روایتی متفاوت از همکلاسی احمد متوسلیان؛

«حاج احمد» پس از شنیدن این خبر بی‌هوش شد

خاطرات جالب یکی از دوستان و همرزمی های حاج احمد متوسلیان درباره حاج احمد، دفاع مقدس و کردستان را در زیر می خوانید.
کد خبر: ۹۰۶۲۷
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۲ - 09July 2016

«حاج احمد» پس از شنیدن این خبر بی‌هوش شد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، علی اکبر کساییان از همکلاسی های دوران دانشگاه حاج احمد متوسلیان و هم رزمش در کردستان است که برای اولین بار خاطرات خود را درباره حاج احمد تعریف می کند. خاطرات وی درباره دفاع مقدس و حاج احمد متوسلیان را در زیر می خوانید:

اعضای گروهک «سپاه رزگاری»، نقشبندی بودند. دراویش نقشبندی با جمهوری اسلامی دشمنی داشتند. بزرگشان «شیخ عثمان» بود و در «بیاره» مستقر بودند. اما دراویش قادریه که در کل شهرستان های کردستان پراکنده بودند تمایلی به دخالت در سیاست نداشتند. البته دراویش مختلف با هم دوست بودند. بین من و قادری ها ارتباطاتی بود.

نقشبندی ها با سپاه درگیری داشتند. خلیفه جلال، بزرگ دراویش قادریه به من گفت فلانی تو ما را ببر «بیاره» با «شیخ عثمان» صحبت کنیم تا دست از این جنگ بردارد و به تو قول می دهیم دشمن شما را کم کنیم. (آنها میخواستند به هر ترتیبی هست «رزگاری» را متقاعد کنند تا دست از مخاصمه با جمهوری اسلامی بردارد. چون همه شان در ریشه، درویش و هم مسلک بودند). اجازه دهید از «مریوان» و «دزلی» عبور کنیم تا برویم «بیاره». آمدم به «احمد» گفتم می خواهم با تو معاملهای بکنم. گفت: بگو. گفتم: من بچههای قادریه را که حدود 20 نفر هستند می­خواهم پیاده ببرم «بیاره»، تو اجازه خروج از اینجا را به ما بده برویم داخل خاک عراق و برمی گردیم. «احمد» گفت: نه! تو را میگیرند، گفتم: نگران من نباش. پرسید: میخواهی چه کنی؟  توضیح دادم که قضیه چیست و می خواهم چه کار کنم و ضمنا گفتم که بچه هایی که در زندان سقز هستند صحبتهایی کردند مبنی بر اینکه در منطقه خبرهایی است و نقل و انتقال نظامیها و تانکها قابل رویت است. گفت: یعنی فکر کردی که تو می بینی و من ندیدم؟! پس من هم با تو می آیم. گفتم: محال است، صرفنظر کن! اما او گفت: با هم می رویم. بعد هم کربلا میرویم، زیارت میکنیم و برمیگردیم.

قبول کردم و قرار شد شب ماشینی بگیریم و راهی شویم. احمد گفت: من میروم ماشین را بنزین بزنم. 3 تا 20 لیتری بنزین هم گذاشت پشت ماشین آهو. قبل از راه افتادن در خوابگاهی خارج از شهر بودیم که 20 دقیقه تا سپاه فاصله داشت. داشتیم با هم در مورد چگونگی سفر حرف میزدیم و پچ پچ میکردیم که همت متوجه شد یک خبری هست و ما داریم کاری انجام میدهیم، پرسید: چه خبر است؟! من هم میآیم. هر چه گفتیم نه. گفت محال است نیایم مگر اینکه با ماشین از رویم رد شوید در همین بحث ها و حرف ها بودیم که عباس کریمی هم متوجه موضوع شد. گفت من که هالو نیستم، باید مرا هم ببرید. عاقبت حاج احمد گفت آنقدری که ماشین جا دارد سوار شوید. در ذهنم هست که شهید مهتدی هم به جمع ما اضافه شده بود.

نزدیک­یهای دزلی که رسیدیم، یکدفعه دیدم صدای هواپیما می­آید، من دم در نشسته بودم، به احمد گفتم: صدای هواپیما می­آید! گفت: نه! هواپیما کجا بود؟ (این خاطره مربوط به 5 ماه قبل از جنگ است) 3، 4 دقیقه بعد دیدیم اصلاً کن­ فیکون شد، همه جا را خاک فرا گرفت. حاج احمد یکدفعه گفت: ترمز بزن همه بروید پایین، بمب خوشه­ای است.

من اولین بار بود که نام بمب خوشه­ای را می­شنیدم. سربازی نرفته بودم، تفنگ دست گرفتن را هم از دیگران آموخته بودم اما متوسلیان خیلی ماهر بود و به عنوان یک نظامی خیلی خوب خدمت کرد، یعنی با انگیزه کار کرد چون انگیزه­های نظامی برای مبارزه مسلحانه داشت و میخواست در این 2 سال خودش را تکمیل کند.

خلاصه بمب خوشه­ای زدند، اما هیچ کدام ما الحمدالله صدمه­ ای ندید و توانستیم زود از معرکه فرار کنیم و برگشتیم.

دموکرات و رزگاری ارتباط نزدیکی با سازمان CIA داشتند

ماجرای پا درمیانی منتفی شد البته من هنوز با آنها ارتباط داشتم. دموکرات و رزگاری ارتباط نزدیکی با سازمان CIA داشتند. یعنی تنها گروهی که ارتباط تنگاتنگ با سازمان CIA داشت حزب دموکرات بود. هرچند کومله، پیکار و همه گروه­های آنجا مورد اعتماد سازمان CIA بودند.

بروجردی یک بار در عمرش نگفت احمدآقا این کار را انجام بده

من چون مدتی در روزنامه جمهوری خبرنگار بودم شهید بهشتی را زیاد میدیدم و با ایشان رابطه خوبی داشتم. معمولا هر وقت از کردستان میآمدم به دیوان عالی میرفتم و گزارشهایی از وضعیت آنجا به دکتر بهشتی میدادم. در واقع به نوعی نماینده ایشان در کردستان بودم.

ماجرای بمباران را که به شهید بهشتی گفتم، گفت: این حجم اطلاعات کفایت نمی­کند برو تحقیقات محلی بیشتری انجام بده. البته ایشان حالت دستوری صحبت نمیکرد و کلا آن ایام نوع ادبیات ها متفاوت بود. اگر احمد می­گوید من مرید بروجردی هستم منظور، منش بروجردی است وگرنه خدا گواه است بروجردی یک بار در عمرش نگفت احمدآقا این کار را انجام بده. فرمانده­اش بود ولی مثلا می­گفت: در فلان کار نظر تو چیست؟ و بعد از نتیجه می گیری میگفت: حالا انجام بده. نه اینکه هر چه متوسلیان میگفت بروجردی از سر ندانستن قبول میکرد، خیر. به خودش اجازه نمی­داد در کار او دخالت کند، می­گفت تو از من بهتر می­دانی، در حالی که بروجردی هم کار بلد بود، ولی احمد دانش نظامیاش بالاتر بود.

بنی صدر به شهید بهشتی گفت: در روزنامه­ات کمتر فحش به من بده

آن زمان مقام معظم رهبری نمایندگی وزارت دفاع را برعهده داشتند و ماجرای بمباران را به مهندس موسوی هم گفتم و خواستم این خبر را به اطلاع آقا برساند. شهید بهشتی گفت من این جریان را به بنیصدر هم اطلاع میدهم. بنی صدر فرد مهمی محسوب می شد چون فرمانده کل قوا بود. حدود یک ماه بعد از شهید بهشتی جویا شدم که آیا به بنی صدر خبر داد یا نه؟ ایشان گفت: بله به او گفتم اما جواب داد که شما به این کارها کاری نداشته باشید، به شما چه ربطی دارد که دخالت میکنید؟ به جایش در روزنامه­هایتان کمتر از من بنویسید. بنی صدر تفکرش لیبرالیستی بود و اصلا با دکتر بهشتی قرابتی نداشت و با او خوب نبود، علاوه بر اینکه مواضع مسلحانه داشت.

پرسیدم این حرفها را بنیصدر زد؟! دکتر گفت: بله. آنجا خیلی جگرم آتش گرفت. من با بنی­صدر احوال­پرسی و سلام و علیک داشتم و اوایل که سخنرانی می­کرد خیلی با او ارتباطم نزدیک بود. این موضوع را برای احمد تعریف کردم. گفت: جدی می­گویی؟! عجب آدم نفهمی است. گفتم: دکتر بهشتی گفت: اصلاً من را تحویل نگرفت و گفت: تو چه کاره هستی که در این کارها دخالت می­کنی! من فرمانده کل قوا هستم، تو در روزنامه­ات کمتر فحش به من بده. من از این برخورد بنی صدر با دکتر خیلی ناراحت شدم و آنقدر بغض کردم که دیگر حرفی نزدم.

کسی جرأت نداشت این خبر را به احمد بدهد

یک روز در دفتر روحانیت مریوان بودم، همت آمد گفت: آقا کجای کار هستی بیا، توسلی شهید شد. هیچ کس جرأت گفتن خبر شهادت توسلی را به احمد ندارد، تنها کسی که می­تواند بگوید: تو هستی. حدود ساعت 10-11 ظهر بود. گفتم: جدا توسلی به شهادت رسید؟! خیلی ناراحت شدم. من روابط احمد و او را می­دانستم، آنها از بچگی با هم بزرگ شده بودند، احمد خیلی قدش بلند بود، توسلی از او هم بلندتر بود. حساب کنید که چقدر درشت بود. جانشان به جان هم بسته بود، یعنی اینقدر این دو همدیگر را دوست داشتند که حد نداشت، از هم جدا نمیشدند ولی در سپاه مریوان یا او بود یا دیگری. یعنی احمد از این در می­رفت بیرون حتماً توسلی می­آمد داخل. یعنی جانشین واقعی­اش بود و خیلی به هم اطمینان داشتند.

همت گفت: هیچ کس نمی­تواند این خبر را برای احمد ببرد. رفتم سپاه دیدم متوسلیان آنجا نشسته است. کمی صغری کبری چیدم و گفتم بیا برویم با هم قدم بزنیم. حین قدم زدن در خیابان به او گفتم: ما آمدیم اینجا احتمالا کشته می­شویم و برای همه ممکن است پیش بیاید، مثلا من کشته می­شوم، تو کشته می­شوی. آخر گفت: حرفت را بزن! می­دانم یک اتفاقی افتاده. گفتم: دفتر رفیق فابریکت بسته شد؛ توسلی رفت. گفت: جدی می­گویی؟! گفتم: بله اما تو باید خودت را حفظ کنی و محکم باشی. گفت: من خیلی هم محکم هستم.

با هم رفتیم بیمارستان. جسد توسلی را به او نشان دادند. سعی میکرد خودش را نگه دارد اما ناگهان دیدم احمد در عرض 30 ثانیه غش کرد و افتاد. سریع کمرش را گرفتم، حس کردم نفس نمی­کشد، همه فکر کردند او مرده است. آب قند آوردیم و نیم ساعت طول کشید تا حالش خوب شود. چون همین اتفاق برای من افتاد می ­دانستم احمد می ­افتد یعنی سعی می­ کرد خودش را نگه دارد.

من کشته می­شوم، برای چه زن بگیرم؟

آخرین بار او را در کردستان دیدم. بحث ازدواجش را کردیم. می­گفتیم: زن بگیر اما می­گفت: من که کشته میشوم برای چه زن بگیرم بچه مردم را بدبخت کنم؟! اصلاً صحبتش را نکنید. در حالی که آن زمان رضا چراغی و تعداد دیگری از بچهها نامزد داشتند و اصلاً این حرفها را نمی­زدند.

می­خواهم بروم لبنان

یک روز در کامیاران کشتار عجیبی شد، ضدانقلاب دست بچه­های جهاد را بریده بود، من مسئول جهاد بودم، ژاندارمری در را بست و هیچ کمکی به بچه­های سپاه نکرد. من با ناراحتی میگفتم: این چه کشوری است؟ ارتش کمک نمی­کند، ژاندارمری هم در را بسته، کاری نمیشود کرد. من اینجا نمی­مانم. ساعت 4-5 رسیدم تهران و رفتم خدمت شهید بهشتی. گفتم: می­خواهم بروم لبنان. با شهید «حسن آیت» صحبت کرده بودند که برویم لبنان. آقای جاسبی هم در دانشگاه علم و صنعت استاد من بود، او هم با لبنان آشنایی داشت، گفت: می­خواهی بروی لبنان با آیت درمیان بگذار، او می­تواند تو را بفرستد. البته بیشتر بحث فلسطین بود نه لبنان. به هر تقدیر نشد که بروم.

شهید بهشتی را به عنوان یک پدر قبول داشتم

عشق فلسطین در ما زیاد بود. دکتر گفت: بمان غروب. صحبتهای شهید بهشتی در مورد لبنان بعدها ملاک تفکر احمد هم شد، یعنی تفکری که من از دکتر بهشتی نسبت به فلسطین گرفتم به او منتقل شد. ایشان میگفت: من و همفکرانم این هدف را داریم که انقلاب اسلامی را به ثمر برسانیم. شما دوست دارید بمانید در ایران و راه انقلاب را ادامه بدهید، به آنجا هم کمک می­کنیم اما نه اینکه خودمان برویم آنجا، الان انقلاب ما هنوز به جایی نرسیده که برویم آنجا کاری کنیم؛ اگر هستی بفرما وگرنه ما با شما کاری نداریم.

گفتم: آقای دکتر حرفی زدید که متقاعد شدم بروم کردستان. پرسید: کی میروی؟ گفتم: همین الان. گفت: باشه من تو را می­رسانم. ساعت 10 شب در ساختمان دیوان عالی کشور، همان کاخ دادگستری نماز خواندیم. ایشان پایین ایستاد و گفت: تو برو وسایلت را جمع کن، تا میدان آزادی می ­برمت. یک دوست توده­ای داشتیم او هم در ماشین بود. اعتقاد دکتر به من خیلی زیاد شده بود و من هم او را به عنوان یک پدر قبول داشتم.

چرا «حاج احمد متوسلیان» به لبنان رفت؟

اوایل این خلاء فکری در احمد ایجاد شد که در لبنان تفکر اسلامی امام خمینی حاکم نیست، قصدی هم نداشت که برود آنجا بماند ارتش تشکیل بدهد و جنگ کند، می­خواست جایگاه این تفکر آنجا هم مشخص شود و داستان رفتن او به این دلیل بود.

یک دلیل دیگر رفتن او اذیتهایی بود که اطرافیانش میکردند. متوسلیان استراتژی مخصوص خودش را داشت، به تئوری خودش هم اعتقاد داشت و عمل می­کرد. این بود که جایگاهش هم بالا بود. کلا تفکرات کسانی که در تهران بودند و کسانی که در منطقه جنگی بودند متفاوت بود، آنها یک تفکر عملی و واقعی داشتند و اینها یک تفکر دیگری.

حرف زور می­شنید عصبانی می­شد

حاج احمد آدم مهربانی بود ولی حرف زور می­شنید عصبانی می­شد. عصبانیتش را با دیگران دیده بودم ولی با خودم پیش نیامد. او خشن و جدی بود، داد هم می­­زد آن هم وقتی بود که حرف نامربوط می­شنید. این موضوع متوسلیان را عصبانی می­کرد ولی نسبت به آدم­های ضعیف هرگز صدایش را بالا نمیبرد. اگر یک آدم کرد ضعیف یک حرفی می­زد کوتاه می­آمد، می­گفت: فلانی کسی نیست که بخواهد کاری بکند. اما زمانی که هم­ ردیف­های خودش حرفی می­زدند که منطقی نبود بسیار برافروخته می­شد. به طور کل در امور نظامی آدم خشنی بود، کسی جرأت نمی­کرد به او دستور بدهد.

دورهمی

احمد هم به خوبی هم کلاس بودنش با محسن رضایی را به یاد داشت. ما ساعت 4 می­رفتیم خانه، فاصله پادگان تا خانه ما 20 دقیقه بود. ما تا صبح کاری نداشتیم. سعی میکردیم در این زمان با بچه ها دور هم جمع شویم و صحبت کنیم. من دفتری داشتم که در آن لطیفه­های بامزه ای را که می شنیدم می­نوشتم و در این دقایق برای بچه ها تعریف میکردم. گاهی  کشتی می­گرفتیم و گاهی هم احمد یا توسلی صحبتهایی در مورد منطقه میکردند.

*به یاد «رضا عسگری» که او هم به سرنوشت احمد دچار شد

رضا عسگری یکی دیگر از بچههایی بود که سرنوشت او هم مانند احمد شد. یعنی اگر قرار باشد برای آزادی احمد کاری کنند باید برای رضا عسگری هم کار کنند. رضا رفیق فابریک سید محسن موسوی است، اینها سه نفر بودند یکی محسن موسوی بود، یکی رضا عسگری بود و یکی هم طاهری­ نامی بود که نمی­دانم کجاست؟

آن زمان سن عسگری زیر 20 سال بود. دائم با بچه ها، ضدانقلاب و کومله را می­گرفتند و می­بردند کرمانشاه به رئیس دادگاه انقلاب تحویل می­دادند اما او همه آنها را آزاد می­کرد. سنندج هم در اختیار گروهک­ها بود و تنها یک شهر کامیاران دست ما بود. این موضوع را به دکتر بهشتی اطلاع دادم و ایشان هم گفت هر کسی را گرفتید همانجا اعدام کنید و به کرمانشاه نبرید. گفتم: پس یک حکم به من بدهید که بتوانم این کار را انجام دهم. ایشان حکمی زد و نوشت حکم چنین افرادی مفسد فی­الارض است و بلافاصله باید اعدام شود. امضاء کرد و به من داد. آوردم کامیاران و به رضا نشان دادم اما او گفت: من مردش نیستم ولی چاره ای نبود و افرادی بودند که این کار را پذیرفتند و انجام دادند.

از اینکه نمی توانم برایش کاری کنم رنج میبرم

یادآوری خاطرات حاج احمد مرا اذیت میکند. شما فکر کنید یک نفر را به شدت دوست داشته باشید اما نتوانید برایش کاری کنید. فقدان و نبود او برای شما رنج آور و دردناک است.

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار