بخش پایانی/ «سید مرتضی موسوی» در گفت‌وگو با دفاع پرس مطرح کرد؛

جیب های پر، سرنوشتم را تغییر داد!

عراقی‌ها یک به یک به مجروحین تیر خلاص می‌زدند، اما بدون توجه به من از کنارم گذشتند. در تمام این مدت تنها به صداهای اطرافم گوش می‌کردم. نمی‌دانم چه مدت در نيزارها ماندم، اما صدای درگيری و تيراندازی به گوشم می‌رسيد.
کد خبر: ۲۱۸۸۸۵
تاریخ انتشار: ۰۵ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۴ - 25December 2016

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: در بخش نخست گفت‌وگو با «سید مرتضی موسوی» به شهادت مظلومانه غواصان لشکر 14 امام حسین (ع) در ام الرصاص و نفوذ نیروهای عراقی به داخل جزیره اشاره شد. در بخش پایانی گفت‌وگوی دفاع پرس با این جانباز دوران دفاع مقدس به نحوه مجروحیت تا اعلام خبر شهادت به « حاج ناصر بابایی» جانشین فرمانده لشکر در عملیات کربلای 4 پرداخته شده است که در ادامه ماحصل آن را می‌خوانید:

برای مطالعه بخش نخست گفت‌وگو اینجا کلیک کنید.

مجروح که شدم، چشمانم بسته شد. ديگر نمی توانستم حرکت کنم. اولين كسی كه بالای سرم حاضر شد، «محمود بیدرام» بود. فرياد زد: «بچه‌ها! سيد شهيد شد.» خم شد و محكم بوسه‌ای بر پيشانی من زد. سپس با ناراحتی بلند شد. «همتيار» بی‌سيم‌چی‌ گروهان آمد و كنار من در نيزارها نشست و بلند گفت: «سيد اشهد بخوان».

خون در دهانم جمع شده بود. توان پاسخ دادن، نداشتم. «همتيار» خودش برايم اشهد خواند. در همين لحظه، شهيد «ماشاالله ابراهيمی» به سمت نیروها آمد و گفت: «چه خبر شده؟» پاسخ دادند: «استكی و موسوی شهيد شدند.»

در اين لحظه عراقی‌ها به داخل نيزار هجوم آوردند. نیروها مجبور شدند به عقب بروند. به دلیل این که بی‌سیم‌ گروهان بر اثر اصابت گلوله از کار افتاده بود، نیروها مجبور شدند یک بی‌سیم از داخل جزیره و جایی که شهدا بودند، پیدا کنند. با یافتن فرکانس، نیروها با فرمانده گردان تماس گرفتند. حاج ناصر بابایی فرمانده گردان، جویای حال من، استکی و باقی فرماندهان شد. زمانی که خبر شهادتمان را به وی دادند، پرسید: «چرا پیکرهایشان را با خود به عقب نیاورید؟» که آن‌ها پاسخ دادند: «سعی کردیم، اما نشد.» حاج ناصر به جهت اینکه می‌دانست چه وسایلی همراه من است و احتمال می‌داد که اگر پیکرم به دست دشمن بیافتد، عملیات لو می‌رود، دستور داد که نیروها برگردند و جیب‌های من را خالی کنند.

نبض زندگی در کنار پیکر شهدا به صدا درآمد 

در این سوی صحنه لحظات به سختی می‌گذشت. عراقی‌ها یک به یک به مجروحین تیر خلاص می‌زدند، اما بدون توجه به من از کنارم گذشتند. عراقی‌ها مجدد نيزارها را ترك كردند. در تمام این مدت تنها به صداهای اطرافم گوش می‌کردم. سمت راست بدنم کمی تکان می‌خورد. هيچ قدرت ديگری نداشتم. نمی‌دانم چه مدت در نيزارها ماندم، اما صدای درگيری و تيراندازی به گوشم می‌رسيد.

احساس خوبی داشتم و اصلا ناراحت نبودم. مدتی به همین منوال گذشت. از داخل نيزارها صداهایی شنيده می‌شد. چند نفری به من نزديك می‌شدند. با دقت به صدایشان توجه کردم. فارسی صحبت می‌کردند. دقتم را که بیشتر کردم، صدای بچه‌ها را شناختم. 

صدای «محمد كشانی»، «شهيد صفرعلی شيرزادی»، «محمدباقر بهرامی» و «شهيد سيد اكبر ميريان» را شناختم. نقشه مراحل عمليات، كالگ، قطب‌نما، كلت منور و پیراهن سبز سپاه همراهم بود.

«محمد كشانی» نيم‌خيز بالای سرم آمد. بچه‌ها تمام وسايل داخل جيبم را به همراه ساعت، انگشتر و حتي جانماز و مهر، برداشتند. تنها پلاكم باقی ماند. قصد داشتند که من را رها کنند و برگردند. ناگهان ابروی چشم راستم کمی تکان خورد. محمد بلند فریاد زد: «بچه‌ها سید زنده است.»

/////////// مرتضی موسوی 

سيد اكبر گفت: «بايد سيد را به عقب ببريم». صدای دیگری به گوشم رسید که می‌گفت: «در این حال چگونه سید را عقب ببریم.» سيداكبر پاسخ داد: «سيد فرمانده ماست و من او را عقب می‌برم.» عراقی‌ها نزديک ما بودند. نیروها چون برانكارد نداشتند، پاهای من را گرفتند و در نيزارها به طرف عقب کشیدند.

تمام لباس‌های من تا زير گردن جمع شده و سر و صورتم گلی شده بود. محمد باقر خطاب به نیروها گفت: «اگر مصمم هستيد، سيد را به عقب ببريد، صبر كنيد تا من در جزيره برانكاردی پيدا كنم و با خود بياورم.» مدتی طول كشيد. من از عراقی‌ها و سرپل، كمی دور شده بودم، اما درگيری به شدت در جزيره ادامه داشت. جستجوی محمد باقر نتيجه داد و با يک برانكارد برگشت.

دو سر جلوی برانكارد را شهيد «سيد اكبر ميريان» و دو سر عقب را دو نفر از نیروها گرفتند و در داخل نيزارها شروع به حركت كردند. به جاده خاكی عرض جزيره ام‌الرصاص رسيدیم. عراقی‌ها، روی جاده تسلط داشته و با خمپاره و تیربار جاده را زیر آتش گرفته بودند. حركت روی جاده به سختی انجام می‌شد. طول جاده ٨٠٠ متر بود. 

شدت آتش به گونه‌ای بود که برای دقایقی برانکارد را بر روی زمین گذاشته و پس از سبک شدن آتش، به حرکت ادامه می‌دادند.

/////////// مرتضی موسوی 

يكبار در حال آمدن به عقب، سوت خمپاره ١٢٠ آنقدر نزديك بود كه نیروها فرصت نكردند، برانكارد را روی زمين بگذارند و به ناچار دو سر عقب برانكارد را رها كردند و روی زمين خوابيدند. آن لحظه درد زیادی داشتم، اما قادر به سخن گفتن، نبودم. گاهی نیروها علائم حیاتم را چک می‌کردند. به سختی من را به اسكله رساندند، اما قايقی در آنجا نبود. اسكله توسط هواپيماهای عراقی در حال بمباران بود. صدای اذان ظهر به گوش می‌رسيد. 

صدای تنها قايقی كه به اسكله نزديك مي‌شد، به گوشم رسيد. همه آماده بودند تا با همان يك قايق به عقب و آن‌سوی اروند برگردند. به محض پهلو گرفتن قايق كه حامل مهمات و ناهار بود، همه به سمت قايق هجوم بردند. «رحمانی» فریاد زد: «برادرها اين فرمانده هست و بايد كمك كنيد تا داخل قايق قرارش دهیم.»

فریادهایش مثمرثمر بود. حاضران برانکارد را بلند کرده و چنان با شتاب به داخل قایق هل دادند که من بدون برانکارد به داخل قایق افتادم. وقتی قايق بر روی اروندرود حركت كرد، از هوش رفتم.

نیروها در حالی بدن مجروح من را كه چندين تير خورده بودم از داخل جزيره ام الرصاص به عقب منتقل كردند؛ كه همرزمانم همچون مسعود استكي، علی‌اصغر منتظرين، مصطفي شيران، رضا شهرياري، محمد حسن توسلي، اكبرخسروي، جواد زمانی، هادی مشايخی، اسماعيل خيراللهی، صفرعلی شيرزادی، سيد عباس حسينی، محمدقاراخانی، ابراهيم اسحاقيان، ابراهيم زراعتكار، حسن عليپور، وحيد فرخ نيا، علی گودرزی، سيد حسين حجازی، ناصر ولی‌پور و ده‌ها شهيد ديگر در لابلای نیزارها آرام گرفته و ١٢ سال ميهمان جزيره ام‌الرصاص بودند.

نبض زندگی در کنار پیکر شهدا به صدا درآمد

داخل نيزارها بوديم که مصطفي به پايش تيری اصابت کرد. درد زيادی داشت. برانكارد نبود و برای جابجایی او، بچه‌ها دچار شدند. نیروها چندين بار با زحمت مصطفی را از داخل نيزارها بلند و به طرف جاده خاكی آوردند اما مصطفی فرياد ميزد و بچه‌ها را قسم مي‌داد تا او را روی زمين بگذارند. شدت آتش دشمن خيلی سنگين بود. مصطفی ترجيح داد در جزيره بماند. خون زيادی از او رفته بود. مصطفی نوعروسش را تنها گذاشت و رفت. جهيزيه مصطفی را در دو اتاق تودرتو چيده و قرار بودند، تا زود برگردد و نوعروسش را تنها نگذارد. 


حسن تنها فرزند پسر خانواده قرار بود، دستگیر پدر و مادر پير خود باشد. بچه‌ها مدتی است شوخی‌های بامزه جواد را نديده‌اند. سال‌هاست منتظريم تا يک بار ديگر شاهد چهره خندان مسعود استكی باشيم تا جمع و محفلمان دوباره گرم شود. مادر حسن هر روز صبح خانه قديمی را جارو کرده  و آب پاشی می کند. او مي‌گويد: «ممكن است روزی فرا رسد و حسن به خانه برگردد.»

چهارم دی ماه ١٣٦٥ جزيره ام الرصاص قطعه‌ای از كربلا بود كه ياران خمينی كبير را عاشورائی و حسينی كرد. شب قبل از عمليات چه زيبا بود كه بچه‌ها همه در ساختمان بيمارستان طالقانی آبادان جمع شده و نغمه سر مي‌دادند: «شهيدان می‌روند نوبت به نوبت /خوشا آن‌ روزی كه نوبت بر من آيد» و چه زيبا گفتند حضرت امام خميني(ره): «خوشا به حال آنان‌كه با شهادت رفتند و بدا به حال ما كه مانده‌ايم.»

چشمانم را که باز كردم، مهتابی‌های سفيد سوله‌های اورژانس را مشاهده كردم. سپس با هلی كوپتر به اهواز منتقل شدم. ساعت ١٢ شب در بيمارستان شريعتی اصفهان بودم.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها