نگاهی به سیره جانباز شهید "محسن صابر" در گفت‌وگو با زهرا خراسانی

محسن با نوشته‌هایش زندگی‌ام را تغییر داد/ قبل از ازدواج به من گفت درباره زندگی جانبازان تحقیق کن

محرم سال گذشته بود که دیدم محسن با صدای بلند گریه می‌کند. گفت: «خواب دیدم در صحرای کربلا هستم و عصر روز عاشوراست. سرهای خاک‌آلود شهدا روی زمین افتاده بود. من با ویلچر از مقابل آنها رد می‌شدم. سر من هم میان سر شهدا بود اما خاک آلود نبود. سرم را در میان سرهای بریده شهدای کربلا دیدم.»
کد خبر: ۳۰۲۹۳
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۳ - 08October 2014

محسن با نوشته‌هایش زندگی‌ام را تغییر داد/ قبل از ازدواج به من گفت درباره زندگی جانبازان تحقیق کن

اشاره: هنوز خیلی جوان بود که در منطقه عملیاتی غرب روی مین رفت و پای راستش در کردستان جا ماند. بعد از مداوا، باز قامت استوار کرد و روی یک پا ایستاد و دوباره پنهان از چشم مادر به جبهه رفت تا تفنگ برادر شهیدش «رضا» زمین نماند.

سال 66 در دانشگاه تهران پذیرفته شد اما حضور در جبهه را به نشستن روی صندل دانشگاه ترجیح داد. چیزی به پایان جنگ نمانده بود که در منطقه شلمچه دوباره ترکش خورد و از ناحیه نخاع به شدت آسیب دید و ویلچر نشین شد. پس از پایان جنگ به دانشگاه برگشت و ادامه تحصیل داد. بعد از فراغت از دانشگاه سرگرم کار و تلاش بود که سال 92 به خاطر یک زخم کهنه به بستر افتاد و بعد از چند سال جدال سخت با درد و رنج، سرانجام در بهار 93 پر گشود و اوج گرفت و آسمانی شد.

خبرنگار سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس، برای آشنایی با سیره و سلوک جانباز شهید محسن صابر با همسر وی، زهرا خراسانی به گفت وگو نشسته است.

فصل آشنایی/ 
من دانشجوی ممتاز دانشگاه تهران بودم

رفته بودم دانشکده برای ثبت نام. فوق لیسانس برنامه ریزی قبول شده بودم. آقا محسن هم آمده بود برای ثبت نام. آن روزها – پاییز 1369- خواستگاری داشتم که باب میلم نبود و می خواستم به ایشان جواب منفی بدهم. در جمعی به شوخی گفتم: می­ خواهم با یک جانباز ازدواج کنم. دوستی حرفم را جدی گرفته و بدون اطلاع من با آقای صابر قرار ملاقات گذاشته بود تا همدیگر را ببینیم. هر چند موضوع اصلاً برایم جدی نبود اما به احترام دوستم رفتم سر قرار. در دفتر جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران ایشان را دیدم. در دیدار اول فقط آقای صابر حرف زد. من سکوت کردم و فقط گوش دادم. وقتی آمدم بیرون به نظرم همه چیز تمام شده بود چون تصمیم داشتم ادامه تحصیل بدهم. آن روزها دانشجوی ممتاز دانشگاه تهران معرفی شده و حتی از دست رئیس جمهور وقت جایزه گرفته بودم. شوق زیادی برای ادامه تحصیل داشتم. بعد از دو هفته، همان کسی که واسطه دیدارمان بود گفت: آقای صابر منتظر جواب شماست. گفتم: جواب من منفی است. دوستم قبول نکرد و گفت: پس خودت برو و به ایشان جواب بده.

دیدار سوم/ راضی شان می کنیم

حسابی از دست دوستم ناراحت بود. رفتم بگویم «نه»! اما آقا محسن طوری با من صحبت کرد که زبانم به «نه»گفتن نچرخید. او بر خلاف من، مسئله را خیلی جدی گرفته بود. این بار با حرارت مباحث جدیدی را مطرح کرد. وقتی دید من حرفی برای گفتن ندارم، شماره و نشانی چند جانباز را به من داد و گفت: «دوست دارم با چشم باز در این مسیر قدم بگذاری. برو در باره زندگی جانبازان تحقیق کن. دو ماه بعد شما را می بینم».

وقتی آمدم بیرون، خندیدم و گفتم: این بنده خدا قضیه را خیلی جدی گرفته. تصمیم گرفتم در باره زندگی جانبازان بیشتر بدانم. البته این فقط یک حس کنجکاوی صرف بود. به منزل جانباز شهبازی رفتم که ویلچرنشین بود. خودش کارشناسی ارشد حقوق می خواند و همسرش دانشجوی کارشناسی ارشد پرستاری دانشگاه تهران بود. سوالاتی از آنها پرسیدم. بعد از مدتی دو باره دوستم آمد سراغم و گفت: «آقای صابر منتظر جواب است».

برای سومین بار به ملاقاتش رفتم. این بار می خواستم کار را تمام کنم و «نه» بگویم و خلاص. وقتی دیدمش، دلم لرزید. آقا محسن پرسید: «تحقیق کردید یا نه؟» سکوتم را شکستم و برای اولین بار حرف زدم. آقا محسن پرسید: «فکر می­ کنید خانواده تان با این موضوع چگونه برخورد می کنند؟» گفتم: راستش من هنوز چیزی به خانواده ام نگفته ام اما مطمئنم نظرشان صد در صد منفی است. خندید و با آرامش خاصی گفت: «باشد راضی شان می کنیم.»

حس زندگی/ عشق در نظرم معنای جدیدی پیدا کرده بود

وقتی از اتاق بیرون آمدم سبک شده بودم. زندگی و عشق در نظرم معنای جدیدی پیدا کرده بود. حس کردم در درونم چیزی در حال شکفتن است و به تمام وجودم چنگ می زند. من فرد دیگری شده بودم. از نوع نگاه محسن به زندگی خوشم می آمد. او زندگی تکراری دیگران را نمی پسندید. یکسال تمام، موضوع را با خانواده خودم مطرح نکردم. می خواستم محسن را بیشتر بشناسم. البته هر از گاهی همدیگر را می دیدیم. او بیشتر صحبت می کرد و من سکوت. آقا محسن شده بود شخص اول زندگی من.

روز به روز دیدارهایمان کمتر شد و جایش را به نامه­ نگاری داد. سیمای آقا محسن در نوشته هایش روز به روز روشن تر و روح بزرگش برایم آشکارتر می شد. کم کم به جایی رسیدم که احساس می کردم به حرفهای او نیاز دارم. هر گاه یادداشت هایش کمی دیر به دستم می رسید غصه ام می گرفت. یادداشتهای او را چندین بار می خواندم. او با این نوشته هایش نگاهم را به زندگی تغییر داد. من که قصد داشتم برای ادامه تحصیل پیش برادرم به آلمان بروم، با نوشته های آقا محسن تصمیم ام عوض شد. احساس می کردم فقط در کنار او می توانم زندگی کنم. دنیای او برایم قشنگ ترین دنیا بود.
 
راه روشن/ برای کسب تکلیف به دفتر مقام معظم رهبری نامه نوشتم

سه سال گذشت. خانواده ام همچنان مخالف ازدواج ما بودند. آقا محسن خیلی ها را واسطه قرار داد اما فایده نکرد. هر چه زمان می گذشت اعتقادم به آقا محسن بیشتر می شد. مخالفت های دیگران برای من اهمیتی نداشت. راه جدیدی را که برای زندگی ترسیم کرده بودم، بسیار روشن می دیدم و زندگی در کنار آقا محسن را افتخار می دانستم.

به نظرم آقا محسن در اخلاق، ایمان، رفتار ، جهاد و ... هزاران بار از دیگران سر تر و بهتر بود. تنها فرقی که با دیگران داشت این بود که روی ویلچر می نشست. مخالفت ها همچنان ادامه داشت تا اینکه برای کسب تکلیف به دفتر مقام معظم رهبری نامه نوشتم. همزمان به اتفاق آقا محسن رفتیم قم پیش آیت الله فاضل لنکرانی تا بلکه از بلاتکلیفی خلاص شویم. حاج آقا وقتی مطمئن شدند که ما دلبستگی معنوی به همدیگر داریم، صیغه عقدمان را جاری کرد و ما به طور رسمی زن و شوهر شدیم. حاج آقا 500 تومان هم به من هدیه داد و برگشتیم تهران. جشن مفصلی گرفتیم. 450 نفر مهمان دعوت کردیم. بالاخره 22 شهریور 71 زندگی مشترکمان را در یک سوئیت کوچک شروع کردیم و آقا محسن مرد زندگی من شد.
 
گل «نرگس»، گل رز

آقا محسن عاشق خانواده بود. به من و دخترم نرگس خیلی علاقه داشت. تحت هر شرایطی حواسش جمع بود که به ما بد نگذرد. اگر چیز مناسبی می دید بدون توجه به قیمت آن حتماً برای ما خریداری می­کرد. برای خانواده، هم وقت می گذاشت و هم پول خرج می کرد.

وقتی نرگس به دنیا آمد خیلی خوشحال بود. با اینکه ماه رمضان بود، 10 کیلو شیرینی خریده و آمده بود بیمارستان. گفتم: آقا محسن 10 کیلو شیرینی را چکار کنیم؟ لبخند زد و گفت: «خورده می شود». مثل همیشه یک دسته گل رز سرخ هم برای من آورده بود. عاشق گل رز سرخ هستم. آقا محسن خودش هم گل رز را دوست داشت. خیلی خانواده دوست بود. به پدر و مادرش علاقه خاصی داشت. عاشق مادرش بود. خیلی به مادرش احترام می گذاشت. دوست داشت دیگران هم احترامش را داشته باشند. رابطه شان جور دیگری بود. روزهای آخر توی بیمارستان، دستش را انداخت دور گردن مادرش و چند بار گفت : «مادر جان دیگر حلالم کن». چند دقیقه مادرش را در آغوش گرفت و اشک ریخت.

مرد سفر/ بعضی سالها 5-4 بار می رفت مشهد

اهل سفر بود. با آن وضعیت جسمی اش بسیار اهل سفر بود. ما از معدود خانواده هایی هستیم که اغلب شهرهای ایران را گشته ایم. خودش رانندگی می کرد. من هم کمکش می کردم. خیلی خوش سفر بود. موقع سفر سعی می کرد به خانواده بیشتر خوش بگذرد. خیلی از شهرها را دوست داشت اما همیشه دلش برای مشهد مقدس پر می زد. اگر به انتخاب خودش بود بیشتر می رفت مشهد. به امام رضا (ع)علاقه خاصی داشت. بعضی سالها 5-4 بار می رفت مشهد زیارت آقا. به قدری پویا و پر جنب و جوش بود که من بعضی وقت­ها یادم می رفت که آقا محسن ویلچر نشین است. بیشتر روزهای بهار و تابستان می رفتیم کوه. موقعی که می رفتیم کوه با خودش کتاب می برد. اهل مطالعه بود. هیچ وقت بیکار نمی نشست. اوقات فراغتش را بیشتر با کتاب و نوارهای سخنرانی پر می کرد. اکثر کتابهای دفاع مقدس را خوانده بود. مثل کتاب «دا»، «پایی که جا ماند» و «نور الدین پسر ایران».

جوانمرد/ دعای بچه های هیئت حالم را خوب می کند

دست به خیر بود. هر سال به یک هیئت حسینی در نازی آباد کمک می کرد. برنج ایرانی می خرید و برایشان می فرستاد یا پول برنج را می داد. در نداری و تنگدستی هم به هیئت کمک می کرد و می گفت: « دعای بچه های هیئت حالم را خوب می کند.» اگر متوجه می شد که کسی نیاز به کمک دارد، به موجودی حساب بانکی اش نگاه نمی کرد. در حد توان کمک اش می کرد. دل رئوفی داشت. دیگران را به خودش ترجیح می داد. روحیه جانبازی و همنوع دوستی محسن مختص زمان جنگ نبود. ایثارگری در طول زندگی اش جاری بود. هر وقت می شنید که کسی دوست دارد برود مشهد اما دستش تنگ است، سعی می کرد پول سفرش را جور کند. از شادی دیگران خوشحال می شد. گفتم که جوانمرد بود. با این کارهاش بود که روح ما را صیقل داد. محسن نگاه ما را به زندگی عوض کرد. محسن همه زندگی من بود.

نماز عاشقانه/ می گفت که شما کنار من باشید تا من نمازم را اشتباه نخوانم

در هر شرایطی نماز را اول وقت می خواند. به نماز اول وقت خیلی مقید بود. اواخر زندگی اش که خیلی ضعیف شده بود و حتی نمی توانست وضو بگیرد، با این حال به محض اینکه صدای اذان را می شنید، درخواست مهر می کرد و نماز می­خواند. روز آخر قبل از اینکه برود کما، حالش اصلاً خوب نبود. ذهنش یاری نمی کرد. با این حال می گفت که شما کنار من باشید تا من نمازم را اشتباه نخوانم. موقع اذان، خودش هم اذان می گفت؛ بعد می ایستاد به نماز و راز و نیاز می کرد. به جرات می توانم بگویم که نماز قضا نداشت. بیشتر وقتها به اعتقاد و باور و خداشناسی اش غبطه می­خوردم. عشق او به خدا  در تمام وجودش جاری بود. هر روز او را عزیزتر می کرد.

برات شهادت/ سرم را در میان سرهای بریده شهدای کربلا دیدم

عشق و علاقه آقا محسن به اهل بیت (ع)زبانزد بود. ایام محرم و صفر که می شد، چون خودش نمی توانست در مراسم عزاداری شرکت کند، توی خانه اتاق کارش را به حسینیه تبدیل می کرد. توی این دو ماه مدام به روضه گوش می داد و اشک می ریخت. یکبار گفتم: آقا محسن این همه اشک را از کجا می آوری؟ دو ماه تمام گریه می کرد. حتی سخنرانی هم که گوش می داد، گریه می کرد.

محرم سال گذشته نصف شب متوجه شدم محسن با صدای بلند گریه می کند. رفتم سراغش و گفتم: محسن نصف شب هم روضه گوش می کنی؟ محسن شب ها هدفون در گوشش می گذاشت و روضه گوش می داد. آرام گفت: «خواب عجیبی دیدم.» بدون اینکه از خوابش بپرسم، گفتم خیر است. بعدها تعریف کرد و گفت: «خواب دیدم در صحرای کربلا هستم و عصر روز عاشوراست. سرهای خاک آلود شهدا روی زمین افتاده بود. من با ویلچر از مقابل آنها رد می شدم. سر من هم میان سر شهدا بود اما خاک آلود نبود. سرم را در میان سرهای بریده شهدای کربلا دیدم.» آن روز متوجه نشدم که محسن برات شهادت گرفته و رفتنی است. او در ماه های آخر عمرش صاحب روحی بزرگ شده بود. جسم او طاقت این روح عظیم را نداشت. او باید پر می کشید. دنیا برایش کوچک بود.

روضه غریبانه/ مثل دریا بود و با آرامش خود مرا هم آرام می کرد

21 سال با آقا محسن زندگی کردم، یکبار ناشکری از ایشان ندیدم. خیلی شاکر بود. به اعتقاد من محسن به درجه انسان کامل رسیده بود. من چند بچه 6 ماهه از دست دادم. به خاطر این موضوع خیلی بیقرار و نگران بودم اما محسن اصلاً ناشکری نکرد. شاید درونش متلاطم بود اما آرامش عجیبی داشت. مثل دریا بود و با آرامش خود من را هم آرام می کرد. در دو ماه آخر بیماری­اش، خیلی سختی کشید اما هیچگاه ناشکری نکرد.

صدایش به سختی شنیده می­شد اما دائم ذکر می گفت. «الحمدالله»و «لا اله الا الله» می گفت. با هر دردی، روضه می­خواند. در روزهای آخر به علت ناراحتی کبد، تهوع شدیدی داشت و روضه امام حسن (ع) می­خواند و اشک می ریخت. وقتی دهانش خشک می شد و زبان در دهانش نمی چرخید، روضه امام حسین(ع) و علی اصغر می خواند. خدا را شاهد می گیرم که یک بار بدون ذکر نبود. به جائی رسیده بود که فقط خدا را می دید. خدا هم به این روح مطمئن و آرام، بالاترین مقام را داد که شهادت بود. شهادت برازنده آقا محسن بود.

مثل خورشید، مثل بهار

محسن با بودنش به زندگی ام نور و برکت داد و با رفتنش شور و امید. زندگی با آقامحسن از افتخارات بزرگ زندگی من است. هر چند الان خودش نیست اما هیچگاه ما را تنها نگذاشته. همین که ما را سربلند کرد، کافی است. با مرگ زندگی تمام می شود اما با شهادت آقا محسن، زندگی تازه ایشان شروع شده است.

آشنایی من با محسن در پاییز بود و جدائی ام در بهار.شاید تعبیرش این باشد که یاد محسن مثل بهار در خاطر ما سبز است و نام و یادش هرگز فراموش نمی شود. همین  برایمان بس است. جایش خیلی خالی است اما یادش عین خورشیدی است که می­درخشد و به زندگی ما نور و گرما می­د­هد. با اسمش ما زنده شدیم و اعتبار پیدا کردیم. او عزیزترین فرد زندگی­ام بود. هر چه دارم و هستم از برکت زندگی با او بود. خدا را شاکرم که توفیق همراهی و همسری را با او را نصیبم کرد. این همراهی شکر می­خواهد و فراقش افسوس. تنها نگرانی­ام از بابت دخترم نرگس است. دلم می خواهد نرگس همان طوری بزرگ شود که همسرم می­خواست. محسن می­گفت: «می­خواهم نرگس یک انسان مومن، موثر و با حیا باشد.» سعی و تلاشم بر این است که امانت دار خوبی باشم. خدا کند که نرگس هم مثل پدرش دختری شجاع، نترس و مهربان باشد.

***

مروری بر زندگینامه جانباز شهید محسن صابر

محسن صابر 14 دی ماه 1342 در محله جوادیه تهران به دنیا آمد. محسن دومین فرزند خانواده بود. در 5 سالگی به همراه خانواده به محله دولت آباد (شهر ری) مهاجرت کرده و در آنجا ساکن شدند. دوره دبستان و راهنمایی را در همان محله خواند. بعد چون به کارهای فنی علاقه داشت سراغ هنرستان رفت و رشته برق را انتخاب کرد. پدرش کارگر کارخانه چیت سازی بود و مادرش خانه دار. محسن تابستان­ها کار می کرد.

با برادرش رضا با هم کار می کردند و به نوعی کمک خرج خانواده بودند. محسن خیلی فنی بود. در هر کاری سررشته داشت. بعد از گرفتن دیپلم برق از هنرستان  خدمت سربازی رفت. حدود هشت ماه از خدمت سربازی اش در سنندج گذشته بود که برادر بزرگش رضا در پنجوین عراق به شهادت رسید. سال 62 در منطقه کردستان پای محسن بر اثر برخورد با تله انفجاری روی مین رفت و به علت شدت جراحت پایش از زانو به پایین قطع شد. چون خون زیادی از محسن  رفته بود در بیمارستان در معرض تزریق خون آلوده قرار گرفت.

پس از مداوا علی رغم مخالفت مادرش دو باره با پای قطع شده به جبهه رفت. سال 66 ضمن حضور در جبهه در دانشگاه تهران (رشته مدیریت آموزشی) قبول شد اما به دلیل مجروحیت ترک تحصیل کرد. سرانجام در 24 خرداد 67 در شلمچه حین عملیات بیت المقدس 7 از ناحیه نخاع ترکش خورد. حدود 8 ماه در بیمارستان بستری شد. آن موقع کارمند شرکت نفت بود. از طرف شرکت نفت به کشور آلمان و سپس به انگلستان اعزام شد.

حدود 7 ماه در خارج تحت مداوا قرار گرفت و پس از بهبودی نسبی به ایران برگشت و برای همیشه ویلچر نشین شد. سال 69 مجدد به دانشگاه تهران برگشت و ادامه تحصیل داد. در سال92 به ناگاه وضعیت جسمانی محسن به هم ریخت و مشخص شد که بر اثر تزریق خون های آلوده در زمان جنگ، ناقل بیماری هپاتیت B است. رفته رفته حال و روز این مجاهد صبور وخیم تر و به سرطان کبد منجر شد. سرانجام در 17 فروردین 93 دعوت حق را لبیک گفت و مشتاقانه به خیل یاران شهیدش پیوست.

گفت و گو : محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها