خبرگزاری دفاع مقدس: مقام معظم رهبری، در دیدار با گروه ادبیات جنگ بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی در تاریخ 25 مهر 1372، فرمودند: « این کتاب قصه های کوچکی که نوشته شده، انصافا خوب است. این کتاب هایی که همین آقایان و دوستانشان راجع به جنگ نوشته اند حوزه هنری تعدادی از آن ها را چاپ کرده، من بسیاری از آن ها را خوانده ام؛ به بعضی از آن ها هم حاشیه زده ام... این کتاب ها انصافا خیلی خوب است. برجستگی هایی در بعضی از آن ها است که انسان ها را وادار به اعجاب می کند.»
معظم له، در تاریخ 22 تیر 71، در دیدار با اعضای دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، نیز فرموده بودند: «بعضی از این داستان های کوتاه، مثل نجیب... یک عالم درس دهنده و روحیه دهنده است.»
چه چیز در کتاب 63 صفحه ای نجیب هست که مقام معظم رهبری این گونه از آن تجلیل می کنند و در تاریخ 19 آذر 70 درباره آن می نویسند: «روحیات بسیج، این پدیده استثنایی دوران جنگ، در این کتاب، خوب تصویر شده است؛ شجاعت، پاکدلی، شوخ طبعی و ...»
این کتاب را م.نصر آبادی، جواد جزینی، محمد بکایی، علی اکبر عسکری، رضا بهرامی و اسماعیل رمضانیان به نگارش درآورده اند.
کتاب از هفت داستان تشکیل شده است. کپه لرزان، نجیب، چوب بی صدا، یک شب خودمانی، فصل گلابی- الف، دوست کوچک من و سرلشکر عراقی قسمت های کتاب نجیباند که محمد جواد جزینی آن ها را کنار هم قرار داده و نام کتاب را نیز از عنوان داستان نگارش یافته به وسیله خود، انتخاب کرده است.
نجیب را، در سال 1370، دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری آماده چاپ کرده و در همان سال انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی برای اولین بار آن را چاپ کرده است. در همان سال، مقام معظم رهبری، نجیب را خواندند و به نیکی از آن یاد کردند؛ و روح دینی و شوخ طبعی اش را ستودند.
چه زیباست که ما کتاب نجیب را مرور کنیم. خواندنش بسیار آسان و درسهایش بسیار بزرگ است. داستانهای کوتاهش بسیار آمورنده است. شجاعت و پاکیدلی بسیجیان در کتاب نجیب موج می زند؛ و بسیجیان، چه نجیب اند، مثل نجیب چرابه!
... احساس می کنم با ورود این غریبه، جمع گرم و صمیمی ما از هم خواهد پاشید. تازه وارد همانطور که بند پوتینهایش را باز می کرد گفت: «اسم من نجیب است...» علیرضا به مسخره گفت:«عجیب؟» و همه خندیدم. گفت: «نه، نجیب نجیب چرابه.» علیرضا گفت:«به هر حال فرقی نمی کند؛ اسم عجیبی که هست.» حسن گفت: «برای اینکه خیلی زود خودمانی نشود با او کمتر حرف بزنیم!»
حمید نگذاشت نجیب استراحت کند. گفت: «اخوی، حالا که با ما شدی خدمتتان عرض کنم شما مدت بیست و چهار ساعت به سمت شهردار این اتاق منصوب می شوید!» همه زدند زیر خنده. نجیب، در حالی که هنوز همان لبخند ملایم بر لبانش بود، از جای بلند شد و گفت: «روی چشم، باید چه کار کنم؟» حسن گفت: «اون تانکر را می بینی؟» و با انگشت دبههای خالی آبی که کنار اتاق چیده شده بود نشان داد.
ـ باید زحمت پر کردن اونا رو بکشی! زحمت می کشید این سه طبقه رو می روید پایین و آن طرف رو که می بینید؟ می روید آخر صف می ایستید تا نوبتتان بشود. بعد دبهها را پر از آب می کنید و دوباره سه طبقه را می آیید بالا...»
...نجیب دبههای خالی آب را برداشت تا برود. وقتی می خواست پوتین هایش را بپوشد، حسن گفت: «می تونی نفربر منو سوار بشی!» و نجیب رفت.
...نجیب امروز هم شهردار است. اتاق را جارو زد. ظرفها را شست. کارش که تمام شد یک گوشه نشست و شروع کرد به خواندن کتابی که با روزنامه جلد شده بود.
... بچهها سعی می کنند هنوز فاصله خودشان را با نجیب حفظ کنند. و نجیب هنوز همان طور با گذشت، مهربان و صبور است.
... دیشب کسی اومد و نجیب را صدا زد و با خودش برد و تا صبح هم نیامد. صبح زود بچهها خبر آوردند که حاجی دیشب آمده است و نجیب خیلی با حاجی گرم گرفته است... هنوز حاجی داشت درباره حمله حرف می زد که جملهای مثل یک پتک توی سرم خورد.
ـ برادر نجیب چرا به طرف ستاد به عنوان فرمانده گروه انتخاب شده.
...شاید رنگ همه ما پریده بود... حمید گفت: «بچهها حتما نجیب می خواد رفتار بد ما را تلافی کنه! » علیرضا گفت: «نکنه نذاره بریم حمله...»
نزدیکیهای ظهر نجیب آمد. مثل همیشه کفشهای جلوی اتاق را جفت کرد و سلام داد. آمد تو. بچهها همه شرمنده بودند. اما برای نجیب انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود.
حسن می گوید: «من خجالت می کشم تو چشم های نجیب نگاه کنم.»
... دیشب یکهو به دهنم رسید که یک شب به رزم شبانه نروم... من و حمید به سرعت پشت بالکن پنهان شدیم... بعد فهمیدم که پس از رزم شبانه، حاجی حضور و غیاب کرده و فهمیده که ما نیامدهایم. برای همین نجیب را مامور تنبیه ما کرده بود.
...از اضطراب تنبیهی که نمی دانستیم چیست، دلم شور می زند... نجیب با سرعت قدم بر می داشت و ما به دنبالش می رفتیم. با قدم های بلندی که بر می داشت ما را مجبور می کرد تقریبا به دنبالش بدویم...من همهاش به این فکر می کردم که شاید نجیب فرار ما را بهانه کرده و می خواهد همه آن بر خوردهای نادرست بچهها را بر سر ما تلافی کند.
ناگهان نجیب بی آنکه چیزی بگوید،ایستاد. حس کردم صدایش بغض دارد.
_ برادرها اینجا بمانید و استغفار کنید. از خداوند طلب بخشش کنید و بعد خودتان برگردید به گردان...نجیب برگشت و بدون اینکه دیگر چیزی بگوید به طرف پادگان به راه افتاد. من احساس کردم آدمهای بی کفایتی هستیم. لابد حمید هم این احساس را داشت. ناگهان صدای گریه حمید مرا به خود آورد...
شاید همین احساس را از خواندن کپهی لرزان، چوب بی صدا، یک شب خودمانی، فصل گلابی، دوست کوچک من و سرلشکر عراقی پیدا کنید. پس تصمیم بگیرید همه نجیب را بخوانید. کافی است فقط آن را ورق بزنید. دیگر نمی توانید آن را زمین بگذارید. یک نفس، تا آخر کتاب می خوانید.
وقتی قصه شجاعت روباه را در آخر کتاب می خوانید، با خود می گویید: «چه زود تمام شد! کاش باز هم ادامه داشت.»
عجب طرح زیبایی! یعنی بعثیها این قدر احمق و ترسو بودند؟! پنج کیلومتر عقب نشینی؟!
فقط کافی است یک بار کتاب نجیب را بخوانی. پس از آن دهها انگشت به سوی تو نشانه می رود که سبب شوی آنها نیز با نجیب و داستانهایش آشنا شوند.