شهید گل‌محمد غزنوی:

پاسدار واقعی بودن شرط پوشیدن لباس سپاه است

«از شهید گل‌محمد غزنوی پرسیدم چرا هیچ وقت لباس سبز سپاه را نمی‌‌پوشی؟ جواب داد: من به دیگران توصیه می‌کنم تا زمانی که پاسدار واقعی نشدید لباس سبز سپاه را نپوشید.»
کد خبر: ۲۵۶۹۸۵
تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۷ - 25September 2017
هفته دفاع و هفته امر به معروف///پاسدار واقعی بودن شرط پوشیدن لباس سپاه است/ ماجرای برخورد مهربانانه شهید فرومندی با مجرمینبه گزارش دفاع پرس از مشهد، یکی از اهداف قیام سید و سالار شهیدان احیای فریضه «امر به معروف و نهی از منکر» بود و به همین جهت هفته اول محرم را هفته «امر به معروف و نهی از منکر» نامگذاری کرده‌اند.

با تقارن ماه محرم و هفته «امر به معروف و نهی از منکر» با هفته دفاع مقدس بر آن شدیم تا با ذکر خاطراتی از شهدای خراسان رضوی با رویکرد احیای این فریضه دینی بار دیگر سیره عملی شهدا مورد بازخوانی قرار بگیرد.

اجتناب از غیبت

جواد کوره‌پز: حاج حسین «سردار شهید محمدیانی» همه ما را جمع کرد و گفت: ببینید مأموریت ما تمام شده است و می­ توانیم به سبزوار برگردیم، اما الان ایام انتخابات مجلس است و جو سبزوار جو غیبت است. بیائید به خاطر خدا نرویم و معنویت جبهه را از دست ندهیم. همه موافقت کردیم.

رعایت حق‌الناس

مرضیه اکبرزاده: شبی عکس امام را به خانه آورد، قصد داشت آن را به دیوار بزند. صدایم زد و گفت: مرضیه جان برو از صاحبخانه اجازه ­بگیر ببین راضی هستند یا نه؟

تا پاسدار واقعی نشدید لباس سبز سپاه را نپوشید

ابراهیم صادقیان: از شهید «گل‌محمد غزنوی» پرسیدم: چرا هیچ وقت لباس سبز سپاه را نمی‌ پوشی؟ جواب داد: من به دیگران توصیه می‌ کنم تا زمانی که پاسدار واقعی نشدید لباس سبز سپاه را نپوشید. شهید غزنوی تنها در شب عملیات لباس سپاه می‌پوشید.

چرا اسراف؟ ما کی هستیم!

محسن ضیایی: بعد از انجام مأموریتی در کلات مردم از ما استقبال کردند. چند تا گوسفند آوردند و اولی را سر بریدند، خواستند دومی را ذبح کنند که شهید رفیعی اجازه نداد و گفت: چرا اسراف می‌کنید؟ مگر ما کی هستیم؟ ما فقط یک عده خدمتگزاریم.

تشویق و تنبیهی متفاوت

سردار شهید «سید علی حسینی» وقتی می­‌خواست کسی را نهی از منکر کند تنبیه ­اش می­ کرد. شهید حسینی به فرد خاطی می­ گفت: اگر این طور باشی می­ فرستمت عقب. یعنی از دل آتش و خون، جنگ و شهادت و اسارت می ­فرستمت عقب تا تنبیه بشوی. اگر هم می­ خواست کسی را تشویق کند، طرف را می ­فرستاد خط مقدم! تشویق و تنبیه عجیب برای امر به معروف و نهی از منکر.

بروید توبه کنید

مرتضی عفتی: سردار شهید «محمد فرومندی» عده‌ای از اشرار تربت جام را دستگیر و به مشهد آورده بود. آنها را جلوی مسجدالرضا جمع کرد و در خصوص توبه و عظمت اسلام برایشان صحبت کرد و گفت: بروید امشب حرم آقا توبه کنید، فردا بیایید جلوی همین مسجد!

خنده­‌ام گرفت، گفتم: مرد حسابی همه اینها دزد و قاچاق‌فروش هستند، چقدر ساده‌ای، مگر بر می­‌گردن.

با آرامش و اطمینان خاصی گفت: حالا می­‌بینی. فردا در کمال ناباوری دیدیم که حدود پانزده نفر جلوی مسجد نشسته­‌اند.

نان پاک و حلال

معصومه سبک‌خیز: سال اولی بود که از روستا به مشهد آمده بودیم. عبدالحسین (شهید برونسی) در سبزی‌فروشی کار می­ کرد، روزی 10 تومان هم مزد می­‌گرفت که بحمدالله مزد خوبی بود. یک شب وقتی آمد خانه، دیدم خیلی ناراحت است، علت را پرسیدم گفت: این کار هم از کار قبلی بدتر است. هم صاحب مغازه کم‌فروشی می­‌کند هم صبح تا شب باید با زن­‌های بی‌حجاب سر و کله بزنیم. گفتم خب کار راحتی است. فروش هم خوب است. گفت: نان حلال باشد. کم و زیادش مهم نیست. از فردا صبح می‌روم سر گذر. فردا بیل و کلنگ خرید و رفت سر گذر و شب‌ها هم که می­‌آمد خانه با خوشحالی می­‌آمد. می­‌گفت: نان زحمت‌کشی نان پاک و حلالی است.

دفاع از حجاب

حسین رحیمی: آن سال در کلاس جامعه‌شناسی دانشکده پزشکی، پروفسوری در مذمت و نفی حجاب سخنرانی کرد. جو قبل از انقلاب اینگونه بود و دانشجویان هم به دلیل مقام استاد جرأت نداشتند حرفی بزنند اما احمد از جایش بلند شد و گفت: استاد شما دو ساعت در مذمت حجاب صحبت کردید، اجازه بدهید من هم 10 دقیقه دفاع کنم. احمد با اجازه استاد، مقتدارنه فلسفه حجاب را تشریح کرد به نحوی که در پایان صحبت‌هایش دانشجویان با کف زدن شهید «سید احمد رحیمی» را مورد تشویق قرار دادند و استاد فهمید که صحبت‌­های دو ساعته­‌اش بی‌تاثیر مانده است.

خدا این نماز را بیشتر دوست دارد

همسر شهید موسوی: نماز صبح داشت قضا می ­شد و راننده توقف نمی‌ کرد. همسرم به راننده گفت همین جا برای نماز توقف کنید. راننده هم وسط بیابان ایستاد. به او گفتم نگاه کن همه دارند نگاه می­‌کنند. گفت: «خداوند اینگونه نماز خواندن را بسیار دوست دارد».

نماز واجب‌تر است!

همرزم شهید هاشم نودهی: در سایت چهار بودیم، مرخصی گرفته بودم که به شهرستان بیایم. ماشینی که ما را به پشت جبهه منتقل می‌ کرد آماده حرکت بود. هاشم قلم و کاغذی به دست گرفته بود تا جواب نامه خانواده‌­اش را بنویسد و من نامه را به سبزوار بیاورم.

در همین هنگام صدای اذان بلند شد، هاشم قلم و کاغذ را زمین گذاشت و برخاست. گفتم: «هاشم! بنویس...» الان ماشین می ‌رود.

گفت: «الان وقت نماز است.» و در حالی که از محل دور می­‌شد ادامه داد به آنها سلام برسان. نماز واجب ‌تر است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار