم …

خدایا تو چقدر خوبی، من می دانستم که پدرم قویتر از صدام است، اونمی توانست پدر مرا بکشد، همه ی اینها توی ذهنم می آمد و می رفت، یاد تابوت سیاهرنگ افتادم، توی شلوغی خودم را به در انبار رساندم، درباز بود، مادرم کلید را روی در جا گذاشته بود به داخل رفتم کنار تابوت سیاهرنگ و لباسهای پدرم ایستادم ، لگدی به تابوت زدم! عمامه ی بابایم را از رویش گرفتم و بوسیدم . دیگه تمام شده بود ، قرار نبود دفنش کنند باید آنقدر نگهش میداشتم که بابایم دوباره بیاید و آنرا روی سرش بگذارد.

وای خدایا چقدر خوشحال بودم دیگه تمام شده بود. نمیدانستم اسیر جنگی یعنی چی ؟ نمیدانستم صدام تا کی بابایم را نگهمیدارد ؟ اما میدانستم که او می آید و باز هم من و هردو خواهرهایم را در آغوش می گیرد . بازهم مارا خواهد بوسید هرسه تای مارا….

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار