برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم»؛

با پاهای برهنه راه بهشت را در پیش گرفت

در بخشی از کتاب « سلام بر ابراهیم 2» آمده است: «یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می‌کرد. خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش‌هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت.»
کد خبر: ۲۹۷۷۲۵
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۵ - 01July 2018

پیرمرد به کفِ کفش‌هایش که از بین رفته بود اشاره کردبه گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب بود. از این رو بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم 2» گردآوری شده است، آورده‌ایم که در ذیل می‌خوانید:

پابرهنه

«آمده بود دفتر انتشارات تا کتاب تهیه کند. می‌گفت: امشب هیئت داریم. می‌خواهم همراه با شام، که غذای جسم است، غذای روح نیز به مردم بدهم.

تعدادی کتاب سلام بر ابراهیم گرفت. یکی از کتاب‌ها را برداشت و با حسرت به چهره شهید هادی خیره شد. لبخند تلخی زد و با خودش گفت: ببین یه آدم به کجا می‌تونه برسه! با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: شما آقا ابراهیم را می‌شناسید؟ خاطره‌ای هم از آقا ابراهیم دارید؟

رفت توی فکر و بعد چند دقیقه گفت: قبل انقلاب ما توی خیابان زیبا می‌نشستیم. خُب تقریبا تمام اهالی این محله ابراهیم را می‌شناختند. ابراهیم با اخلاق خوبی که داشت، به همه کمک می‌کرد. اصلا دنیا براش ارزش نداشت. اگه شما می‌گفتی آقا ابرام، چقدر پیراهن شما قشنگه، باور کن اگه زیر پیراهن یا چیزی تنش بود، همانجا درمی‌آورد و به شما می‌بخشید.

یه ظهر تابستانی، از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود. دیدم فایده نداره، برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره.

همین که خواستم برم، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا، که الان به اسم شهید مهدی مشهدی رحیم هست، ابراهیم داره میاد. ماندم تا ابراهیم را ببینم و بعد بروم. همین‌طور که نزدیک می‌شد دیدم پابرهنه است. توی این هوای داغ، همین‌طور پاش می‌سوخت. پایش را سریع از روی زمین برمی‌داشت، سعی می‌کرد از توی سایه راه برود، با تعجب نگاهش کردم حدس زدم مسجد بوده و کفش‌هاش رو بردند. وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم.

سریع اومد توی سایه، اشاره به پاهاش کردم و گفتم: پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پابرهنه شدی؟ وایسا الان برات دمپایی می‌یارم. نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟ گفت: «نه خودم اون‌ها رو دادم.» با تعجب گفتم: به کی؟ آخه آدم تو این هوا کفش هدیه می‌ده و خودش پابرهنه راه می‌ره؟ از بس سوال‌پیچش کردم، مجبور شد بگه؛ اما معمولا اینطور کار‌ها رو برای کسی نمی‌گفت. ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت: «یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می‌کرد. خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش‌هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. می‌گفت: پام توی این گرما می‌سوزه. من هم پول همراهم نبود. کفش‌هام رو دادم بهش.» تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم، خداحافظی کرد و رفت.»

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار