همسر شهید مدافع حرم:

سعید زیست و سعید از دنیا رفت

همسر شهید سعید انصاری گفت: همسرم «عاش سعیدا و مات سعیدا» را به منصه ظهور رساند.
کد خبر: ۲۲۷۹۵۳
تاریخ انتشار: ۰۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۳:۲۷ - 19February 2017
سعید زیست و سعید از دنیا رفتبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، 24 سالی می‌شود که کفش‌های همسرش را جفت می‌کند و جلوی در خانه می‌گذارد. حتی وقت‌هایی که همسرش مأموریت است. چشم‌انتظاری عادت همیشگی اهل این خانه است. این بار اما همه چیز فرق می‌کند. فیلم منتشر شده از شهادتش، صحبت‌های همرزمانش در جبهه خان‌طومان، تأیید نهادهای مسئول، همه چیز از شهادت سعید انصاری خبر می‌دهند. اما اهل خانه هنوز باور نکرده‌اند که حاج‌سعید دیگر برنمی‌گردد. هر روز غروب بچه‌ها حواسشان را به زنگ خانه می‌دهند که شاید بابا بیاید و باز هم چون گذشته رنگ و عطر خانه با حضور پدر شادمان‌تر شود. روزها از پی هم می‌گذرد اما بچه‌ها خوب می‌دانند که پدر «عاش سعیدا و مات سعیدا» بود. آنچه در پی می‌آید گوشه‌هایی از زندگی تا شهادت مدافع حرم شهید سعید انصاری است که در گفت‌و‌گو با همسر شهید تقدیم حضورتان می‌کنیم.

ازدواج با یک رزمنده دفاع مقدس چه حال و هوایی داشت؟
 
دقیقاً زمان ازدواج ما اوج جنگ بوسنی و هرزگوین و کشتار مسلمانان بود. خوب به یاد دارم در نمازجمعه کمک‌های مردمی برای بوسنی جمع می‌کردند. همان ایام بود که من با اجازه همسرم انگشتر نامزدیمان را برای کمک هدیه کردم. اولین و قیمتی‌ترین هدیه‌ای که سعید برایم خریده بود. ما اهل یک کوچه و محله بودیم و در یک پایگاه بسیج فعالیت می‌کردیم. سعید من را خوب می‌شناخت اما من چندان شناختی نسبت به ایشان نداشتم. سعید می‌دانست که من معلم هستم. برای همین با برادرم ارتباط گرفت و بعد از تکمیل اطلاعاتش نسبت به من مسئله ازدواج را با خانواده‌اش در میان گذاشت. بعد از آن هم با وساطت یکی از همسایه‌ها به اتفاق خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمدند. من و سعید با هم صحبت کردیم و بعداز توافق، قول و قرارهایمان را گذاشتیم. روحیات و افکارمان نزدیک به هم بود. او متولد چهارم دی ماه 1349 و کارمند وزارت دفاع بود. می‌گفت همیشه از خدا می‌خواسته نام همسرش فاطمه و معلم باشد که همین طور هم شد. سعیدم می‌گفت با معلمی دینت را به اسلام و انقلاب ادا خواهی کرد. می‌گفت از خدا یک زینب و حسین هم خواسته‌ام که بعدها خدا این خواسته سعید را هم اجابت کرد. همیشه خدا را شکر می‌کرد که دعاها و زمزمه‌های عاشقی‌اش به بهترین شکل اجابت می‌شود. ما نیمه شعبان سال 1370 عقد کردیم و در 10خرداد سال 1371 زندگی مشترک‌مان را در کنار هم بدون هیچ مراسم و تجملاتی آغاز کردیم. سعید معتقد بود در جشن گناه می‌شود و ما نمی‌توانیم مراسم‌مان را کنترل کنیم.

از چند و چون حضور شهید انصاری در جبهه‌ها اطلاعی دارید؟
 
ایشان در سن 16سالگی به جبهه رفته بود. دو سال در گردان‌های مقداد و کمیل بود. در مدت حضورش بارها شیمیایی می‌شود و به خاطر عوارض شیمیایی همیشه معده درد شدید داشت. اما هرگز پیگیر سهمیه جانبازی‌اش نشد. جنگ تمام شد اما گویی جهاد برای سعید تمامی نداشت. بهترین دوستانش را در جنگ از دست داده بود و غبطه به حال شهدا و آرزوی شهادت برای همیشه در این سال‌ها همراهش بود. سعید همیشه از دوست صمیمی و برادر صیغه‌ای‌اش سردار ابوالفضل آرایشی برایم صحبت می‌کرد، برنامه هر پنج‌شنبه ما زیارت قبر ایشان بود و شهدای دفاع مقدس. 24سال هر پنج‌شنبه سر مزار دوستش رفت. عکس‌های جبهه و خاطراتش را مرور می‌کرد. عکس حجله‌اش را هم انداخت که با دستخط خودش خاطره جنگ را پشت عکس نوشته است. عکس را نشانم داد. چفیه به دور گردنش بود، می‌گفت اگر روزی من شهید شدم، اینطوری بالای عکسم بنویس شهید. همسرم عاشق چنین روزی بود. عاشق جبهه و جنگ بود و در تمام مانورهای بسیج و سپاه شرکت می‌کرد آماده رزم بود. سعید می‌گفت: در صورتی که موقعیت فراهم شود، برای مبارزه به لبنان می‌رود. با پایان هشت سال دفاع مقدس یک سری رزمنده‌ها به لبنان رفته بودند و آقاسعید هم حال و هوای لبنان به سر داشتند.

گویا شهید انصاری بعد از جنگ ادامه تحصیل می‌دهند؟
 
بله، شرایط جبهه و جنگ باعث شده بود تا سعید از درس دست بکشد اما بعد از جنگ و ازدواج‌مان فرصتی فراهم شد تا در مدرسه ایثارگران منطقه 16 ثبت نام کرده و در رشته انسانی ادامه تحصیل بدهد. از آنجایی‌که بین درس‌هایش فاصله افتاده بود از من خواست کمکش کنم. مدرسه محل کار من نزدیک خانه بود. تا اینکه سعید به ارومیه مأموریت گرفت و ما راهی ارومیه شدیم. دعاهای سعید یکی یکی اجابت می‌شد و خدا دخترمان زینب را در 19شهریور 1374به ما هدیه کرد. با تولد زینب خانه‌نشین شدم و همین امر باعث شد تا بیشتر به درس‌های سعید برسم. خوب یاد دارم تمام درس‌های ایشان را خلاصه‌نویسی، ویرایش و سؤال‌های مهم را یادداشت می‌کردم. خلاصه معلم سرخانه آقاسعید شده بودم تا اینکه کنکور شرکت کرد. سعید 28سال داشت که در دانشگاه علامه با رتبه 300پذیرفته شد. با قبولی در دانشگاه ما به تهران آمدیم. در کنار تحصیل در دانشگاه سعید مسئول بسیج دانشگاه هم شد. دوران دانشجویی سعید همراه بود با فعالیت‌های بسیج دانشجویی و این فعالیت‌ها همزمان شده بود با اغتشاشات فتنه سبز. ما در این ایام سعید را کمتر در خانه می‌دیدیم. بعد از پایان تحصیل همسرم دوباره به محل خدمتش در وزارت دفاع بازگشت و باز هم مأموریت‌های کاری که یکی پس از دیگری پیش می‌آمد.

اولین باری که از رفتن و مدافع حرم شدن با شما صحبت کرد چه عکس‌العملی داشتید؟
 
همسرم ماه مبارک رمضان سال 1393 خیلی ناراحت بود. شب‌ها مداحی گوش می‌کرد و در حال و هوای خودش آرام و بیقرار اشک می‌ریخت. از سعید پرسیدم چرا آنقدر ناراحتی؟ گفت برای اعزامم به عراق و سوریه موافقت نمی‌کنند. همان شب خواب دیدم سعید اعزام شده و تیر به پهلوی راستش خورده است. لباس سفید به تن داشت جنازه‌اش گم شده بود و من همراه با عده‌ای از همسران شهدا برای پیدا کردن پیکرش به یکی از کشورهای عربی رفته بودم، اما احساس ناامنی داشتم و می‌ترسیدم. صبح ازخواب بیدار شدم، در فکر خوابم بودم که سعید متوجه شد و من خوابم را برایش تعریف کردم. ایشان هم سریع با خوشحالی گفت حتماً با رفتن من موافقت کرده‌اند که شما خواب مجروحیت و شهادت من را دیده‌ای. به من گفت: دعاکن شهید بشوم. جانباز شدن و اسیر شدن را تاب نمی‌آورم. سعید به محل کار رفت کمی بعد از محل کار تماس گرفت و گفت خوابت تعبیر شد. با اعزام من به عراق موافقت کرده‌اند. خیلی زود کارهایش را انجام داد و راهی عراق شد.

راضی کردن شما کار سختی بود؟
 
اجازه بدهید سؤال‌تان را این طور پاسخ بدهم. وقتی پیکر همسرم تشییع می‌شد، در کنار همه شکوه مراسمش، عده‌ای به من می‌گفتند چرا گذاشتی همسرت برود؟ من هم در پاسخ آنها می‌گفتم و می‌گویم نه تنها هیچ مخالفتی با رفتنش نداشتم بلکه مشوق ایشان هم بودم.

در جبهه که بود با هم ارتباط داشتید؟
 
وقتی سعید در سوریه بود چند باری تماس گرفت و بعد از سه ماه به مرخصی آمد. چند روزی استراحت کرد و دوباره عزم رفتن کرد که من ساکش را آماده کردم. یک کتاب مکالمه عربی گرفتم، ساکش را مرتب کردم و سعیدم دوباره راهی شد. بعد از دوماه از عراق آمد. لاغر و نحیف شده بود.

برایتان از جبهه و لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم صحبت می‌کرد؟
 
سعید فلش عکس‌های عراقش را درآورد. زینب عکس‌ها را در لپ تاپ ریخت. تا آخر شب با آقاسعید چند بار نگاه کردیم و از نگاه کردن عکس‌هایش سیر نمی‌شدیم. همه‌اش دوست داشتیم تا از منطقه و بچه‌ها و جهاد در عراق برایمان تعریف کند. یک بار هم در روزهای آخر آذرماه سال 1394 از عراق آمد، یک سری از لباس‌های شهدا را با خودش آورده بود. خیلی ناراحت بود، گفت تا کی من باید لباس‌های دوستان شهیدم را به خانواده‌هایشان برسانم. چرا نوبت من نمی‌شود؟ گفتم خدا گلچین می‌کند. گفت یعنی من هنوز گل نشدم؟ گفتم اگر گل شده بودی که خدا می‌چیدت. سعید فقط نگاه کرد و خندید.

نحوه شهادت ایشان به چه صورت بود؟
 
سعیدم سه روز بعد از اعزام در منطقه خان طومان حلب با سه تیر مستقیم قناسه النصره به شهادت رسید. دقیقاً مانند همان خوابی که برایش تعریف کردم. تیری به پهلوی راستش و تیری به ریه و تیری به گلویش اصابت کرده بود. همرزم و دوستش لباسش را باز کرده تا محل خونریزی را فشار دهد شاید خون بند بیاید اما کار از کار گذشته بود و چون خونریزی شدید بوده سعید ذکر یا زهرا (س)‌ گفته و شهید شده بود. شهید علی عبداللهی ناظر شهادت همسرم بود، بعد از سعید شهید می‌شود و یکی دیگر از همرزمانش زخمی می‌شود. تنها آنچه از سعید و لحظات شهادتش به من رسید فیلم لحظه شهادتش بود. متأسفانه بعد از شهادت سعید بچه‌ها در کمین تروریست‌ها گیر می‌کنند و زیر تیر مستقیم قناسه‌ها قرار می‌گیرند برای همین بازگرداندن پیکر سعید برای آنها ممکن نمی‌شود. وقتی پیگیر خبر شهادتش شدیم به ما گفتند که بله شهید شده است. گوئی یک درصد احتمال اسارت ایشان را می‌دادند که بعد از بررسی شواهد ماجرا شهادت سعیدم تأیید شد. خوابی که برای شهادت سعید دیده بودم لحظه به لحظه محقق شد، شهادتش، مفقود شدنش و انتظاری که امروز با آن سرو کار داریم. در نهایت مراسم شهادت همسرم در مسجد جامع شهرری واقع در حیاط حرم عبدالعظیم الحسنی برگزار شد.

از آخرین روزهای همراهی‌تان با شهید خاطره‌ای دارید؟
 
بیست روز آخری که خانه بود بین مأموریت عراق و سوریه، خاطرات قشنگی را برایمان ساخت. خصوصاً روز آخر. با هم رفتیم شهرری قدم زدیم و از همه چیز برایم صحبت کرد. حسین مدرسه بود و زینب هم رفته بود پایگاه بسیج. آقا سعید خیلی راحت گفتنی‌ها را گفت و حرف‌هایش را زد، حرف‌هایی که من مثل همیشه می‌دانستم مثل24 سالی که مأموریت می‌رفت و بر‌می‌گشت اما خودش می‌دانست که آخرین بار است که این حرف‌ها را می‌زند. بعد از هر حرفی به چهره من نگاه می‌کرد و صبر می‌کرد تا عکس‌العمل حرف‌هایش را در چهره من ببیند وقتی آرامش ظاهر من را می‌دید با لبخندی تأییدم می‌کرد اما خدا می‌داند که در دلم تلاطمی بود که دلم نمی‌آمد آن را بروز بدهم چون می‌دانستم مسافر است و خواستم دلش قرص باشد و دل‌نگران نشود. ایشان با اطمینان حرف‌هایش را زد و دلش را سبک کرد بی‌خبر از آن که این سبکی او را به پرواز و شهادت نزدیک می‌کرد. دیگر خیالش راحت بود خیلی راحت. بعد از ظهر خداحافظی کرد، سفارش بچه‌ها را کرد و رفت برای همیشه. رفت تا شهادت را نصیب خود کند. او «عاش سعیدا و مات سعیدا» را به منصه ظهور رساند. سعید می‌گفت من خیالم راحت است که از عهده زندگی برمی‌آیی. با اطمینان بچه‌ها و زندگی را به تو می‌سپارم و می‌روم، اگر خیالم راحت نبود که تنهایتان نمی‌گذاشتم. امروز من ماندم و بار مسئولیت‌هایی که به من سپرده شده و امانت‌هایی که باید به حق تربیت کنم تا به دست صاحبانش بسپارم.

آخرین مرتبه چه تاریخی اعزام شد؟
 
دی ماه سال 1394 ساعت 5 بعد از ظهر برای آخرین بار اعزام شد سوریه. همان روز خداحافظی کرد و رفت اداره. من هم رفتم جلسه مدرسه حسین اما فکرم خیلی مشغول بود. بعد برگشتم خانه. همسرم گفت ناهارتان را بخورید من ناهارم را می‌خورم و می‌آیم. ناهارمان را خوردیم زینب و حسین خوابیدند و من هم در آشپزخانه مشغول کار بودم. حدود ساعت سه بعد از ظهر بود همسرم تلفن زد بعد از سلام و احوالپرسی گفت زینب و حسین کجا هستند؟ چی کار می‌کنند؟ گفتم خوابند گفت بیدارشان کن، دارم میام خداحافظی. من هم بچه‌ها را بیدار کردم و نشستیم تا همسرم آمد. خداحافظی کردیم. از من دو تا عکس 4×3 خودش را خواست. عکس‌ها را به سعید دادم. گفت من این مرتبه دیر برمی‌گردم. عید پیشتان نیستم شاید تا تابستان برنگردم. شما همه کارهای عید و خرید‌ها و دید و بازدیدهایتان را انجام بدهید. وقتی سعید خداحافظی می‌کرد که به سوریه برود، حسین با شیطنت شیرین همیشگی‌اش به او گفت: «‌پول کیک تولدم یادتان نرود‌ها!‌» بابا هم پول کیک تولد حسین و خرید لباس عید آنها را به فاطمه خانم داد و سفارش کرد که حتماً تولد حسین را بگیرند. بعد رو به من کرد و گفت: مراقب خودت و بچه‌ها باش. سعید را از زیر قرآن رد کردم و پشت سرش آب ریختم و حسین به دنبالش رفت. سعید که رفت متوجه شدم کلاهش را جا گذاشته است. تلفن زدم و گفتم مگر کلاهت را نمی‌خواهی گفت چرا سرم یخ می‌کند بده حسین بیاورد. گفتم دستکش چی؟ گفت نه با خنده گفت ننه عصمت برایمان می‌بافد (ننه عصمت، خانم مسنی بود که برای رزمنده‌های دفاع مقدس و بعد‌ها برای مجاهدان جبهه مقاومت اسلامی کلاه و دستکش می‌بافت و به جبهه ارسال می‌کرد.)

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها