تنها شهید خبرنگار دوران دفاع مقدس خراسان شمالی «محمد رضا امانی» معروف به «میثم» فردی فعال و توانمند که با وجود سن کم خویش، فراتر از حد تصور فعال در زمینه انقلاب و دفاع مقدس و رسانه بود.
در ذیل مطالبی در خصوص شهید امانی از همرزمان و همکاران این شهید بزرگوار در خصوص مجاهدت ها و فعالیت های گسترده این شهید بزرگوار در عرصه رسانه و دفاع مقدس بیان می کنیم :
فعالیت های خبری – حسین امینی
سال 65-64 که فرماندار شیروان بودم، شهید امانی خبرنگار بود. فعال و پرتلاش عمل می کرد. در همه ی جلسات شورای اداری شهر دعوت می شد و خیلی وقت ها حرف های زیبا، پخته و سنجیده ای را مطرح می کرد که نشان از تفکر و سطح فکر بالای او داشت. برایم جالب بود که چگونه این خبرنگار جوان از چنین استعداد و توانایی بالا برخوردار است. از این رو خیلی برایش ارزش قایل بودم. او علاوه بر استعداد، خون گرم و صمیمی بود. یک روز به دفتر آمد. پسرم که کلاس اول دبستان بود، همراهم به فرمانداری آمده بود. یک پیشانی بند یا ابوالفضل(ع) را از جیبش درآورد و به پیشانی پسرم بست و از او عکس گرفت و عکس را در ستون بچه های انقلاب «مجله ی کودکان» چاپ کردند. هنوز هر وقت به آن عکس می نگرم به یاد علاقه ی او به ترویج فرهنگ جنگ می افتم که خودش واقعاً برای همه ی ما الگو بود.
متفاوت – عبدالعلی عظیم زاده
با شروع جنگ، پایگاه بسیج را در محله ی شهرک و چنگل آباد شیروان تشکیل دادیم. پایگاه گسترش یافت، تا جایی که اعضا به دویست نفر هم رسید. از همان روزهای اول پایگاه، برخی از دانش آموزان بسیجی و علاقه مند، به ما ملحق شدند که از جمله ی آنها شهید امانی بود. در واقع رشد شهید امانی، از پایگاه بسیج ما شروع شد. امانی قدرت تفکر و بیان بالایی داشت. از نظر ادب و استعداد هم در سطح عالی بود. از ابتدای سال 59، که هنوز اول راهنمایی و دانش آموزی دوازده ساله بود؛ متوجه تفاوت او با دیگر بچه های دانش آموز پایگاه شدم.
استعداد، توانایی، بیان و هنرش او را با بقیه متفاوت کرده بود. غرور را هیچ گاه از او ندیدم. آخرین باری که دیدمش، محرم سال 65 بودکه به اتفاق امام جمعه و فرماندار به مسجد محله ی ما آمدند. آن شب شهید امانی سخنرانی کرد، و بعد از اتمام سخنرانی، موقع رفتن برای احوال پرسی با امام جمعه و او، نزدیکتر رفتم. و شهید امانی مخصوصاً از من بسیار تقدیر کرد، و به گرمی احوال پرسی و خداحافظی نمود و رفت.
خبرنگار هوشیار – حجت الاسلام حسینی امام جمعه وقت شیروان
جلوتر از زمان – آدینه محمد سویدانلوئی
از دوران کودکی و تحصیل، با شهید امانی آشنا بودم؛ به ویژه در مقطع راهنمایی، هر دو، دانش آموز یک مدرسه بودیم. محمدرضا علاوه بر تحصیل به کارهای هنری و تبلیغی هم می پرداخت. هر وقت او را می دیدم، کتاب یا روزنامه در دست داشت. اهل مطالعه، تحقیق و نگارش بود، سال ها بعد که جوانتر شدیم، یکی دو بار همرزم بودیم. همان روحیه را در جبهه ها هم داشت. عکس می گرفت. یادداشت می کرد. یک بار هم با من برای روزنامه ی خراسان مصاحبه کرد. محمدرضا همیشه حرف های پر مغز و جذابی می زد که ما بعداً پی به صحبت او می بردیم. در واقع از زمان پیش تر بود و از هم ردیف هایش بسیار بالاتر بود.
شب عملیات کربلای 5 ، ما بسیجی گردان «قدر» بودیم. و فرماندهی بر عهده ی برادر صانعی بود. محمدرضا هم آمد و در عملیات شرکت کرد. هنوز تا شروع عملیات، کمی مانده بود. در آماده باش و انتظار دستور حمله بودیم. مختصر صحبتی کردیم و از نقش و روحیه ی نیروهای بسیجی سخن می گفتیم. محمدرضا گفت: «یادت باشد الان کسانی که در مرکز گرفته اند، خوابیده اند و بچه هایشان خارج از کشورند، فردا پس از جنگ دایه ی مهربان تر از مادر می شوند و قصد تخریب همین بسیجی های زیر گلوله و توپ را می کنند!» چیزی نگفتم. حالا با گذشت زمان می بینم که حرفی که او در آن شب، یعنی عملیات کربلای 5 ساعت 12:30 شب زد، کاملاً درست است.
کوچک بزرگ – مرتضی چوپانکاره
درست ایامی که شهید امانی برای همکاری با واحد خبر به صدا و سیما دعوت شد، زمانی بود که نیروهای انقلابی به راحتی در ادارات می توانستند؛ شغل دلخواه خود را انتخاب کنند، و خدمت نمایند. هیچ اکراه و اجباری برای پذیرفتن یک شغل به سبک امروزی آن نبود. در چنین شرایطی، صرفاً کسانی وارد عرصه ی کار خبر می شدند، که علاقمند و در واقع عاشق به کار خبری بودند. شهید امانی، نمونه ی کامل و مثال زدنی در این مورد بود. او با آن که بسیار با استعداد، هنرمند، خلاق و سخنور بود، و از روابط اجتماعی بالایی برخوردار بود، اما به کار خبرنگاری روی آورد؛ و علاوه بر این کار عشق و علاقه ی مضاعفی هم به جبهه و جنگ داشت. به جبهه می رفت و می جنگید.
وقتی برای همکاری آمد، من قائم مقام مدیر کل صدا و سیما، و مدیر واحد خبر صدا و سیمای خراسان بزرگ بودم. از عملکرد او رضایت داشتم. هر وقت به مشهد، واحد خبر می آمد حتماً سری هم به من می زد و در آن جلسات من از او حرف می آموختم و به یاد جمله ای می افتادم که می گوید: «کودک، پدر انسان است.» گرچه شهید امانی خیلی جوان بود، اما به نظر من او کوچکی بزرگ بود، و به عنوان یکی از نوابغ هنری، و به عنوان یادگاری از ایام جبهه و جنگ واقعاً تا امروز در حافظه ام باقی مانده است و برایم خیلی گرانقدر با ارزش است.
فعالیت در روزنامه جمهوری اسلامی – سعید صادقی
با شهید امانی همکار بودیم. او خبرنگار روزنامه ی جمهوری اسلامی در شیروان بود؛ و من عکاس روزنامه در دفتر مرکزی تهران. سالها برای ضبط و ثبت خاطرات و صحنه های جنگ عکاسی کردم، که بیشتر آنها به چاپ رسیده است. برای اولین بار، سال 63، شهید امانی را در دفتر روزنامه ی تهران دیدم. عکس های فراوانی از جبهه گرفته بود. وقتی عکس ها و دوربینش را دیدم؛ متوجه دوربین معمولی او شدم. توصیه کردم از دوربین حرفه ای استفاده کند، و کمی بیشتر عکس بگیرد. گویا هزینه ی خرید دوربین حرفه ای را نداشت و کمی درد دل کرد. با این حال با همان دوربین مشغول بود. در کارش از جرأت و جسارت برخوردار بود. سال بعد عکس های جدید و بهتری نسبت به گذشته گرفته بود؛ که در ستون جبهه و جنگ روزنامه چاپ کردیم.
پس از آن در سال 65 هر دو برای گزارش از منطقه ی عملیاتی عازم شدیم. او در تبلیغات تیپ 21 امام رضا (ع) فعالیت داشت. و خیلی هم فعال بود. عکاسی، گزارش، خوش نویسی و فیلم برداری انجام می داد. من بر خلاف او فقط عکاسی می کردم و از خط مقدم عکس می گرفتم؛ و برای چاپ به روزنامه ی تهران ارسال می کردم. بعد از عملیات کربلای 4 در اهواز همدیگر را دیدیم. مثل همیشه شاد، با نشاط و خوش چهره بود. احساسی به من دست داد تا از او چند عکسی بگیرم. اتفاقاً پس از شهادتش در عملیات کربلای 5، همان عکس هایی که از او گرفته بودم در روزنامه چاپ شد. عکس های من و شهید امانی که از جنگ گرفتیم فراوان، و یادگاری از شلمچه، کربلای 4 و 5 بود که در آرشیو روزنامه موجود است و نگهداری می شود.
شهادت امانی – کریم شورانی
5/8 صبح روز 26/10/65، به اتفاق بچه های واحد تبلیغات برای گزارش و ضبط پیشروی های جدید رزمندگان از شلمچه به «جزیره بوارین» رفتیم. از آنجا چند تابلوی بزرگ که بر روی آنها نوشته بود: «به جمهوری اسلامی عراق خوش آمدید»، بر ماشین بار زده و قصد حرکت داشتیم، که شهید امانی هم به ما ملحق شد. در «جزیره ی بوارین» به سمت بصره در حال حرکت بودیم که شهید امانی و بچه های تبلیغات مشغول گرفتن عکس شدند. دقایقی نگذشت که پاتک شدید دشمن شروع شد. آن قدر ما را کوبیدند تا بالاخره خمپاره ی راکت 120 به ماشین حامل ما اصابت و همگی ما مجروح و برخی شهید شدند. من دست و پایم قطع شد. امانی مجروح شد. خوب به یاد دارم، با اینکه زخمی شده بود داد می زد؛ کریم بگو اشهد ان لا اله ... . مشغول شهادتین بودم که متأسفانه خمپاره ی بعدی باعث بیهوشی من و شهادت امانی شد. آنهایی که بعد از پاتک از پشت خط آمده بودند تا جنازه ها را به عقب ببرند؛ می گفتند امانی غرق در خون بود؛ اما هنگام شهادت تبسم بر لب داشته، و آن روز آخرین روز نبرد شهید امانی روایت گر شلمچه بود. هر وقت نام شلمچه را می شنوم، یاد شهیدان عزیز به خصوص امانی و نعمتی نژاد برایم زنده می شود. چون که خودم از نزدیک شاهد ایثار و زحمات آنها در ضبط تصاویر و ناگفته های آن مکان مقدس هستم.