عروج؛ پایان مظلومیت مادر سردار شهید «عبدالله کیایی»

خوشا به حال آن مادر که در روزهای ابتدایی سال جدید میهمان سفره‌ی فرزند شهیدش شد در بهشت؛ و وای به حال من و امثال من که آنقدر دیر به سراغ این مادر رفتیم تا او حسرت به دل دیدن کتاب پسرش بماند و برود.
کد خبر: ۲۳۵۴۸۴
تاریخ انتشار: ۲۶ فروردين ۱۳۹۶ - ۲۰:۱۳ - 15April 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، منحصر به‌فردترین مادر دنیا بود. کدام مادری را سراغ دارید که از اواخر تیر 1361 وقتی پسرش که اولین فرزند او هم هست در مرحله ی دوم عملیات جان‌سوز رمضان مفقودالجسد شد تا همین چند روز قبل که به همان پسرش پیوست چشم انتظار او مانده باشد.

روایتی جگرسوز داشت چشم انتظاری این مادر و حکایتی غریب. پائیز 1395 در گرگان مستقر شدم تا داستان زندگی فرزندش سردار شهید «عبدالله کیایی» را بنویسم. پای کلام هر یک از دوستان «عبدالله» که می‌نشستم حس می‌کردم حرفی را پنهان می‌کند و سخنی دارد برای نگفتن. درد همین‌جا بود. هیچ‌کس دل نداشت برایم بگوید مادر «عبدالله» در فراق پسرش به هم ریخت! هیچ‌کس دل نداشت برایم از بیقراری‌های مادر «عبدالله» بگوید. خودم هم دل نداشتم باور کنم که این مادر حدود بیست و پنج سال در فراق پسرش مجنون‌وار از همه‌ی دوستان او سراغ لیلی روزگارش را می‌گرفته است.

مادر، این استوانه‌ی صبر، در فراق پسرش بدجور به هم می‌ریزد. گه گاه با لباس خانگی می‌آید داخل کوچه و خیابان، دوستان پسرش را که می‌بیند می‌رود سراغ آنان می پرسد: «عبدالله کی می‌آید؟!».

مادر «عبدالله» چنان به هم می‌ریزد که وقتی شانزده هفده سال بعد استخوان‌های فرزند شهیدش برمی‌گردد می‌رود و استخوانها‌ی او را به آغوش می‌کشد، حتی تکه‌ای از استخوان پسرش را برای خودش بر می‌دارد که بیاورد خانه، که آن استخوان انیس و مونسش باشد. فکرش را بکنید... آن صحنه را تصور کنید...حق داشتم من وقتی برگشتم تهران بروم سراغ استادم «مرتضی سرهنگی» و برایش بگویم مادر شهیدی یافته‌ام دردمندتر از مادر شهیدی که قصه‌اش را در فیلم شیار 143 با اشک چشم و خون دل به تماشا می‌نشینیم.

دختر آن مادر، همسر «حاج حسین مرزنکلاته»، که هنگام نوشتن کتاب برادرش در تقی آباد گرگان میزبانم بود تعریف کرد که به چه روشهایی متوسل شد تا بتواند تکه استخوان پسر را از پیکر مادر جدا کند.

پایان مظلومیت یک مادر شهید

پائیز 1395 جگرسوزترین دیدارم را با این مادر تجربه کردم، همین که مرا دید ابتدا پشت سرم را سیر نگاه کرد، شاید فکر می‌کرد «عبدالله» هم آمده باشد، بعد وقتی امیدش ناامید شد با لحنی خسته و شکسته و مبهم سراغ «عبدالله» را گرفت. برایش گفتند من آمده‌ام کتاب «عبدالله» را بنویسم. تصویری از فرزندش را نشانش دادم که بتواند از او برایم بگوید. مادر، این استوانه ی صبر، عکس را از دستم گرفت و چشمان منتظرش خیس شد، به جز «عبدالله» حرف دیگری بر زبانش ننشست، و بهت، این مهمان همیشگی روزگارش باز هم بیشتر و بیشتر خودش را به رخ کشید.

منحصر به فردترین مادر دنیا بود مادر سردار شهید «عبدالله کیایی». شرمنده‌اش شدم که کتاب فرزندش را ندید و رفت. به مجموعه‌ی منتشر کننده‌ی کتاب سفارش کرده بودم تصویر درشت «عبدالله» را روی کتاب نقش بزنند تا مادرش دلش خوش بشود با دیدن آن تصویر.

خوشا به حال آن مادر که در روزهای ابتدایی سال جدید میهمان سفره‌ی فرزند شهیدش شد در بهشت، و وای به حال من و امثال من که آنقدر دیر به سراغ این مادر رفتیم تا او حسرت به دل دیدن کتاب پسرش بماند و برود.

 عروج، پایان مظلومیت مادر سردار شهید عبدالله کیایی بود، به یقین جای او در سرای آخرت نیکوست اما... کاش رگ غیرت من و ما کمی بیشتر و سریعتر بجنبد که مثل چنین روزی شرمنده چنین مادری نباشیم.

منبع: دولت بهار
 
     

نظر شما
پربیننده ها