خاطرات امیران (18)؛

ماجرای دیدار پدر یک شهید با فرمانده‌ ارتشی

با کمک بچه‌ها، دل و روده‌ی سرباز زخمی را جمع کرده و دوباره داخل شکمش ریختیم و تا رسیدن او به بیمارستان آن را با پارچه‌ای بستیم. او را داخل ماشینی که متعلق به بهداری سرپل‌ذهاب بود، گذاشتیم و خودمان فوراً به مقر برگشتیم. بعد از چند ماه، پدر سربازی که شهید شده بود، به مقر ما آمد. او با عصبانیت دنبال فرمانده می‌گشت.
کد خبر: ۲۵۲۲۵۲
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۴ - 02September 2017

شعر شهادتبه گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات امیر «غریب شادفر» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.

... پس از هجوم سراسری عراق در 31 شهریور سال 1359، با یک گروه رزمی به فرماندهی سروان پورشاسب شبانه به منطقه‌ی سرپل‌ذهاب رفتیم. آن زمان منزل ما در میدان «فردوسی» بود. قبل از اعزام به منطقه، ستوان «مرادی» به منزل ما آمد و گفت:« مأموریتی به یگان ما ابلاغ شده که بایستی شبانه به منطقه‌ی سرپل‌ذهاب برویم.»

می‌دانستم اگر به پدر و مادرم بگویم نگران می‌شوند، این بود که بنا به مصلحت به آن‌ها گفتم: «برای گذراندن یک دوره‌ی کاری باید به تهران بروم.»

شبانه تمام نیروها را در پادگان «بیستون» جمع کرده و به طرف منطقه حرکت کردیم؛ از «اسلام‌آبادغرب» به طرف «گواور» و از آنجا به «سگان» رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، هوا تقریباً روشن شده بود. چند روزی در گردنه‌ی سگان ماندیم. بعد به ما دستور دادند که به سمت «قره بلاغ» برویم. ستوان یکم «عبادالله امیری» فرمانده‌ی آتشبار یگان بود که از جلوی ستون حرکت می‌کرد و من هم در آخر ستون نیروها را همراهی می‌کردم. نزدیکی‌های پادگان ابوذر بودیم که ناگهان آسمان رعد و برق شدیدی زد به طوری که ابتدا فکر کردیم صدای توپ و تانک دشمن است. چند نفر از راننده‌های نفربر هم ترسیده بودند و می‌خواستند برگردند. رفتم و با عصبانیت با آن‌ها برخورد کرده و از رفتن منصرف‌شان کردم. در همین گیر و دار ماشینم روشن نمی‌شد کلی تلاش کردم تا بالاخره روشن شد و حرکت کردیم، نیروها را به گردنه پاطاق بردیم و آنجا مستقر کردیم. تصمیم گرفتیم تا هوا تاریک نشده، غذایمان را بخوریم. چون با تاریک شدن هوا هیچ وسیلة روشنایی نداشتیم. به محض این‌که مشغول غذا خوردن شدیم یک گلوله خمپاره وسط یگان منفجر شد. همه سراسیمه پراکنده شدیم؛ تعدادی از بچه‌ها زخمی و تعدادی هم دچار موج انفجار شده بودند. در همان چند دقیقه، 18 گلوله‌ی خمپاره به طرف ما شلیک شد و 18 نفر زخمی شدند.

از مسیر گلوله‌ها متوجه شدیم که تیرها از پشت کوهی که روبه‌روی ما بود، شلیک می‌شوند. سروان «عبادالله امیری» جوان رشید و ورزیده‌ای بود، به من گفت: «بیا برویم پشت قبضه‌ها و به طرف دشمن تیراندازی کنیم.»

برحسب تجربه، چند گلوله‌ی به سمت کوه شلیک کردیم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای شلیک خمپاره‌ی مهاجمین قطع شد. با تحقیقات بیشتر فهمیدیم که آن‌‌ها با الاغ و قاطر، چند قبضه خمپاره را پشت کوه‌ها مستقر کرده و به طرف ما شلیک می‌کردند. در این عملیات، رشادت و شهامت بچه‌های یگان به ویژه سرباز وظیفه «اسماعیل رسولی» واقعاً ستودنی بود.

طبق دستور، به سمت شهر سرپل‌ذهاب حرکت کردیم و در منطقه «رشید عباس» مستقر شدیم. از آنجایی که عراقی‌ها روی «ارتفاعات بازی‌دراز» مستقر شده بودند، متأسفانه آن نقطه هم زیر تیر مستقیم آن‌ها بود و روی یگان‌ ما دید و تیر خوبی داشتند و مرتب مواضع ما را می‌زدند. ما هم برای حفاظت از خودمان باید دفاع دور تا دور تشکیل می‌دادیم. به گروهبان «نصرت‌الله چراغی» گفتم: «با 9 نفر از نیروها برو و تیرباری را در حوالی یگان مستقر کن؛ مبادا مهاجمان عراقی به ما حمله کنند.»

«چراغی» ابتدا کمی وحشت کرده بود و فکر می‌کرد که عراقی‌ها در 50 متری ما هستند! وقتی تردید او را در رفتن دیدم، از او جدا شدم و 200 متر به طرف عراقی‌ها حرکت کردم تا ترسش از بین برود که خوشبختانه همین طور هم شد. روز بعد متوجه شدم او به همراه چند نفری که همراهش بودند، محل ماموریت را ترک کرده و به داخل سنگر آمده‌اند. خیلی ناراحت شدم و به شدت با او برخورد کردم. درگیر و دار صحبت‌های ما یک گلوله‌ی توپ دقیقاً به محل استقرار آن‌ها اصابت کرد و منفجر شد.

در حالی که به زبانه‌های آتش خیره شده بودم خدا را شکر کردم که آن‌ها دستورم را اطاعت نکرده و آنجا را ترک کرده بودند. عراقی‌ها که متوجه حضور ما شده بودند، به سمت مواضع ما شروع به تیراندازی کردند. آنقدر حجم گلوله‌ها زیاد بود که نیروهای ما برای نجات از معرکه، مجبور شدند تعدادی از خودروها را خلاص کرده و به جلو ببرند تا آسیب کمتری ببینند.

سربازی که راننده‌ی یکی از ماشین‌ها بود، آنقدر هول شده بود که ماشین را در سرازیری تپه خلاص کرده بود. ماشین دور برداشته و سرعتش زیاد شده بود، سرباز هم از ترس در آن را باز کرده و خودش را به بیرون پرت کرده بود. این در حالی بود که ماشین درست چند متر آن طرف‌تر متوقف شده بود.

بعد از آن اتفاق، خودمان را به «میانکل» که منطقه‌ای در کنار شهر سرپل‌ذهاب بود، رساندیم. برای جلوگیری از پیشروی دشمن، به سوی جاده قصرشیرین، کوه ‌بازی‌دراز و کوه «قراویز» آنقدر تیراندازی کردیم که لوله‌های توپ سرخ شده بود. برای چند دقیقه به بچه‌های آتشبار استراحت دادم. در این فاصله، دو سرباز شمالی که همشهری بودند روی درختی رفتند و برای هم آواز می‌خواندند. یکی از آن‌ها برای دیگری شعر «شهادتت مبارک» می‌خواند و بچه‌ها هم کلی می‌خندیدند. ناگهان گلوله‌ای از سمت دشمن شلیک شد و درست به همان درخت اصابت کرد. سرباز «گرگانی» که سرباز دیگر برایش آواز می‌خواند، همان لحظه شهید شد؛ دیگری از ناحیه شکم به طرز وحشتناکی زخمی شده بود، به طوری که ترکش گلوله به شکمش اصابت کرده و تمام دل و روده‌‌اش بیرون زده بود.

به سرعت خودمان را به آن‌ها رساندیم. با کمک بچه‌ها، دل و روده‌ی سرباز زخمی را جمع کرده و دوباره داخل شکمش ریختیم و تا رسیدن او به بیمارستان آن را با پارچه‌ای بستیم. او را داخل ماشینی که متعلق به بهداری سرپل‌ذهاب بود، گذاشتیم و خودمان فوراً به مقر برگشتیم.

بعد از چند ماه، پدر سربازی که شهید شده بود، به مقر ما آمد. او با عصبانیت دنبال فرمانده می‌گشت.

وقتی مرا به او معرفی کردند، جلو آمد و نگاهی به من انداخت. چون چند ماهی توی منطقه مانده و حمام نرفته بودم، سر و وضع‌ام حسابی به هم ریخته شده بود. وقتی پیرمرد مرا در آن حال دید، با تعجب گفت: «شما فرمانده‌ی پسر من هستید؟! فکر می‌کردم شما پشت میز نشسته‌اید و خودتان هیچ کاری انجام نمی‌دهید و فقط بچه‌های ما را به کشتن می‌دهید؟! اما حالا که شما را دیدم...» بعد خم شد تا پوتین‌های مرا ببوسد. به سرعت خم شدم و دست‌هایش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: «پدر جان این چه کاری است! من و پسرت هر دو سرباز این کشور هستیم و افتخار می‌کنیم در راه مملکت و دفاع از انقلاب و کشورمان شهید شویم.»

سربازی هم که مجروح شده بود، بعد از چند ماه برای تسویه حساب به یگان آمد. وقتی او را دیدم، اصلاً نشناختم؛ خیلی لاغر و ضعیف شده بود. خودش می‌گفت: «چندین بار عمل کرده‌ام؛ فکم را جراحی کردند، طحالم را در آوردند و 15 سانتی‌متر از روده‌‌هایم را هم بریده‌اند!».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار