از آنجا که دوستان شهیدم را مظلوم ترین و رفقای سفر کرده ام را از غریب ترین انسانهایی می دانم که چند صباحی بر عرصه خاک قدم گذاشته و رفتند، تصمیم گرفتیم قطرهای از دریای علم و معرفتشان را روی این اوراق بریزم.
رمان "جمجمهات را قرض بده برادر" داستان هفت رزمندهی غواصی را روایت میکند که ماموریت دارند در آستانه عملیات والفجر8 به آن سوی اروندرود بروند و به شناسایی بپردازند.
چه زیباست که ما کتاب نجیب را مرور کنیم. خواندنش بسیار آسان و درسهایش بسیار بزرگ است. داستانهای کوتاهش بسیار آمورنده است. شجاعت و پاکیدلی بسیجیان در کتاب نجیب موج می زند؛ و بسیجیان، چه نجیب اند، مثل نجیب چرابه!
یک مجروح را که آوردند و خواستم سرش را پانسمان کنم، متوجه شدم جمجمه اش کاملا متلاشی شده. در همین حین یکی از بچه ها خبر شهادت حاج محمد مهتانی را آورد. باور نمی کردم و این ناباوری تا پایان عملیات، وقتی که حاج مجتبی خودش را در آغوشم رها کرد وهای های زد زیر گریه، ادامه داشت.
کتاب «دیدم که جانم میرود» خاطرات حمید داوود آبادی نویسنده کتاب از معارج برگشتگان با شهید مصطفی کاظمزاده است که از اول آشناییشان شروع میشود یعنی از سال 58 تا 22 مهر 1361 که در سومار شهید شد.
آیا از خود پرسیده ایم که علت این همه تحسین و تجلیل مقام معظم رهبری از کتاب های خاطرات دفاع مقدس و نویسندگان آن برای چیست؟ حداقل این لطف و نگاه باید ما را به سمتی ببرید که هر روز صفحاتی از آن کتاب ها را مرور کنیم. اگر تا به امروز از این قافله عقب مانده ایم، از کتاب خداحافظ کرخه شروع کنیم.
در اوایل سال 1984 از دانشکده نیروی هوایی به پایگاه ولید، موسوم به H3، ... منتقل شدم.. با پایان یافتن این دوره، خبری از سوی فرماندهی نروی هوایی به ما رسید... مدتی گذشت تا اینکه قرار شد تعداد پانزده خلبان، که من جزء آن ها بودم، برای یک دوره آموزشی پنج ماهه هواپیما یی مدرن و پیشرفته 32 ام 3 عازم کشور شوروی شوند.
دیگر نمی توانستیم صدای مناجات شعبانیه او را از نیزارهای راس البیشه بشنویم. یا وقتی، هر روز صح برای نماز بیدار می شدیم، سید نبود تا ببینیم نماز شبش را روی خاک ها خوانده است و برای نماز صبح آماده می شود و هرچه به او اصرار کنیم که امام جماعت شود قبول نکند و در جواب بگوید: «من هنوز لیاقت را پیدا نکرده ام.»
نباید انتظار داشته باشیم همیشه حمله باشد و ما هم در خطوط مقدم و خط شکن. تکلیف ما ادای دین است. امروز به ما گفته اند جبهه ها را پر کنید، ما هم آمدیم فردا می گویند جای دیگر، ما هم کی می رویم حالا اگر عملیات نصیب شد که چه بهتر!
سه روز بعد، گرما گرم ظهر تابستان، وحید، بی حال و کلافه از گرما، در حال گذر از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که مهدی را دید. مهدی در حال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود.