روایت «احمد متوسلیان» از سرنوشتش/ چه کسی حاج احمد را به سوریه اعزام کرد

وقتی حاج احمد و همراهانش رفتند و دیگر خبری از آنها نشد؛ حاج همت خیلی نگران شده بود. یاد اتفاقی که مدتی پیش در منزل حاج‌احمد رخ داده بود، افتادم. با خودم گفتم نکند حرفهای آن شب حاج احمد واقعیت داشته باشد؛ برود و دیگر برنگردد.
کد خبر: ۹۰۴۹۸
تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۶ - 07July 2016

روایت «احمد متوسلیان» از سرنوشتش/ چه کسی حاج احمد را به سوریه اعزام کرد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،  حکایت ربوده شدن 4 دیپلمات ایرانی در لبنان در این 34 سال پیچیده و خواندنی است. در این چند سال هیچ مسئول و بنگاه خبری، اطلاع دقیقی از سرنوشت آنها منتشر نمینمایند. هر کدام خبری را میدهند که اخبار و اطلاعات قبلی را نقض مینماید. تاریخ و آیندگان دراین زمینه قضاوت خواهد کرد. حال درادامه گفتگویی جالب و خواندنی را با هم میخوانیم.

* آن پیغامی که برای حاج احمد آوردند چه بود؟

اینکه من میگویم چرا حاج احمد ناراحت بود؛ دلیلش این است که نیروها بدون اجازه امام به سوریه رفته بودند و امام از ماجرا خبری نداشت. بعد حاج احمد ادامه داد که سه نفر از نیروهایمان در همین دوه سه روزه در لبنان اسیر شدندهاند و آبرویمان رفته است. نرسیده سه تا اسیر دادیم.

پرسیدم: مگر ما وارد جنگ شدهایم که سه اسیر بدهیم. حاجی گفت: خیر. نمیدانم چه اتفاقی افتاده؛ به هر حال سه نفر از بچهها را در بیروت اسیر گرفتهاند. ماجرا از این قرار بود که آقایان میرکیانی، شهید حسن زمانی و سیفالله منتظری پول میگیرند که به بیروت بروند و ماشین تویوتا بخرند. در حال چرخیدن در شهر بودند که گروهی حالا اگر فالانژ بودند یا گروه دیگری از مخالفین حکومت لبنان؛ این سه نفر را بازداشت میکنند. حاج احمد هم فکر کرد که اینها اسیر شدهاند و موقعی که ما رسیدیم سوریه، دیدیم هر سه نفر را آزاد کردهاند.
وقتی ماجرا را از سیف الله منتظری پرسیدم، گفت: وقتی ما را بازداشت کردند و از ما سوال کردند که شما اهل کدام کشور هستید؟ با خودمان گفتیم اگر بگوییم ایرانی هستیم ممکن است بترسند و فکر کنند آمدیم اینجا بجنگیم و رهایمان کنند. به همین دلیل تا گفتم ایرانی هستیم یکی از مسلحین کشیدهای سنگین به صورت ما زد. بعد با همان لهجه عربی به ما فهماند و گفت: شما پاکستانی هستید!! ما دیدم که یارو خوشش میآید ما بگوییم پاکستان. ما هم گفتیم بله بله پاکستانی هستیم. آنها هم ما را رها کردند. 

*ماجرا آن شب در منزل حاج احمد به چه گونهای شد؟

مقداری حاج احمد را دلداری دادم و گفتم: حاجاحمد ببخشید شما در پادگان امام حسین فرمودید که ما داریم به راه بیبرگشت میرویم و وصیتنامههایتان را بنویسید. خب این سه نفر حالا اسیر شدند که شدند. ما میرویم یا آزادشان میکنیم یا اسیر و شهید میشویم. آخر کارمان این است. حاج احمد به روی زمین نشست و یک آهی کشید و گفت: «نه؛ من که بروم، دیگر برنمیگردم، بقیه به فکر خودشان باشند.» عین این جمله را گفت. میتوانید ماجرا را از جعفر جهروتی بپرسید. آن شب با خودم گفتم؛ حاج احمد ناراحت است و چیزهایی برای خودش میگوید. اما بعدها که این اتفاقات افتاد به جعفر گفتم: یادت هست بعد از خوردن شام حاج احمد این حرف را زد (من بروم دیگر برنمیگردم). یعنی چی؟ حاجی که در پادگان به نیروها گفته بود راه بیّبرگشت است و همه ما شهید میشویم و شاید جنازههایمان هم به کشور برنگردد. حالا چی شد که ما برمیگردیم و حاج احمد برنمیگردد؟! به نظر من چون میدانست که قضیه سوریه و لبنان تمام شده است و جنگی در کار نیست.

حاج احمد وقتی زمین نشست و اشکهایش پاک کرد و به ما گفت: فتحالمبین یادتان هست؟ گفتیم: بله. گفت: قبل از عملیات آقا محسن(رضایی) به من گفته بود که اگر تیپ را تشکیل بدهید مثلا 50 دستگاه تویوتا به ما میدهد؛ 15 تیربار میدهد، فلان میدهد و بهمان میدهد و شما این تعداد گردان تاسیس کنید و ... . حالا نزدیک عملیات که شده بود فرمانده سپاه میگفت که مثلا ده دستگاه تویوتا بیشتر نمیتوانیم بدهم. شاید یک پنجم امکانات قول داده شده را هم به ما نداده بود. من در این فکر بودم که نکند در عملیات فتح المبین شکست بخوریم. مرا از کردستان به جنوب آوردهاند تا تیپ جدید تشکیل بدهم و حالا این گونه دستم را در پوست گردو گذاشتهاند. فکرم بدجوری درگیر این مطالب شده بود. شب با ناراحتی از سنگر فرماندهی بیرون زدم و برای گرفتن وضو به سمت منبع آب رفتم. در حالی که داشتم دستهایم را میشستم، یک مرتبه دستی به سر شانههایم زد. برگشتم دیدم یک برادر پاسدار با لباس فرم سپاه بود. (حاج احمد دیگر نگفت که این برادر پاسدار نورانی بود و هالهای از نور و از این چیزها داشت). آن برادر پاسدار به من گفت: برادر احمد؛ شما خدا و اهل البیت را فراموش کردهای؟ فکر تویوتا و آیفا هستی؟ شک نکن در این عملیات پیروز هستید. یک عملیات دیگر دارید به نام الی بیتالمقدس که در آن خرمشهر را آزاد میکنید. بعد از آن برای کمک به شیعیان لبنان به آنجا میروید و آن پایان کار توست و دیگر برنمیگردی.


*تمام این جملات را حاج احمد گفت؟

بله. جعفر جهروتی شاهد است.

*در آن شب چه کسانی حضور داشتند؟

من، جعفر جهروتی، حاج احمد متوسلیان، حیاتپور معاون جهروتی که بعدها شهید شد و آقای محبی که بعد از بازگشت از سوریه دیگر او را ملاقات نکردم. پذیرش این خاطره حاجی برای من سنگین آمد. چون حاج احمد از زمانی که در مریوان بودیم تا روزی که اسیر شد، هر وقت بحث شهادت میشد میگفت: من شهید نمیشوم و نمیخواهم که شهید بشوم. میگفت با خدای خودم عهد کردهام که کومله و دمکرات مرا نکشند. با خدای خودم عهد کردهام که در جنگ و به دست عراقیها شهید نشوم. با خدای خودم عهد کردهام که در تهران به دست منافقین ترور نشوم. من از خدا یک خواسته دارم و این است که در جنگ با اسرائیل و به دست شقیترین آدمهای روی زمین کشته شوم. میخواهم در جنگ با اسرائیل کشته شوم. این جمله را چند بار حاج احمد گفته بود. میتوانید از دوستان همرزم حاجی بپرسید.

مثلا در عملیات بیتالمقدس و در سختترین روز عملیات در منطقه شلمچه؛ شهید همت یک گودال کنده بود و داخل آن مستقر شده بود. گلوله که میآمد، میرفت پایین و میآمد بالا و با بیسیم حرف میزد. ما از ماشین حاج احمد که پیاده شدیم با نصرت قریب به داخل یک سنگر رفتیم که تنها یک پلیت روی آن بود و رگباری خمپاره به زمین میخورد، تَق تَق این پلیت صدا میداد. من از زیر این پلیت نگاه میکردم که حاج احمد راحت راه میرود و حتی یک ترکش نخودی هم به او نمیخورد. تعجب میکردم چرا او مشکلی پیدا نمیکند. انگار مرد آهنی بود. نگو میدانسته چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد. میدانست هیچوقت طوریش نمیشود تا به لبنان برود.

* بعد از آن شب چه اتفاقاتی افتاد؟

فردا صبح از خانه حاج احمد بیرون رفتیم. حاجی گفت: من یک جلسهای در ستاد مشترک سپاه با فرمانده سپاه دارم که باید به آنجا بروم. شما چند دقیقه داخل ماشین منتظر بشینید تا من برگردم. خدا خیرش بدهد جلسهاش چهار ساعت طول کشید. من، جعفر جهروتی و این دوستمان که گفتم گرسنه و تشنه چهار ساعت داخل ماشین نشستیم. وقتی حاجی بیرون آمد، گفت: برادرها یک مقدار دیر شد ببخشید. گفتم: دیر شد حاج احمد؟! چهار ساعت هست که جلسهات طول کشیده است. ساعت را نگاه کن!! گفت: اَه، یعنی اینقدر طول کشیده است. ناراحت نباشید یک شام مشتی به شما میدهم که تلافی این کار درآید. ضمنا ماه رمضان هم بود.

ببینید بیرون از جنگ حاج احمد چقدر مشتی است. درست است که در جنگ محکم برخورد میکند و مثلا مجتبی عسگری را دنبال میکند و چنگال برایش پرت میکند، چون داخل جنگ است. روحیاتش عین روحیات خود حضرت امام بود. ایشان هم در جلسات کاری به هیچکس اجازه نمیداد غیر از اسلام حرف بزند و حتی برخورد هم میکند.

همان شب رفتیم جلوی یک ساندویچی و گفت: یک ساندویچ مشتی میهمان من هستید. بچهها گفتند: حاجی ساندویچ؟! حاجی گفت: پس چی؟ گفتند: چلوکباب کوبیده. حاج احمد هم ما را به میدان انقلاب برد. میدان انقلاب، مقداری که به طرف میدان آزادی میروید دست چپ یک چلوکبابی بود و هنوز هم هست. جلوی درب چلوکبابی حاج احمد به جعفر گفت: تو نگهبانی میدهی تا بلایی سر ماشین نیاورند. ما میرویم شام میخوریم و میآییم. بعد تو برو شامت را بخور. چهار پرس کباب برگ با کوبیده اضافه و سالاد و ماست و نوشابه و همه چی آورد و خوردیم. خب من از جعفر بزرگتر بودم و شاید از آن روحانی هم بزرگتر بودم. از طرفی هم معلم بودم و حقوقبگیر. از جایم بلند شدم که بروم پول غذا را حساب کنم؛ حاج احمد مچ دستم را گرفت و با آن دستهای پهلوانیاش یک فشار به دست من داد. گفت بار آخرت باشد جایی با احمد میروی و دست در جیبت بکنی.

این مطالب را مردم از حاج احمد نمیدانند. بعد میگویند حاج احمد زد و حاج احمد برد و آدم عصبی بود. شام را خوردیم و قرار شد فردای آن شب با حاج احمد برویم وسایلی که نیاز هست را در هواپیما بار بزنیم.

فردا صبح با حاجی جلوی درب ساها رفتیم که تسلیحات را بار بزنیم. یک پیراهن چینی و شلوار کوتاه هم به پا داشتیم. به مامور دژبانی ه

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار