یادداشت/ هوشنگ نوبخت

پیشانی خرمشهر هنوز زخمی جنگ است

خرمشهر آنقدر عزیز است که قبل از اینکه راهی‌اش شوم وضو گرفتم تا حس کنم و احترام بگذارم به تابلویی که در اذهان‌مان هنوز نقشش جاری است و نوشته بود اینجا کربلا است، با وضو وارد شوید.
کد خبر: ۲۳۴۵۳۲
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۴ - 09April 2017
پیشانی خرمشهر هنوز زخمی جنگ است وسوم خرداد نزدیکبه گزارش دفاع پرس از خوزستان، چندی پیش کوله‌بار سفر بستم تا راهی شهری شوم که وقتی صحبت از دوران دفاع مقدس می‌شود، ناخودآگاه نام این شهر بر پیشانی خاطرات رزمندگان نقش خیال می‌بندد.
 
خرمشهر نماد مظلومیت و اقتدار است، نماد و سمبل وجود دست خدا بر سر این سرزمین. خرمشهر آنقدر عزیز است که قبل از اینکه راهی‌اش شوم وضو گرفتم تا حس کنم و احترام بگذارم به تابلویی که در اذهانمان هنوز نقشش جاری است و نوشته بود : اینجا کربلا است، با وضو وارد شوید.
 
توی مسیر با خودم کلنجار رفتم که از چه دید و زاویه ای به خونین‌شهر بنگرم و دیدم چه نگاه و رسالتی قشنگ‌تر از این که خبرنگار حوزه دفاع مقدس باشی و تداعی کنی که به جایی می‌روی که روزگاری خیلی‌ها آمدند و دیگر برنگشتند‌.
 
ورودی شهر، دیوارهایی صدایت می‌زنند و چشمانت را به تماشا دعوت می‌کنند که هنوز زخمی گلوله‌های بعثی‌اند.
 
خرمشهر یک موزه بکر است که نه آن را حفظ کردند که دلداده و جاودان بماند برای سندیت تاریخ و نه آن را ساختند تا حس قشنگ بازسازی و خدمت را بتوان در کالبدش دید.
 
تنها سوم خرداد که می‌شود یک تلنگر ملی می‌زنند تا یادی کنند از شهر و سرزمینی که پیشانی مقاومت بود و بصورت نمادین به این دیار می‌روند، بی‌آنکه بدانند زیر پوست زخمی این شهر  هنوز هستند ناخداهایی که سبزی می فروشند اما دریای بیکران خاطرات و رشادت‌هایی هستند که نوشتن‌شان خودکار را هم به خجالت در می‌آورد.
 
در بازار شهر قدم می‌زدم و فکر می‌کردم که چرا این شهر مقاوم و نمادین هنوز آبستن کم‌ لطفی‌هاست.  مگر مردم خرمشهر چه باید می‌کردند که نکردند و اگر اینگونه است که حجت را بر مملکت و ناموس و مرز و وطن تمام کردند که کردند، چرا ما و مسئولین نتوانستیم جبران مافات کنیم.
 
چرا ناخدای پیر این شهر در حال گفتگو با من باید بغضش بترکد و اشکش که تلفیقی است از گلایه به زمینی بچکد که روزگاری خون می‌چکید ولی از روی صلابت؟
 
حاج یونس بساط میوه فروشی داشت و گفت: باور کنید خیلی از جوانان خرمشهر نمی‌دانند در این خیابانها  وکوچه‌های غریب چه حادثه‌ها و جانفشانی‌ها رخ داده است و من اذیتم از اینکه کارها نمادین و روتین شده است.
 
حاج یونس، ما را به تماشای بلمی برد که در دوران جنگ رزمندگان را جابجا می‌کرد و گفت: خدا را شاهد می‌گیرم که بیش از دویست رزمنده را با همین بلم جابجا کردم، بدون اینکه رزمنده باشم و یا لباس رزم پوشیده باشم.
 
این پیر شهر خوبان دوباره لب به گلایه و اکرد و گفت: وضعیت مالی خوبی ندارم و الا همین بلم را در یک اتاق شیشه‌ای به موزه جنگ اهدا می‌کردم که در تاریخ ثبت و ضبط شود و همه بدانند که خرمشهری‌ها همه رزمنده بودند و پیشانی‌شان سیبل دشمنی که کمر همت بسته بود برای اینکه این شهر خوب خدا را از نقشه مقدس وطن جدا کند. 
 
دل نمی‌کندم و حس می‌کردم که من هم غافل شدم و دهکارم به حاج یونس و همشهریانش. آری من هم مثل شما، مثل مسئولین و مثل خیلی‌ها که آماده می‌شوند که سوم خرداد راهی این دیار شوند، بدهکارم به تاریخ.
 
سالهاست که خردادها می‌آیند و می‌روند و هنوز پیشانی خرمشهر پر است از بغض و گلایه و چقدر خوشحال شدم وقتی در حال ترک شهر رطبی از دست حاج یونس گرفتم و خوردم که نخلش زمان جنگ زخمی شده بود و حالا التیام یافته است.
 
آرام پیشانی حاجی را بوسیدم و در گوشش به آرامی گفتم: کا دمت گرم که هستی.
 
دارم به اهواز برمی‌گردم و چقدر مشتاقم که باز هم وضو بگیرم برای رفتن به شهری که بوی عشق می‌دهد، بوی نخل و بوی خاطرات قشنگ حاج یونس. 
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار