به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. از این رو با روایتگری علی نصرالله بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» آمده است، در ذیل میخوانید:
عصر روز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ برای من خیلی دلگیرتر بود. بچههای اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم. نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است! با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملا مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. آنها زخمی و خسته بودند. معلوم بود که از همان محل کانال میآیند.
فریاد زدم و بچهها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی. به بچهها هم گفتم تیراندازی نکنید. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا میآیید؟ حال حرف زدن نداشتند، یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید. آن یکی تمام بدنش غرق خون بود، کمی که به حال آمدند گفتند: از بچههای کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچهها چی شدند؟ در حالی که سرش را به سختی بالا میآورد گفت: فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسیدیم: این پنج روز چطور مقاومت کردید؟ حال حرف زدن نداشت و کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: ما این 2 روز اخیر، زیر جنازهها مخفی بودیم. اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشت!
دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت: عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی میزد، یک طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت. دیگری پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم میکرد، به مجروحها میرسید، اصلا این پسر خستگی نداشت!
گفتم: مگه فرماندهها و معاونهای گردان شهید نشدند؟ پس از کی داری حرف میزنی؟ گفت: جوانی بود که نمیشناختمش. موهایش کوتاه بود. شلوار کردی پاش بود. دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی هم داشت. برای ما مداحی میکرد و روحیه میداد و ...
داشت روح از بدنم خارج میشد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام میگی درسته؟ الان کجاست؟ یکی دیگر از آنها گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش میریخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نیروهایش رو برده عقب. حتما میخواد آتیش سنگین بریزه. شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت که به مجروحها برسه. ما هم رفتیم عقب.
دیگری گفت: من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بیاختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانههایم مرتب تکان میخورد. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه میکردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور میشد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و ... بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد. رفتم لب خاکریز، میخواستم به سمت کانال حرکت کنم.
یکی از بچهها جلوی من ایستاد و گفت: چکار میکنی؟ با رفتن تو که ابراهیم بر نمیگرده. نگاه کن چه آتیشی میریزن. آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچهها حال و روز من را داشتند. خیلیها رفقایشان را جا گذاشته بودند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که میگفت: ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان، کو شهیدانتان...
صدای گریه بچهها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچهها پخش شد. یکی از رزمندهها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد، با ناراحتی گفت: همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید میشد اینقدر ناراحت نمیشدم. هیچکس نمیدونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود.
روز بعد همه بچههای لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران. هیچکس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همهجا پیچید.
انتهای پیام/ 114