هفت روایت از شهید "رضاچراغی" در کلام همسر

رضا بی‌محابا به خط رفت، ساعتی بعد با بی‌سیم احوال او را جویا شدم، گفتند:«با خمپاره شصت، دارد بعثی‌ها را می‌زند»گفتم:«بگوئید با من صحبت کند» صدای انفجار از بی‌سیم می‌رسید، ناگهان یکی از بچه‌ها بی‌سیم را به دست گرفت و گفت:«حاجی‌جان دیگر رضا را صدا نکنید، او پرواز کرد…
کد خبر: ۱۶۱۶۳
تاریخ انتشار: ۲۶ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۶:۵۱ - 15April 2014

هفت روایت از شهید

 

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، متن پیش رو گزیده ای از زندگینامه شهید والامقام رضاچراغی، از فرماندهان موثر در برخی عملیاتهای دوران دفاع مقدس میباشد.
 

 چشمانتظار

"اوایل فروردین ماه بود، خیلی دوست داشتم رضا نیز در آغاز سال کنار ما باشد، وقتی تماس گرفت، گفتم:«آقا رضا به مرخصی نمیآئید، آرام پاسخ داد:«شما تقاضای مرخصی از بنده نکنید». بیشتر نگران شد، پرسیدم:«چرا؟ مرخصی نمیدهند یا خودتان نمیخواهید بیائید». رضا در حالیکه میخندید گفت:«من دیگر برنمیگردم اگر بخواهم میتوانم مرخصی بگیرم، اما موضوع این است که آدم یا مسئولیت نمیپذیرد یا وقتی پذیرفت باید تا آخرش بایستد، به همین دلیل است که من نمیتوانم بیایم، از این به بعد چشم به راه من نباشید، فکر نمیکنم دیگر مرا ببینید…» دلم برایش تنگ شده بود این صحبتها اضطراب مرا بیشتر می کرد. با ناراحتی گفتم: «اگر مسأله ای نیست شما اگر دلتان تنگ شده و نمیتوانید بیایید، من با پدرم آنجا به نزد شما میآیم تا شما را ببینم». در همین لحظه شک کردم:«با خود گفتم، شاید او مجروح شده و نمیخواهد من اطلاع پیدا کنم»، اما بازهم باخنده گفت:«درد که نه، چیزی نیست، این پایم درد میکند، نمیدانم چه شده مثل اینکه در رفته است، خودش خوب میشود». دو هفته بعد رضا برای بار دوازدهم جراحتی برداشت، او گفته بود:«اگر خدا بخواهد در مرتبه دوازدهم مجروحیتم به نیت دوازده امام، شهید میشوم» و شهید شد".

راوی: همسر شهید

 

همسفر نور

 رضا در تیرماه سال 1361 برای خواستگاری من آمد، پایش در گچ بود. در اولین ملاقاتمان گفت:«من یک سپاهی ساده هستم در زندگی هیچ چیزی از خودم ندارم و برای خودم ندارم…» صورتم از شرم سرخ شده بود با توجه به خصوصیاتی که از او شنیده بودم گفتم:«ما را دست کم نگیرید، هرچه باشد، ما هم این راه را پذیرفتهایم، و به دنبال شما خواهیم بود، در این راه هر سختی و مشقتی که باشد، اگر خدا قبول کند به جان میپذیریم» خطبه عقد را آیهالله گیلانی قرائت کرد و مراسم بدون هیچ تجملی برگزار شد، او حتی مسئولیت خود را به من نگفت، بعدها از خانوادهاش شنیدم که به آنها گفته بود، از شما نمیگذرم اگر به خانواده همسرم بگویید که من در جبهه چه کاره هستم، چون برای من خیلی مهم است فردی را که برای زندگی انتخاب میکنم برای مسئولیتم با من ازدواج نکند»، راه او یک راه آسمانی بود، از همان روز اول با من اتجام حجت نمود، و گفت:«اگر من شهید شوم مسئولیتها را شما باید بر عهده بگیرید،باید زینبگونه آنها را به انجام برسانید راستش من نمیخواستم ازدواج کنم، که همیشه کسی را چشم به راه بگذارم، ولی فکر میکنم از نظر شرعی این بار، روی دوش من است، شاید همین بار است که نمیگذارد زودتر به نزد پروردگارم بروم». بالاخره رضا از تمام این متعلقات دل کند و به آسمان پیوست.

راوی: همسرشهید

 

 

امداد آسمانی

رضا فرماندهی یکی از گردانهای بسیج را بر عهده داشت، عملیات فتحالمبین در اوج خود بود، نیروهای عراقی سنگر بچهها را محاصره کرده بودند، رضا به آنها دستور داد، سریع به عقب بازگردند، رزمندهها با اصرار میخواستند بمانند، اما رضا فرمانده بود و دستورش باید اجرا میشد، چراغی داخل سنگر نشست، تیربار را به کار انداخت، تا عراقیها را به سمت دیگری منحرف کند، بچه ها از آنجا فرار کردند، حاج احمد متوسلیان در عقبه منتظر آنها بود، وقتی متوجه محاصره رضا شد، بغض گلویش را فشرد چند روز بعد خبر دادند چراغی شهید شده است، پایگاه مریوان یکپارچه سیاهپوش شده بود، تا اینکه چند روز گذشت و رضا در میان چشمان ناباور بچه ها وارد پایگاه شد و گفت:«شما که رفتید یکی از تانکها به طرف من آمد، کنار من چالهای قرار داشت، که مهمات داخل آن در حال انفجار بود، راننده تانک با دیدن شعلههای آتش مسیرش را تغییر داد، چند ساعت همانجا بود، لباسهایم را زیر خاک پنهان کردم، زمانیکه منطقه آرام شد، به راه افتادم، در یک لحظه مقابلم یک ماشین جیپ را دیدم به خواست خدا سوئیچ روی ماشین بود، سریع جیپ را را روشن کردم در راه تعدادی از بسیجیان مجروح را سوار نمودم و حدود 60 الی 70 کیلومتر از منطقه عینخوش را که تحت تصرف دشمن بود، طی کردم تا به نیروهای ایرانی برسم    


آخرین دیدار

رضا از سه روز پیش نخوابیده بود، عملیات تمام وقتش را تحت اختیار خود گرفته بود، آن شب با اصرار من خوابید، صبح هنگام نماز او را با لباس نو دیدم، با تعجب پرسیدم:«آقا رضا! هیچوقت این شلوارت را نمیپوشیدی؟» خندید نگاهش را به زمین دوخت و گفت:«حاجی! با اجازه شما میخواهم بروم خط مقدم» گفتم:«احتیاج نیست اینجا بیشتر به شما نیاز داریم». قیافهاش گرفته شد، با ناراحتی گفت:«اما من میخواهم خط را بررسی کنم» در همین لحظه یکی از بچهها جلو دوید و خبر داد:«عراق پاتک سختی را در خط انجام داده…». رضا بیمحابا به خط رفت، ساعتی بعد با بیسیم احوال او را جویا شدم، گفتند:«با خمپاره شصت، دارد عراقیها را میزند»گفتم:«بگوئید با من صحبت کند» صدای انفجار از گوشی به گوش میرسید، یکی از بچهها بیسیم را به دست گرفت و گفت:«حاجیجان دیگر رضا را صدا نکنید، او پرواز کرد…»   راوی: حاج همت

 

شهادت

دشمن در ارتفاعات 143 فکه آتش به پا کرده بود، چراغی به همراه دوستانش درست در خط مقدم در حال شلیک کردن آرپیجی و خمپاره 60 بودند، عباس کریمی و اکبر زجاجی نیز همراهش بودند، بیسیم را در دست گرفت، محل تانکها و تجهیزات دشمن را به توپخانه اعلام کرد، منطقه تحت تسلط عراقیان یکپارچه آتش شد، رضا به همراه شش نفر روی تپه بود، همه بچهها یکییکی مجروح و شهید شده بودند، اصابت ترکش به سینه پیکر خونآلود چراغی را به زمین انداخت، عصر تصمیم گرفتم سری به خط بزنم، فریاد واویلای گردان میثم به آسمان بلند شد. حاج عباس پیکر غرق در خون رضا را روی برانکارد گذاشت، تا به پائین ارتفاع بیاورند، لشگر 27 محمدرسولالله (ص) یکی دیگر از سرداران خویش را برای همیشه از دست داد. راوی: حاج حسین اللهکرم

 دست نوشته

  "…امیدوارم که آینده خوشی با هم داشته باشیم، و در کنار هم بتوانیم به خودسازی بپردازیم، و به گونهای باشیم که اسلام از یک زوج انتظار دارد، و در این راه الگویمان امیرالمؤمنین (ع) و حضرت فاطمه (س) باشد، از چیزهایی که نوشته بودی، متشکرم، جالب بود و فکر نمیکنم که آن صفات در مورد من صدق کند، و احساس میکنم که به علت عدم شناخت دقیق یا نظر دیگری است من یک پاسدار ساده هستم و از خداوند میخواهم که لیاقت این را داشته باشم که حمال خوبی برای این انقلاب باشم، زیرا حفظ اسلام در این موقعیت حساس به عهده ماست و برای این کار باید خدمتگزار باشیم، و این نهایت آرزوی من است و امیدوارم در این مسیر حرکت کنم. زیرا حفظ اسلام در این موقعیت حساس که کفر با تمام توان خود در مقابل آن صفآرایی کرده و حضور همه ابرجنایتکاران در جبهه کفر به وضوح مشاهده میشود و هرکدام به طریقی دنبال آن هستند که نه تنها جلو اسلام را بگیرند بلکه درختش را از ریشه خشک نمایند به عهده ما سپرده شده است. برای این کار باید خدمتگزار بود و در صورت نیاز از همه چیز گذشت، ننگ و نفرت بر کسانی که در مسیر این صراط مستقیم قرار نگرفته و راه ضلالت و گمراهی را طی کردند و زود باشد که خداوند از آنها که در مقابل اسلام راستین به هر نوعی ایستادند انتقام بکشد، که وعده خداوند حق است"

 سخن شهید

بسماللهالرحمنالرحیم

 به نام خداوند بخشنده مهربان، ای کسانیکه ایمان آوردهاید، هرگاه با دشمنان رو به رو شدید، پایداری کنید خدا را پیوسته به یاد داشته باشید باشد که پیروز و سربلند گردید، الابذکراللهتطمئنالقلوب، فقط با اطمینان خدا، قلب آرام میشود. و همه با روح وحدت پیرو فرمان خدا و رسول خدا باشید، و هرگز راه اختلاف و تنازع را در پیش نگیرید، که در اثر تفرقه، ضعیف شده و قدرت شما نابود میشود، یکدل و پایدار و صبور باشید که خدا همیشه با صابران است. این جنگ برای ما یک نعمت است همانطور که امام گفت اگر این جنگ نبود شاید مدتها طول میکشید تا ما خودمان را بشناسیم، این جنگ باعث شد تا ما قدر امام و انقلاب و ملتمان را بفهمیم، جنگ ما تنها با عراق نیست، با تمام ابرقدرتهاست، صدام کارهای نیست، او فقط یک عروسک میباشد، ما کلاً با ظلم و ستم میجنگیم هرچقدر این جنگ گسترش پیدا کند انقلاب ما بیشتر صادر خواهد شد، ما تا آخرین قطره خون خود ایستادگی میکنیم.

نظر شما
پربیننده ها