بُرشی از کتاب «سلام بر ابراهیم»؛

«قاسم» در حال نماز به آرزوی خود رسيد

در قسمتی از کتاب «سلام بر ابراهیم» چنین آمده است: «ابراهیم هم که صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد. وارد اتاق شدیم. چیزی که می‌دیدیم باورمان نمی‌شد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزویش رسید.»
کد خبر: ۳۰۷۶۵۲
تاریخ انتشار: ۱۵ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۱:۱۴ - 06September 2018

«قاسم» در حال نماز به آرزويش رسيد.به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌‌ پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بی‌شمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کرده‌اند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینه‌های زندگی می‌رسیم.

شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را به‌خوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.

ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن‌جا بود که هم‌چون مردان بزرگ، زندگی‌اش را به پیش برد.

در ادامه بُرش‌هایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را می‌خوانید:

«صبح روز دوشنبه سی و یکم شهریور 1359 بود. ابراهیم و برادرش را دیدم. مشغول اثاث‌کشی بودند. سلام کردم و گفتم: امروز عصر، قاسم با یک ماشین تدارکات می‌ره کردستان، ما هم همراهش هستیم. با تعجب پرسید: خبریه؟ گفتم: ممکنه دوباره درگیری بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم می‌یام. ظهر همان روز با حمله هواپیما‌های عراق جنگ شروع شد. همه در خیابان به سمت آسمان نگاه می‌کردند. ساعت چهار عصر، سر خیابان بودیم. قاسم تشکری با یک جیپ آهو، پر از وسایل تدارکاتی آمد. علی خرمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حرکت ابراهیم هم رسید و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث‌کشی نداشتید؟ گفت: اثاث‌ها رو گذاشتیم خونه جدید و اومدم.

روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسیار و عبور از چندین جاده خاکی رسیدیم سرپل ذهاب. هیچ‌کس نمی‌توانست آن‌چه را می‌بیند، باورکند. مردم دسته دسته از شهر فرار می‌کردند. از داخل شهر صدای انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره شنیده می‌شد. مانده‌بودیم چه کنیم. در ورودی شهر از یک گردنه رد شدیم. از دور بچه‌های سپاه را دیدیم که دست تکان می‌دادند. گفتم: قاسم، بچه‌ها اشاره می‌کنند که سریع‌تر بیایید. یک‌دفعه ابراهیم گفت: اون‌جا رو، بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانک‌های عراقی کاملا پیدا بود. مرتب شلیک می‌کردند. چند گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد. ولی خدا را شکر به خیر گذشت. از گردنه رد شدیم. یکی از بچه‌های سپاه جلو آمد و گفت: شما کی هستید؟ من مرتب اشاره می‌کردم که نیایید، اما شما گاز می‌دادید. قاسم پرسید: این‌جا چه خبره؟ فرمانده کیه؟ آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پیش بچه‌هاست. امروز صبح عراقی‌ها بیشتر شهر را گرفته بودند؛ اما با حمله بچه‌ها عقب رفتند.

حرکت کردیم و رفتیم داخل شهر، در یک جای امن ماشین را پارک کردیم. قاسم، همان جا 2 رکعت نماز خواند. ابراهیم جلو رفت و باتعجب پرسید: قاسم، این نماز چی بود؟ قاسم هم خیلی با آرامش گفت: تو کردستان همیشه از خدا می‌خواستم که وقتی با دشمنان اسلام و انقلاب می‌جنگم اسیر یا معلول نشم. اما این دفعه از خدا خواستم که شهادت رو نصیبم کنه، دیگه تحمل دنیا رو ندارم. ابراهیم خیلی دقیق به حرف‌های او گوش می‌کرد. بعد باهم رفتیم پیش محمد بروجردی، ایشان از قبل قاسم را می‌شناخت. خیلی خوشحال شد. بعد از کمی صحبت، جایی را به ما نشان داد و گفت: 2 گردان سرباز آن‌طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان برو ببین می‌تونی اون‌ها رو بیاری تو شهر. با هم رفتیم. آن‌جا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خیلی ترسیده بودند. اصلا آمادگی چنین حمله‌ای را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردند. طوری با آن‌ها حرف زدند که خیلی از آن‌ها غیرتی شدند. آخر صحبت‌ها هم گفتند: هر کی مَرده و غیرت داره و نمی‌خواد دست این بعثی‌ها به ناموسش برسه با ما بیاد. سخنان آن‌ها باعث شد که تقریبا همه سرباز‌ها حرکت کردند. قاسم نیرو‌ها را آرایش داد و وارد شهر شدیم. شروع کردیم به سنگربندی. چند نفر از سرباز‌ها گفتند: ما توپ 106 هم داریم. قاسم هم منطقه خوبی را پیدا کرد و نشان داد. توپ‌ها را به آن‌جا انتقال دادند و شروع به شلیک کردند. با شلیک چند گلوله توپ، تانک‌های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه‌های ما خیلی روحیه گرفتند.

غروب روز دوم جنگ بود. قاسم، خانه‌ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که به سنگر سرباز‌ها نزدیک‌تر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهیم بگو بیا دعای توسل بخوانیم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زیاد دور نشده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدارو شکر قاسم رفت تو اتاق. اما با این حال برگشتم. ابراهیم هم که صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد. وارد اتاق شدیم. چیزی که می‌دیدیم باورمان نمی‌شد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزویش رسید. محمد بروجردی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. آن شب کنار پیکر قاسم، دعای توسل را خواندیم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم.»

راوی: تقی مسگر‌ها

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها