خبرگزاری دفاع مقدس: با التماس من سرش را بلند کرد. قطرات اشک روی گونه هایش لغزید و به زمین ریخت. مردد بود. در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: «باز هم از کاروان شهدا عقب ماندیم... چند نفر دیگه از بچه های دسته 3 گروهان نینوا پریشب شهید شدند. حاج حسین هم...»
لبانش می لرزید و نمی توانست حرفش را تمام کند دستش را فشردم و به تمنا در او خیره شدم که: «مگه من و تو توی گردان از هم بیگانه بودیم؟ رفی نمی ماند که به هم نگیم. حالات چی شده؟ چرا راحتم نمی کنی؟»
مهدی با علامت سر حرف هایم را تایید کرد و آهی کشید و گفت: «حاج حسین هم به آرزویش رسید... حضرت زهرا(س) او را به غلامی قبول کرد.»
با تبیین خاطرهای از فرمانده شهید، حاج حسین طاهری، با بچه های دفتر ادبیات و هنر مقاومت آشنا شد. به همان علت، داوود امیریان نفر سوم برگزیده خاطره نویسی فرمانده من شد.
بعد از آن خاطره زیبا، پای آقا داوود به دفتر ادبیات و هنر مقاومت باز شد و این بار از فرماندهان و هنسنگران بیشتری نوشت.
در مهران، شهادت مجید را نظارهگر بود. در شلمچه، داغ حسین و دیگر دوستان بر دلش ماندگار شد. برای همین از مجید نوشت که «یا حسین» گفت و رفت. از شهید ساغری نوشت که هنگام شهادت با بدنی مجروح رو به سوی قبله دراز کشید و پر زد.
نوشته های امیریان به همراه مکتوبات وی از بسیجیان مظلومی که با رندی تمام در آخرین روزهای خوش جنگ از در نیمه باز شهادت گذشتند، کتاب خداحافظ کرخه را شکل داد؛ کتابی در 106 صفحه، به همراه سیزده عکس در چهار قسمت.
تقدیر ولی فقیه زمان از نویسندگان فرمانده من، یک مدال عزت برای امیریان بود. با نگارش و چاپ کتاب خداحافظ کرخه مدال زیباتری بر سینه او نقش بست و آن زمانی بود که مقام معظم رهبری درباره خداحافظ کرخه نگاشتند: «این کتاب شیرین و ساده، زندگی و جهت گیری های بسیجی را به خوبی تشریح می کند. نویسنده، که خود یک بسیجی با همه بار فرهنگی این کلمه است، با بیان بعضی از جزئیات به ظاهر کم اهمیت، آن امر مهم را تصویر و ترسیم کرده است. با این که جوانی کم سن و سال است بسی پخته تر از عمر خود می نویسد و می اندیشد. گاه در نقل حوادث، تسلسل طبیعی و منطقی رعایت نشده است. باری، این یکی از کتاب های خیلی خوب در مجموعه خاطره هاست.»
آیا از خود پرسیده ایم که علت این همه تحسین و تجلیل مقام معظم رهبری از کتاب های خاطرات دفاع مقدس و نویسندگان آن برای چیست؟
حداقل این لطف و نگاه باید ما را به سمتی ببرید که هر روز صفحاتی از آن کتاب ها را مرور کنیم. اگر تا به امروز از این قافله عقب مانده ایم، از کتاب خداحافظ کرخه شروع کنیم.
هنگامی که رمز عملیات که « یا ابوالفضل العباس» بود اعلام شد، عده ای از بچه ها به خاطر ارادات به حضرت عباس، قمقمه های خود را باز کردند و آب آن را به زمین ریختند. آنها می خواستند مثل حضرت ابوالفضل تشنه لب به دیدار یار بروند.
... در میان بچه های تیم، یک شخصی بود که زبان انگلیسی و ریاضی اش بسیار خوب بود و به بچه ها درس می داد خیلی سعی می کرد شناخته نشود و هیچ کس هم به درستی نمی دانست او کیست. تا این که بعدها رادیو بسیج اطلاع داد که او از خلبانان اف 14 است. و بخاطر عشق به بسیج ماموریت گرفته تا مدتی را با بچه ها بگذراند نامش محمد زاده بود. باز هم جلوتر برو. زندگی و احساس و جهت گیری های بسیجیان را ببین.
حاج ابوالفضل کاظمی رفت پشت تریبون و گفت: «برادر! غرض از مزاحمت معرفی چند تن از برادران بود. ان شا الله از این به بعد برادر علی اصغر ارسنجانی که قبلا فرمانده گردان کمیل بوده و به علت مجروحیت مدتی نتوانسته در جبهه به اسلام خدمت کند در جمع ما خواهد بود. ایشان فرمانده گردان و بنده و حاج حسین هم در خدمت ایشان خواهیم بود.»
لبخند، یک لحظه از صورت فرمانده جدید محو نمی شد. چهره بشاش و مظلومی داشت و به قول بچه ها نور بالا می زد. یک پاشنه نداشت و مقداری می لنگید. می گفتند: «آن قدر ترکش در بدن دارد که اگر آهن ربا به بدنش نزدیک کنی، می چسبد!»
بنا نیست که همه ی 106 صفحه را برایت بگویم فقط خواستم برخی از دارایی های «خداحافظ کرخه» را تشریح کنم تا عاشق نوشته های داوود امیریان بشوی. اما حیف بود که خاطره صفحه 41 را با هم نخوانیم.
وسط سینه زنی ناگهان حاج آقا بایگان روحانی گردان برخاست و دست هایش را رو به آسمان بلند کرد چادر تاریک بود و می شد او را از عبای بلند و سفیدش شناخت. حاجی در حالی که بغض کرده بود گفت: «برادر! ما آمده ایم اینجا تا پاک شویم . آمدیم که گناه نکنیم. حالا کسانی که گناه کارن، از چادر خارج شوند و بچه هایی که اطمینان دارند بی گناه اند بمانند.»
آه و ناله بچه ها بلند شد. خیلی ها بلند شدند و بیرون رفتند. آنها خودشان را گناه کار می دانستند. چند نفری هم داخل چادر ماندند. ما ایستادیم و به حال آنها که ماندند غبطه خوردیم. حاج آقا بایگان تک تک بچه های داخل چادر را می بوسید و به صورت آنها دست می کشید و می گفت: «قربون چهره های نورانی تون برم. من را هم در آن دنیا شفاعت کنید.»
پس از مدتی عزاداری تمام شد و ما داخل چادر شدیم. همین که چراغ روشن شد، نتوانستیم از خنده مان جلوگیری کنیم. صورت تمام کسانی که داخل چادر مانده بودند، سیاه بود؛ و سیاه تر از صورت آنان دست های حاجی. حاجی، در حالی که می خندید، گفت: «منو ببخشید که این کارو کردم. می خواستم به کسانی که خودشان را بی گناه می دانند، درسی داده باشم. فقط پیامبران و ائمه اطهار هستند که معصوم اند. ما که خاک پای آن ها هم نمی شویم.»
... میری با دلی سوخته کرد.
- السلام علیک یا اباعبدالله ...
چه زیارتی! به قدری حال پیدا کرده بودیم که به نظرم رسید نزدیک قبر شش گوشه آقا نشسته ایم و داریم زیارت می خوانیم ....چراغ اتاق را که روشن کردم، بچه های واحد را دیدم که همه سردر گریبان نشسته اند. بعضی هنوز داشتند غریبانه می گریستند.
من هم با سوز، بقیه خاطرات صفحه 76 را می خواندم. ادامه دادم تا صفحه 105.
بچه ها هنوز تو حال خودشان بودند و می گریستند. سرها پایین بود و قطرات اشک می غلتیدند و بر زمین تب دار و معطر کرخه می چکیدند.
... اتوبوس ها آمدند و ما با زمین اردوگاه خداحافظی کردیم و به سوی دوکوهه رفتیم.
حالا، در دوکوهه در یکی از اتاق های پادگان کتاب خداحافظ کرخه را ورق می زنم و می خوانم. تو هم با من همراه باش. گاهی هم در کرخه از کرخه بخوان. یعنی از هر شهری که حرکت می کنی تا به دو کوهه و کرخه برسی، کتاب خداحافظ کرخه را بخوان. در اتوبوس، در قطار در هر ماشینی آن را مرور کن؛ تا بدانی به کجا می روی.
در هر شهر و سرزمینیع در مدرسه و دانشگاه، در مسجد و حسینیه و مهدیه، در هر خانه و اداره ای ... تصمیم بگیر تا در سراسر زندگی، خاطرات جبهه را مرور کنی و به همه عاشقان کتاب بگویی که خداحافظ کرخه را فراموش نکنند.